Part 20: Divorce???!!!

701 123 45
                                    

با بغض زیپ آخرین چمدونشم بست و صافش کرد.

تقه ای به در خورد که تند تند همون دو سه قطره اشک رو با پشت دست پاک کرد و گفت:
& بله؟

در باز شد و با پیچیدن رایحه پدرش دوباره بغض کرد.
+ دختر آپا چطوره؟

چیزی نگفت و به سمت کوله پشتیش رفت.

جونگ کوک نفسی گرفت و روی تخت نشست:
+ نمیخوای باهام حرف بزنی؟
& چیزی برای گفتن ندارم.


سردی لحنش باعث شد رنگ نگاه کوک غمگین بشه.
+ آپا رو درک میکنی… مگه نه؟

دستش که برای برداشتن کتاب محبوبش رفته بود خشک شد. قطره اشکی لجوجانه از گوشه چشمش فرو ریخت. به سمت کوک چرخید و غر زد:
& این فقط الیاست که باید درک کنه آپا؟… پس بقیه چی؟

کوک لبخند تلخی زد:
+ خودت که میدونی وضعیت خوب نیست.

& آپا…

+ نه الیا… من از تصمیمم بر نمیگردم، تو باید برگردی نیویورک و آموزشات رو تموم کنی.

از جاش بلند شد که از اتاق خارج بشه که الیا زمزمه کرد : & چون بچه ت نیستم اینطوری میکنی… مگه نه؟


خشکش زد و دستاش مشت شد… الیا میدونست از این حرف متنفره و بازم گفته بودتش؟ عصبی به سمتش چرخید.
+ چی گفتی؟

الیا با چشمای خیس و خشمگین به کوک خیره شد:
& چون بچه واقعیت نیستم اینطور رفتار میکنی… چون خونم باهات یکی نیست!

+ الیا!

& دروغ میگم؟… اصلا کیه که به الیای بدبخت توجه کنه؟… همش ترحمههه…از همون وقتی که مادرم رو از دست دادم، میدونستم که دیگه ارزشی ندارم چون محض رضای خدااا… کی از یه بچه یتیم خوشش میاد.

فریادش شیشه های عمارت رو لرزوند:
+ دهنت رو ببنددد.

الیا سرش رو پایین انداخت که به سمتش پا تند کرد و جلوش زانو زد:
+ نگام کن.

وقتی جوابی نگرفت غرید:
+ گفتم بهم نگاه کن جئون الیا.

الیا با گریه نگاهش کرد که نالید:
+ من رو اینطوری دیدی؟… آره؟ کسی که به بچه خودش ترحم کنه؟… تمام این سال ها… شده اذیتت کنم؟ هوم؟

الیا سرش رو به طرفین تکون داد.

+ شده تحقیرت کنم؟… یا نمیدونم، کارایی که کردم رو توی صورتت بکوبم؟

بازم همون جواب.

با صدایی دو رگه گفت:
+ بعد این همه سال… باید دخترم توی روم وایسه و بگه بهش ترحم میکنم؟ دختر من نیست؟… کجای این دنیا نوشته که رابطه فرزند و پدری باید خونی باشه…

نفس عمیقی کشید:
+ وقتی فرستادمت نیویورک… به یکی از آدمام سپردم که بهترین استاد های دنیا رو برات به صف کنه… چون دختر من… الیای من باید انقدر قوی باشه که هیچکس نتونه زمین بزنتش.

موهای بلند الیا رو نوازش کرد:
+ میدونم از نیویورک متنفری، میدونم دلت میخواد کنارم باشی… ولی فقط چند ماه الیا… هوم؟… بزار آپا شرایط رو درست کنه، بعدش خودم میام دنبالت، با جیمینی… باشه؟

& قول میدی؟… قول میدی بعد این چند ماه دیگه من رو از خودت دور نکنی آپا؟

لبخند زد و انگشت کوچیکه ش رو جلو آورد:
+ قول… قول پدر دختری.

الیا با خنده انگشت کوچیکه ش رو جلوی آورد و بعد بستن پیوند فرمالیته شون، کوک اشکاش رو پاک کرد و گفت:
+ زود حاضر شو… خودم میرسونمت.

به سمت در رفت و با باز کردن خواست بیرون بره که:
& آپا؟

چرخید و منتظر حرف بعدی موند:
& جیمینی… خوب میشه، مگه نه؟

Never Without YouWhere stories live. Discover now