Part 4: I hate U

891 143 12
                                    

سریع چرخید و با دیدن هوسوک ترسیده قدمی عقب برداشت.

هوسوک سریع قدم عقب رفته ش رو جبران کرد و جلو اومد:

÷ تهیونگ باید حرف بزنیم.
× اینجا چیکار میکنی؟
÷ ته ته…

با بغض غرید:

× خفه شو… حق نداری با این اسم صدام بزنی، برگرد همون جایی که بودی جانگ.

برگشت تا فرار کنه که هوسوک عصبی بازوش رو گرفت و به دیوار کوبیدش.

روی صورتش خم شد و غرید:

÷ وقتی باهات حرف میزنم حق نداری فرار کنی جانگ تهیونگ.

تهیونگ پوزخند زد:

× جانگ تهیونگ؟… یادت رفته؟ ما سه سال پیش جدا شدیم.

÷ نچ نچ نچ… هیچ برگه ای برای طلاق، بین ما دو نفر امضا نشده تهیونگ.


به گردن تهیونگ که با دستمال گردن پوشیده شده بود نگاه کرد و با یه حرکت پایین کشیدش.

به مارکی که متعلق به خودش بود نگاه کرد و پوزخند زد:

÷ مارک من روی گردنته و حرف از جدایی میزنی؟ تهیونگ سعی کرد هلش بده ولی خب سعی نمیکرد بهتر بود. نالید:

× ولم کن.

هوسوک سر خم کرد و با آزاد کردن رایحه ش، زیر گوش تهیونگ گفت:

÷ دلم برات تنگ شده بود ته ته ی من.

تهیونگ قوی بود… درسته که امگا بود ولی بعضی آلفا ها هم ازش حساب میبردن، تمام این ها رو مدیون تربیت خانواده ش بود ولی حالا… در مقابل آلفاش، کسی که مارکش چند سالیه روی گردنش جا خوش کرده، شکست و هقی زد. هوسوک به ناچار عقب رفت و در حالی که مچ دستش رو گرفته بود گفت:

÷ باید با همدیگه صحبت کنیم تهیونگ… چون من تا آخر عمرم کنارتم.

و با ول کردن دستش، ازش دور شد.

تهیونگ که توی نقطه خالی از جمعیت عمارت بود، همونطور که تکیه ش به دیوار بود، سر خورد و روی پاهاش نشست. دستاش رو جلوی قفسه سینه سنگین شده ش گذاشت و هقی زد.


آروم هق هق میکرد و به لباسش چنگ مینداخت، زخم های قدیمیش سر باز کرده بودن و داشتن امونش رو میبریدن. گذشته… رابطه ای که داشتن، اون دوری لعنتی و دلیلش… همه و همه باعث شد صدای گریه ش بالا بره و برای آروم کردنش دستش رو گاز بگیره.


***



با بیرون رفتن منشی، به هیونگش خیره شد و گفت:

+ خب… تو بعد از چند سال یهو برگشتی و بدون اینکه به منه لعنتی بگی تهیونگ رو آماده کنم… رفتی باهاش حرف زدی؟

هوسوک اخم کرد و همونطور نشسته به جلو خم شد:

÷ اون همسر و جفت منه.
جونگ کوک پوزخند عصبی ای زد و مثل هوسوک خم شد: + درسته ولی تو سه ساله ترکش کردی.

÷ توعه لعنتی هیچی نمیدونییی.
دستاش روی دستی های مبل مشت شد و غرید:

+ اونقدری میدونم که نباید امگات رو که به تازگی توله سقط کرده رو تنها بزاری!

اخمای هوسوک به سرعت باز شد و با یاد آوری گذشته، رنگش پرید.

جونگ کوک که تازه متوجه شده بود چی گفته، غمگین گفت:

+ من معذرت…
÷ راست میگی…

هوسوک آروم از جاش بلند شد و به سمت دیوار شیشه ای رفت.

درحالی که با لبخند و بغض به شهر زیر پاش خیره بود گفت:

÷ عین احمقا فرار کردم… تهیونگ به من نیاز داشت ولی ترسیدم و فرار کردم، میدونی جونگ کوک… لبش رو گزید:

÷ تهیونگ قوی ترین فردیه که دیدم، اون این همه سال جنگید… ولی من… جونگ کوک، تهیونگ عاشق اون بچه بود.

جونگ کوک سریع پاشد و گفت:

+ هممون خوب میدونیم که اون یه اتفاق بود… تقصیر هیچکدوممون نبود.

هوسوک غمگین سر تکون داد و به پاهاش خیره شد. جونگ کوک با زنگ خوردن گوشیش، بی حوصله جواب داد:

+ میشنوم بیبی…

_ ک-کوکی… تهیونگ.
اخم کرد:

+ تهیونگ چی جیمین؟

با اومدن اسم تهیونگ، هوسوک سریع به سمتش چرخید.
_ وقتی اومد خونه یهو افتاد و غش کرد… من… من…


جونگ کوک سریع به هوسوک اشاره کرد و درحالی که از اتاق خارج میشد گفت:

+ هیچی نیست عزیزم… میگم دکتر بیاد، برو توی اتاقش، کشوی دوم کنار تختش یه قوطی سفیده، یه دونه از قرصا رو بزار زیر زبونش تا برسم.

با قطع کردنش سوار ماشین شد که هوسوک هم سریع سوار شد و گفت:

÷ چیشده؟… تهیونگ چیزیش شده؟

سوار آسانسور شدن و جونگ کوک، نیشخند عصبی ای زد:

+ ورودت خیلی قوی بود هیونگ، دوباره شوک هاش برگشته.

÷ چی؟!


***


÷ حالش چطوره؟ خوبه مگه نه؟

دکتر گوشیش رو از توی گوشاش در آورد و با خنده، از روی تخت بلند شد:

~ این بار ششمه که میپرسید رئیس جانگ، حالشون خوبه، براشون آرامبخش زدم… پرستار میمونه تا اگر چیزی شد باشه.

کیفش رو بست و رو به جونگ کوک احترامی گذاشت:

~ اگر امری نیست مرخص بشم آلفا.

جونگ کوک لبخند محوی زد و سری تکون داد:

+ ممنونم دکتر، کمک بزرگی کردید، میگم دستمزدتون رو… دکتر وسط حرفش پرید:

~ از شما به من زیاد رسیده قربان، فقط…

نگاهی به هوسوک که کنار تهیونگ بیهوش نشسته بود انداخت

دوباره به جونگ کوک نگاه کرد. آروم گفت:
~ باید باهاتون حرف بزنم قربان.

Never Without YouWhere stories live. Discover now