50.

2K 405 35
                                    

فصل پنجاهم

" نامجونآ." جین یک بار دیگه قوی تر صدا زد و شروع به رفتن به دنبال نامجون کرد تا بهش برسه. وقتی نامجون از غار خارج شد یه اضطراب عجیبی وارد دل جین شد چون نمی تونست نادیده گرفته شدن رو تحمل کنه. جین تند تر دوید و حالا می تونست نامجون رو بیرون از غار ببینه. شاید می تونست حسش رو با یه بوسه ی شیرین بهش نشون بده؟

می دونست که اگه یه داد درست و حسابی بزنه دیگه امکان نادیده گرفته شدن وجود نداره برای همین دهانش رو باز کرد تا یکبار دیگه اسم نامجون رو بلند تر بکار ببره.

هرچند...

ثانیه ای که دهانش رو باز کرد صدای شلیک گلوله همه جا پیچید. اگر صدای شلیک ناگهانی برای شوکه کردن جین تا سر حد مرگ کافی نبود، وقتی بدن نامجون جلوی چشماش روی زمین افتاد اون حس برای جین ایجاد شد.

یه شلیک دیگه شنیده شد و جین منجمد شدن قلبش رو وقتی نامجون روی زمین افتاد حس کرد. اون حتی نمی تونست کلمه ای به زبون بیاره. پاهاش سست شده بودن ولی بی اختیار اون رو به سمت بدن نامجون که درست جلوی ورودی غار افتاده بود می بردن.

بیرون غار نور خورشید می تابید و بازتاب نور روی ساحل شنی باعث شد چشم جین پر از اشک بشه. بی مکث کنار بدن نامجون روی زانو هاش افتاد. سنگینی اون لحظه و شوک باعث میشد تمام وجودش بلرزه و نفسش بالا نیاد.

چند دستش رو روی قفس ی سینه ش زد تا بتونه نفس بکشه. توی اون لحظه، احساسات و اشک نامجون رو نجات نمی داد... باید یه کاری می کرد.

دست لرزونش رو روی کمر نامجون کشید و با لکنت گفت:" نامـ..جـ..جونآ.. تو خوبی؟ نامجون خواهش می کنم." جین دندون هاش رو روی هم فشار داد و انگشت هاش به سمت سر بی حرکت و سنگین کاپیتان دزد دریایی حرکت کردن. تمام بدنش از ترس بی حس شده بود. می خواست نامجون رو تو آغوش بگیره ولی دست هاش توان نداشتن.

امکان نداشت نامجون خوب نباشه. اون باید خوب می بود!! باید!

صدای چرخ دنده های اسلحه ی در حال پر شدن توی گوشش تکرار شدن و جین ناگهان صاف نشست و مستقیم به جهتی که صدا ازش می اومد نگاه کرد.

چشم های شاهزاده به مردی افتاد که داشت از پشت سنگ بزرگی که پشتش پنهان شده بود بیرون می اومد و جین نگهان هوشیار شد. سریعا فقط نامجون رو توی بغلش گرفت تا ازش محافظت کنه.

مرد اسلحه ش رو به صورت توهین آمیزی به سمت جین گرفته بود، انگار که داره اون رو به چالش می کشه که مقاومت کنه تا یک گلوله حرومش کنه... اما اون صورت خشک ناگهان تغییر کرد و به حالت تعظیم روی زمین افتاد:" شاهزاده جین، ولعهد! از دیدنتون خوشوقتم."

جین نفسش رو حبس کرد. قلبش داشت سعی می کرد دوباره بتپه تا بلکه خونش رو که توی رگ هاش یخ زده بود دوباره به جریان بندازه اما انگار ممکن نبود. نامجون همین الان تیر خورده بود... نامجونش... و حالا کلمات اون مرد هم توی سرش می چرخیدن طوری که هر بار که اون کلمات رو توی ذهنش تکرار می کرد یه گلوله هم توی مغز خودش شلیک میشد. سر جین داشت درد می گرفت.

Pirate Prince Namjin Ver.Where stories live. Discover now