p16(رگ های سیاه )

148 29 16
                                    

Hyunjin:
رفتم یه سر به فلیکس بزنم
درو باز کردم و دیدم هنوز خوابه و داره تو خواب هزیون میگه عرق کرده بود رفتم بالا سرش و بهش نگاه کردم داشت ناله های ریز و حرف های نامفهومی میگفتم که یهو دیدم یه قطره اشکش از چشمش لیز خورد
تکونش دادم
_فلیکس ؟ خوبی؟
بیدار شد و روی تخت نشست
منو دید و یزره آروم گرفت و آروم شروع کرد به گریه کردن
یهو دیدم خودشو انداخت بغلم و سرش رو توی گردنم پنهون کرد منم یه دستمو انداختم دور کمرش و یه دستم رو آروم پشت کمرش میزدم تا بلکه آروم شد
_نترش من اینجام ... فقط یه کابوس بود
+هق هق .....تو خواب دیدم تنهای تنها توی جنگل که ..هق .. تاریک بود گمشده بودم .. یهو ..هق تورو دیدم که روی .. هق .. زمین افتاده بودی ... خیلی ترسیدممم
حرف های آخرش رو بلند و با ترس گفت و شدت گریه هاش بیشتر شد
_خب همه از این کابوسا میبینن ... به این دلیل نیست که من واقعا قراره تو جنگل بمیرم و تو تنها باشی
آروم شده بود
_دیگه گریه نکن ..چرا داری این قطره های الماس رو به هدر میدی
با تموم شد حرفم منو محکم بغل کرد
+میگم هیونجین الان که با اون خانمه دعوات شد میخوای چیکار کنی
_نمیدونم... بزار زمان همه چی رو حل کنه نه تو تقصیری داری نه من
از بغلم کشیدمش بیرون
_هعی فلیکس یادم رفت بهت بگم مینهو و جیسونگ برگشتن
+جیسونگ؟
+مگه چیشده
_خب من خودم نمیدونم جیسونگ گفت همچی رو توضیح میده .. مینهو خون زیادی از دست داده بود
+الان کجان
_مینی به مینهو سرم وصل کرد و گلوله رو در آورد وجیسونگ هم پیششه
+گلوله ؟؟تیره خورده؟
+چه عجیب که خون آشاما هم بلدن دکتری کنن
_بیا بیشتر باهم آشنا بشیم فلیکس دوست دارم بیشتر درموردم بدونی
+فک کنم دوست دارم بشنوم که چه اتفاقی برات افتاده
با لبخند گفت
_پس فردا چطوره میریم بیرون قدم میزنیم و باهم حرف میزنیم
+عالیه
لپش رو کشیدم و یه بوسه به لپش زدم
و اون باز خودشو انداخت بغلم
___
Minho:
با احساس درد بدی از پشتم چشمامو روی هم فشار دادم و بعد آروم چشمامو باز کردم دیدم بهم یه سرم وصل شده و پسری که روی صندلی کنار تخت خوابیده مواجه شدم
اون پسره واقعا عجیبه اون همون آدمی نبود یه بهم شلیک کرد و الان هم منو آورده اینجا
مسخرس!! معلوم نیست فازش چیه !!:/
∆هعیی
که آروم چشماشو باز کردو بهم خیره شد
£خوبیی ..‌.. جاییت درد می‌کنه؟..

سرم دشت تقریبا تموم میشد درش آوردم
و روی تخت نشستم که با درد بدی که حس کردم دوباره دراز کشیدم
£وایسا برم هیونجین رو صدا کنم
∆لازم نکره .. فقط از اینجا برو
و رومو ازش برگردونم
£اینجوری روتو ازم برنگردون
با حس کردن بغض توی صداش تعجب کردم
هیچی نگفتم
£میشه بهم نگاه کنی
بهش نگاه کردم
که یهو دیدم روی زمین زانو زد و شروع کرد به گریه کردن
£بخدا من نمی‌خواستم اینجوری بشه انگار اونموقع من خودم نبودم یکی داشت مغذمو کنترل میکرد... هق.... من به ا از قصد این کارو نکردم مینهو شی ...منو.. هق... لطفا ببخش

واقعا عجیبه الان چی میشه گفت تو این وضعیت نه میشه دلداری داد و نه عصبی بود
که چشمم خورد به رگه های سیاهی که از گردنش تا شقیقه هاش به وجود اومده بودن
نه.. نه.. نه
به زور بلند شدم و روبه روش نشستم
از سرش گرفتم و اشکاشو پاک کردم
∆باشه آروم باش
که گریه هاش بدتر شد
شت شت ست اهههه من نمیتونم این کارو کنممم ولی هم بخاطر خودم و بقیه و خودش مجبورم
سرمو نزدیک بردم و لبم رو به لبای خیسش چسبوندم
چشمامو بسته بودم تا اون لحظه ی مسخره رو نبینم
و می‌تونستم حس کنم که چشماش از تعجب شبیه کاسه شده
چشمامو باز کردم و به شقیقه هاش نگاه کردم اون رگه ها کم رنگ شده بود
باید بیشتر ادامه بدم..
چشمامو بستم و با یه دستم کمرش رو گرفتم و به خودم نزدیک تر کردم و با دست دیگم از گردنش گرفتم و سمو کج کردم‌ و لب پایینش رو مکیدم .....ولی بدم نبود ... اون لباش
طعم پشمک توت‌فرنگی میداد
و من بیشتر و بیشتر لباش رو میمکیدم
و با همکاری اون ناخداگاه نیشخندی روی لبام ظاهر شد
بعد چند دیگه که نفس کم آوردیم از هم جدا شدیم
بهش نگاه کردم شبیه گوجه قرمز شده بود
منم نمی‌دونستم چی بگم ولی با دیدن رفتن اون رگه ها یه نفس آرومی کشیدم
و ازش جدا شدم
∆متاسفم یهویی شد
∆میشه بری هیونجین رو صدا کنی
آروم یه اهومی کرد و منو تنها گذاشت
بعد اینکه رفت کلافه دستامو گذاشتم روی صورتم
∆اخههههه مینهوییی احمقققققق ...... چراااااااا اخههههههه ... اه اه اه ... شتتتت .‌.... فاک به این شانسسسسسسسسس مننننن

༒•𝑭𝒐𝒓𝒃𝒆𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆•༒On viuen les histories. Descobreix ara