Part 12: Save me

675 120 55
                                    

لوکاس که پشت دوتا میز اون طرف تر نشسته بود لبخند چندشی زد و جام شرابش رو بالا برد.

دستاش خیس عرق شده بود.

ترسیده به جونگ کوک که حواسش پی گوشیش بود نگاه کرد.
_ م-من… میرم سرویس.

از جاش بلند شد و با قدم های ضعف دار به سمت سرویس رفت.

واردش که شد لوکاس هم پشت سرش اومد و در اصلی رو قفل کرد.
به سمتش چرخید و غرید:

_ قفل رو باز کن.


( اوه عروسک… این طرز صحبت با پدرت درست نیست. جلو اومد و پشت انگشتاش رو روی گونه جیمین کشید که جیمین با نفرت دستش رو پس زد و قدمی عقب برداشت:

_ دستت بهم بخوره چنان دادی میزنم که جونگ کوک و آدماش بریزن اینجا… تو که نمیخوای به جرم تعرض به لونای پک اعدام بشی؟

لوکاس با خنده عقب رفت و دستاش رو به همدیگه کوبید.

( شجاع شدی…

چشماش رو توی حدقه چرخوند:

_ چی از جونم میخوای؟ من باید برم.

( پس اهل معامله ای.

با اخم نگاهش کرد که لوکاس یه راست رفت سر اصل مطلب:

( میخوام بری پیش یکی.

چشماش رو ریز کرد :

_ من؟… کی؟

( تو دیگه به اونش کار نداشته باش گرگ کوچولو، سه روز دیگه میری برج بلک رز… منم در مقابل… هیچی به آلفات نمیگم.

_ از کجا معلوم…

( اوه نه… این فقط یه دیداره عزیزم.

نفسی گرفت:

_ نمیدونم.


( نمیتونی رد کنی، باااید بری، در غیر اینصورت باید قید کنار آلفات بودن یا به قول خودت لونا بودن رو بزنی!

دندوناش رو به همدیگه فشرد، این مرد واقعا پدرش بود؟

به سمت در رفت و بعد زدن تنه ای بهش، قفل رو باز کرد و بیرون رفت.

پشت میز نشست که همون لحظه گارسون با غذا ها رسید. لوکاس پشت میزش نشست و با سری که برای جیمین تکون داد خندید.

آهی کشید که جونگ کوک گفت:

+ چیزی شده؟

سرد شدن دستاش رو حس کرد:

_ اوه… ن-نه… همه چیز خوبه.

و خودش رو مشغول پاستاش نشون داد.

البته به ظاهر!… هر چند دقیقه کمی میخورد و میرفت توی فکر… فکر طرد شدنش، فکر اینکه یه روز جونگ کوک رو نتونه ببینه… جونگ کوک باورش داشت مگه نه؟ ترکش نمیکرد.

‘ فقط یه دیداره جیمین، میری اون فرد رو میبینی و همه چیز تموم میشه، نفس عمیق بکش پسر’


***


کمربند پالتوی مشکیشو بست و بعد برداشتن سوییچ از اتاقش بیرون زد.

خواست سواره ماشینش بشه که مکثی کرد و به سمت بادیگارد پشتش چرخید:

_ تنها میرم.

بادیگارد به سرعت مخالفت کرد:

: قربان، امنیتتون…

_ نشنیدی چی گفتم؟ گفتم تنها میرم، کسی باهام نمیاد، مفهومه؟

درسته یه امگا بود ولی لونا بود، کمی از قدرت آلفا رو داشت… آلفای محافظ قدمی عقب برداشت و تعظیمی کرد. نفس عمیقی کشید و سوار آئودی مشکی رنگ شد.

از باغ عمارت بیرون اومد و با سرعت به سمت آدرسی که لوکاس بهش داده بود رفت.

پایین برج ترمز کرد و با پیاده شدنش سوییچ رو به نگهبان داد.

قلبش به شدت تند میزد، از شدت استرس عرق سرد کرده بود… هیچ ایده ای برای چند دقیقه دیگه نداشت!

زنگ واحد دویست و چهل و دو رو فشرد و منتظر موند.

با باز شدن در توسط خدمتکار لبخندی زد.

: اوه، خوش اومدید قربان، بفرمایید.

وارد خونه شد که خدمتکار در رو بست و جلوتر حرکت کرد.

پشت در سفیدی ایستاد و تقه ای به در زد:

: قربان، جناب پارک تشریف آوردن.

چیزی نشنید ولی خدمتکار در رو باز کرد و کنار رفت.

دستاش مشت شد و وارد اتاق شد.

با دیدن مرد جوونی ابرویی بالا انداخت:

_ لوکاس گفت باید ببینمت، خب؟

مرد از جاش بلند شد:

: آروم باش امگا کوچولو.

با شنیدن صدای قفل شدن در سریع چرخید و دستیگره رو پایین کشید.

با باز نشدن در به سمت مرد چرخید که با دیدن بالا تنه برهنه ش غرید:

_ چه غلطی میکنی؟

مرد با پوزخند چندشی به سمتش اومد:

: شاید… بازی؟

ترسید… بایدم میترسید! قدمی عقب برداشت و خواست فرار کنه که مرد از یقه ش گرفت و محکم زمین کوبیدش.

آهی از درد کشید که مرد بتا با خنده به سمتش اومد:
: قول میدم اذیت نشی عزیزم.

Never Without YouWhere stories live. Discover now