Minho :
حتی یادم نمیاد وقتی داشتم به هیونجین بیهوش شده نگاه میکردم کی خوابم برد
و یهو با صدای بسته شدن در بیدار شدم و رفتم بیرون دیدم لباساشو عوض کرده و میخواست بره بیرون
چندبار صداش زدم ولی جواب نداد
و رفت
__Felix:
اومدم اتاقم و درو بستم
خیلی استرس داشتم ..... نمیدونستم چه گوهی بخورم ..... درسته من خیلی کتاب هایی با ژانر رومنس واسمات خوندم .....اما من بلد نیستم .....هستم ولی نیستممم....اههههه ولش کن .....اونقد استرس دارم عرق کردم .....
میرم زود یه حموم و میام
از حموم در اومدم ساعت ۶شده بود
شت من سه ساعت تو حموم بودم
و اینبار لباس هامو عوض کردم .... به کمدم نگاه کردم کدومش مناسب بود
یجوری رفتار میکنم انگار از خدامه .... فلیکس
قد حرف میزنی.....ور ور ور+چطوره یه باکسر سفید و یه کراپ بپوشم
نه بابا چرا میخوای جف بنظر بیای ...
آخه پس چی بپوشم
باز به کمد نگاه کردم .... یه شرتک سفید پیدا کردم
+با چی ستش کنم
و بلاخره تونستم یه چیزی پیدا کنم که باهاش بیاد
بعد پوشیدنشون به خودم نگاه کردم
وایی من دارم چیکار میکنم .... نه .. نه ..فلیکس تو داری ..به هیونجینی .. کمک میکنی ... چیزی نیست ....هوفف
و نفسمو بیرون دادم یه ست جوراب ساق بلند سفید هم پوشیدم که تا پایان زانو هام بود
تمام .... و رفتم از عطر همیشگیم دوباره زدم و اون بالم لب کارامل رو به لبام زدم ... بعد اینکه به موهام حالت دادم باز به خودم نگاه کردم
خب .... الان وقتی اومد چی بگم
نگاهی به تخت کردم
شلخته بود
زود مرتبش کردمصدای قدم های رو که نزدیک اتاق میشد رو حس کردم از تخت بلند شدم
+ کجا برم .... کجا وایسم تا ضایع نشه
ولی وقتی در باز شد روی تخت نشستم و به فردی که وارد اتاق شد نگاه کردم
هیونجین بود با یه استایل متفاوت
موهاشو به عقب داده بود و دو تار موش روی پیشونیش افتاده بود ... و این جذاب ترش کرده بودو یه کت چرمی سیاه و یه شلوار زاپ دار سیاه
پوشیده بودبهم نگاه کرد .... و زود نگاهشو ازم دزدید و نفسی بیرون داد ... و دوباره نگاهم کرد
YOU ARE READING
༒•𝑭𝒐𝒓𝒃𝒆𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆•༒
Vampireکی فکرشو میکرد وقتی که از قصرش فرار کنه همچین اتفاقایی براش بیوفته .. سرنوشتی براش ورق خورده بود که که نه راه فرار داشت نه راه برگشت یعنی باید ادامه میداد؟ +فاککک به این سرنوشتی و شانسی که من دارممم.... ........... Name: •𝒇𝒐𝒓𝒃𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗...