p2(موجودی در جنگل)

252 34 3
                                    

+اما من دلم نمیخواد با اون خود خواه باشم

@ اما مجبوری بخاطر خانوادمون

+ دیگه نه خسته شدم هعی هرچی میگین میگم چشم حتما اما چون این زندگی منه و من باید تصمیم بگیرم با کی ازدواج کنم و برای تو اصلا مهم نیست که من زندگیم چطور باشه فقط به فکر پادشاهیتی

@ خفه شووو، تو با هانا ازدواج میکنی برام مهم نیست که دوسش داری یا نه و همین الان هم گم میشی میری اتاقت فهمیدییی

+ خودت خواستی

فلیکس با عجله رفت اتاقش و درو محکم بست و از تو قفل کرد نشست روی تختش و شروع به گریه کردن کرد

*صدای در*

+ بله

¥ فلیکس میشه درو باز کنی

+ میخوام تنها باشم

¥ میخوام باهات صحبت کنم چند دیقه طول نمیکشه

فلیکس سمت در رفت و بازش کرد

+ چیه

راچل اومد تو تخت نشست و فلیکس هم کنارش نشست

¥فلیکس من میدونم تو تقصیری نداری من خیلی خوب میشناسمت ولی تو هم نباید با اپا اینطوری حرف میزدی

+ هرکسی باشه هم اینطوری حرف میزنم

¥ فلیکس الان تو باید به فکر خودت باشی حالا میخوای فردا چیکار کنی

+ راچل تو منو دوس داری؟

¥آره بیشتر از هرکسی

+ من میخوام فرار کنم همین امشب

¥ فلیکس چرا اخه ... بخاطر یه بحث چرت

+ به هیچ کس نمیگی من کجا رفتم و چرا نیستم انگار که نمیدونی باشه؟

¥اما فلیکس..

+باشه؟؟

¥با..شه

+ خیلی دوست دارم راچل تو بهترین آدم توی زندگیمی

¥ تو هم برای من بهترینی ولی ترو خدا مواظب باش .... حالا میخوای کجا بری

+ نمی‌دونم ولی از اینجا دور میشم

راچل فلیکس رو محکم بغل کرد

¥خدافظ برادر منحرف و گوگولی من

+ یاااا

¥ چیه من که از ساعت ۱۰ صبح تا ۱۲ شب رمان عاشقانه و مثبت به هیجده نمیخونم

+ ولی ۲ روزه نگاه نکردم

¥ افرین پیشرفت کردی

+یااااااااا
.......
Felix:

بعد از اینکه با راچل خدافظی کردم لباس هامو عوض کردم و آروم از اتاق خارج شدم ساعت تقریبا ۳ بود و همه خوابیده بودن و چون همه جا ی بیرون قصر نگهبان بود نمیدونستم چیکار کنم

༒•𝑭𝒐𝒓𝒃𝒆𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆•༒Where stories live. Discover now