p21( دو زوج )

146 27 4
                                    

Felix:
بعد یه ربع راه رفتن به یه منظره ای که پر از گل های نرگس بود رسیدیم
هرکدوممون یه جایی نشستیم تا استراحت کنیم

دخترا با توپی که آورده بودن بازی دسته جمعی با مینهو هیونگ و جیسونگ انجام میدادن

چان هیونگ روی چمن ها دراز کشیده بود
چانگبین هیونگ هم انگار گرسنش بود و داشت غذا میخورد

و اون خانومه هم آروم روی صندلی دستی که آورده بود نشسته بود و به بازی دخترا نگا میکرد
یهو هیونجین دست منو کشید و به طرف دخترا و مینهو هیونگ برگشت و با صدایی نسبتا بلند لب زد

_منو فلیکس میریم قدم بزنیم این دورو ورا

همشون باشه ای گفتن
وقتی ازشون کمی دور شدیم
به طرفش برگشتم

+هیونجین میشه الان درمورد خودت بهم بگی

_مثلا چی

+خب مثلا اینکه تا حالا دوست پسر داشتی

_نه

+ چرا تو این خونه با تو بد رفتار میکنن

_خب اینو منم نمیدونم

+هیونجینی ... شما از اولش خون آشامید یا مثل ژن به شما رسیده ؟

_خب میدونی لیکس جد ما هم زمانی مثل تو انسان بودن ..

+حتی تو؟

_نه من نه

+راستی هیون مامان بابات ... کجان از وقتی اومدم ندیدمشون

با حرفم سکوت کرد

_فلیکسم ... من هر چیزی که بپرسی بهت میگم عزیزم ولی باید قول بدی به جیسونگ چیزی نگی

+چشم ارباب ... نمیگم

با لحن بانمکی گفتم تا باهام یزره راحت باشه

_ خب ... یه زن و مرد  تو شهر شما عاشق هم میشن و باهم ازدواج میکنن .. اون موقع حتی پدر بزرگ پدربزگت هم نبود .... بعد اینکه باهم ازدواج میکنن
یه اتفاق هایی بینشون میوفته که مجبور میشن از شهر خارج بشن .... وقتی میرسن به وسط جنگل چند گرگ محاصرشون می‌کنه

بعد زنه تو بغل همسرش از ترس بیهوش میشه
مرد میبینه که نمیتونه کاری بکنه که خودش و زنشو نجات بده

یهو یه صدای زنی رو از پشت سرش میشنوه
برمیگرده سمت زنه

زنه یه شکارچی بود .. و با پرت کردن دودی به اون منطقه و گیج شدن گرگ ها مرده رو از اون جنگل خارج می‌کنه و می‌بره به جایی که هیچ موجودی نتونه پیداشون کنه

همینطور که داشتم توضیح میدادم احساس دندون دردی گرفتم ولی بدون محل دادن شروع به گفتن بقیه ی ماجرا کردم

_بعد زن غریبه داستان اینکه چطور این زوج به اینجا اومدن رو فهمید به این دو زوج یه کلبه ی کوچیک یه جای جنگل که خطری نداشت داد

+ یعنی اون زن غریبه هم تو جنگل زندگی می‌کرد

_اره .. خب شکارچی بود مجبور بود تو جنگل بمونه و انکار دو تا کلبه داشت که یکیش رو به اینا داد تا اونجا بمونن

بعد یه چند ساعت همسر این مرد که به هوش میاد میبینی تو یه کلبه هست که کسی اونجا نیست .. می‌ترسه و دنبال همسرش میگرده اطراف کلبه یه مردی رو میبینه که افتاده روی زمین

و دقیقا قد و لباساش شبیه همسر این زنها بود
با هزار تا لعنت و فوش به خودش که چرا بیهوش شده به طرف مرد می‌ره و با دیدن صورت خونیش گریش میگیره

و بعد با دقت نگاه کردن به صورت مردش میبینی هر دوتا چشماش کنده شدن و از صورتش داره خون میچکه

وحشت زده به طرف کلبه میدوعه و درو قفل می‌کنه و بی صدا گریه می‌کنه

بعد چند دقیقه که آروم شد بلند میشه تا داخل خونه رو بگرده شاید میتونست با یه چیزی یکیو خبر کنه

وقتی از جاش بلند میشه در کلبه زده میشه

با وحشت به در مقابلش نگاه می‌کنه می‌ره طبقه ی بالای این کلبه و از یکی پنجره های که می‌تونه بیرون در و ببینه به بیرون خیره میشه با دیدن زنی که اونجا منتظر وایساده

حس می‌کنه که شاید نجات پیدا کرده

دوید سمت در و بازش کرد
با دیدن چهره ی زن گریش گرفت و بغلش کرد

و التماسش میکرد به اون کمک کنه تا از این جنگل فرار کنه

اما اون زن خنثی بهش نگاه میکرد نو جواب هم نمیداد
زن غریبه اون زن دیگه رو هل داد و رفت توی خونه یه چاقو برداشت و از خونه خارج شد

زن بیچاره که روی زمین افتاده بود بلند شد و به طرف در رفت و با چشماش اون رنو دنبال کرد
بعد دیدن صحنه ی مقابلش دهنشو با دو تا دستاش گرفت

اون زن داشت به طرف مردی که توی زمین افتاده بود می‌رفت و بعد رسیدنش

نشست و سر اون مرد رو از تنش جدا کرد

و شروع کرد به بریدن تک تک اعضای بدن اون مرد

و این زن اونقد حالش بد شد که رفت و یه چاقو برداشت و محکم رو رگ دستش کشید
و از هوش رفت
......
این از این پارت
شاید اگه حوصلشو داشتم پارت بعد رو هم یا فردا یا الان آپ میکنم

༒•𝑭𝒐𝒓𝒃𝒆𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆•༒Where stories live. Discover now