Habana cafè[کافه هابانا]

2.7K 279 129
                                    

-خب من میتونم با افراد متخصص در این زمینه هماهنگی های لازم رو‌انجام بدم ...گزینه های خوبی دارم برای این کار اگه مایل باشید
رو به بقیه و هری گفت
+باشه ...ولی سوابق کاریشون میخام تکمیل باشه لطفاً
-هر جور شما بخاین
با لبخند هری رو تأیید کرد

پروژه ساخت یه هتل پنچ ستاره چیز اسونی نبود ولی وقتی دوتا از بهترین ها تو زمینه ساخت هتل قراره باهم همکاری داشته باشن مطمئناً عالی میشه
برای شروع ساخت یه هتل پنچ ستاره تو منهتن ایده خوبی نظر میومد
هرچند اختلاف نظرایی رو معماری داخلی هست ولی زین مطمئنه که میتونه هری رو قانع کنه تا ازون سبک بسته و محافظه کارانه دست بکشه

+دوستان خسته نباشید
از پشت میز بلند شد و بعد ازون هم زین بلند شد
وقتی هری میخاست اتاق جلسه رو ترک کنه زین جلوشو گرفت
-هری...آمممم میخاستم ببینم وقت داری بریم باهم یه چیزی بخوریم و یکمم حرف بزنیم ؟
دستاشو تو جیب شلوارش پنهون کرد
+خب...
مچشو بالا اورد و ساعتشو چک کرد
+آره ...حدوداً ۱/۵ ساعت وقت دارم
-عالیه
با خوشحالی گفت و هری به این کارش خندید
مطمئن بود که الان تایمش آزاد نبود تا بره بیرون با زین یه چیزی بخوره ولی از یه طرف هم نمیتونست به زین نه بگه
این مرد خوب بود ...خیلی خوب تر از تصور هری
تو این دو هفته ای که گذشته بود از اولین دیدارشون هر روزشو با هم ملاقات داشتن البته ملاقات های کاری ولی هری زین رو یه جورایی شناخته بود و به خودش میخاست اعتراف کنه که ازش خوشش میاد
اما هری همیشه میگه «زندگی شخصی جدا کار و حرفه هم جدا»

-بفرمایید
در شیشه ای مات رو به بیرون هل داد و باز شد
اول هری رفت و بعدم دنبالش زین راه افتاد

موقه خروج از اون محدوده خانوم گری رو دید ک سمتشون میومد و زین ناخاسته چشاشو براش چرخوند
•قربان ...خسته نباشید ...نیم ساعت دیگه با...
هری دستشو بالا اورد
+قرارهای امروزو کنسل کن ...کلاً میخام استراحت کنم
•چشم قربان
زین سر جاش وایساد
ولی هری ک گفت ۱/۵ ساعت وقت داره

چرا بهش دروغ گفت ؟
وقتی تو ذهنش هلاجی(؟!) کرداتفاقات رو لبخند بزرگی رو لبش نشست و فهمید که داره راه درست رو پیش میره

+زین ...نمیخای بیای؟
-چرا چرا ...اومدم
به خودش اومد و رفت دنبال هری و یه لحظه هم لبخند از رو صورتش محو نمیشد

***

-چرا برنامه هاتو کنسل کردی ؟
وقتی که قهوه هاشونو اوردن پرسید چون دیگه نمیتونست
+برنامه خاصی نداشتم
انگشتشو لبه ی فنجون‌قهوه اش میکشید
نمیخاست اعتراف کنه ... اون‌از بودن کنار زین لذت میبرد ؛خیلی زیاد اونم
-مطمئنی؟
فنجونشو‌بالا اورد و یکمی ازش نوشید
+چون‌ بودن کنار تو‌حس خوبی بهم میده و‌حس کردم نیاز دارم یکم‌ استراحت کنم
خیلی آروم‌گفت ولی زین شنید
فنجونشو گذاشت رو‌ میز و‌ دست های هری رو‌آروم تو‌دست هاش گرفت و هری فقط با چشماش حرکاتشو‌دنبال میکرد
-منم همین حس رو دارم
صادقانه اعتراف کرد و بدون اینکه بخواد کلمات از دهنش بیرون اومدن
ابرو‌هاشو بالا نداخت و‌لبخند محوی زد
خوشحال بود که یه طرفه نیست این حس آرامش
سرشو پایین انداخت تا زین قیافه ی خجالت زده اشو‌ نبینه
توی این سه هفته اخیر که باهم دیگه بیشتر آشنا شده بودن یه چیزایی تغییر کرده بود
اونا از هم دیگه خوششون‌اومده بود و اینو به خودشون اعتراف کرده بودن‌و‌الان به هم‌دیگه اعترافش کردن

زین لبخند زد و دست هری رو آروم فشار داد
-میتونم برای فردا شب تورو به یه قرار عاشقانه دعوت کنم ؟
خیلی مؤدبانه درخاست کرد
هری بیشتر خجالت کشید و اروم خندید
+ساعت ۸ بیا دنبالم
سرشو بلند کرد و‌لبخندش بزرگ تر شد
اون دوست داشت با زین وقت بگذرونه
این مرد پر از رمز و‌ رازایی بود که هری رو‌جذب میکرد
هری میخاست بیشتر و بیشتر اون رو بشناسه
و اره اون‌ دوتا رو هم کراش داشتن

-باشه قول میدم آن تایم باشم
شوخی کرد و‌هری خندید
+آن تایم نباشی نمیام گفته باشم
آروم‌ دستاشو از دستای زین کشید و‌فنجونشو‌ورداشت و ازش مزه کرد
-مطمئن باش اونجام‌رأس ساعت ۸
لبخند جذابی زد و به صندلیش تکیه زد
+به نفعته که همینجوری باشه زین
از خود راضی گفت و‌یکم دیگه از قهوه اش نوشید و به زین نگاه کرد

اون زیبا بود
چشای کهرباییش آدمو دیوونه میکردن با اون‌حصار پر پشت و بلند مژه هاش
هری فک میکرد چشای زینه قهوه ای روشنه ولی وقتی باهم دیگه هفته پیش رفتن سر پروژه تا مستقیم نظارت کنن و نور آفتاب به صورت زین خورد متوجه شد که چشای اون‌کهرباییه نه قهوه ای
بی نقص بود ...
رنگ چشماشم مثل خودش خاص بود
همه چیز راجب این مرد تا به الان برای هری زیبا بود و امیدوار بود که بیشتر از این ها هم زیبایی های درونی و بیرونی زین رو کشف کنه
مثله یه هزار تو‌ با گلای صورتی و بنفش بود که همش وادارت میکرد جلو‌تر بری و توی اون هزار تو‌هزار بار گم بشی ولی تهش به منشأ اون‌هزارتو برسی
هری میخاست به منشأ اون هزار توی زیبا و در عین حال مرموز دست پیدا کنه

-چیزی شده؟
جلو‌صورتش دست تکون‌داد ک‌محو نگاه کردن به زین بود
+اوه... نه نه
سریع یه مقدار دیگه از قهوه اش نوشید
+من حس میکنم‌ فشارم افتاده
-از شدت‌ جذابیت من ؟
چشاشو ریز کردو‌نیشخند زد
+خودشیفته ... جای این حرفا بگو‌یه چیز شیرین بیارن برام
چشاشوچرخوند و یقه پیرهنشو باز کرد
از صب چیز زیادی نخورده بود جز یه قهوه ویه شکلات

گارسون رو‌صدا زد
-لطفاً یه تارت توت فرنگی میخاستیم ... خیلی سریع
به هری نگاه کرد که پوستش برق میزد و این نشون میداد عرق کرده
یه دستمال کاغذی ورداشت و کنارش نشست
-هی ... هری چیشد یهو ؟
آروم دستمال رو روی پیشونیش کشید
+فقط...یکم فشارم افتاده چیزی نیست
گارسون با عجله ظرف رو که توش یه تیکه بزرگ تارت توت فرنگی بود گذاشت رو میز
•قربان ...چیزی لازم ندارین‌ دیگه؟
-نه فعلاً ممنونم
گارسون رفت و زین بشقاب رو کشید جلو هری
-بهتره همه اینو بخوری تا بعداً فکر کنیم کجا بریم باشه ؟
دستشو رو‌دست هری گذاشت و فشار ارومی بهش وارد کرد
+باشه زین
با لبخند جوابشو داد
هری این حس محافظت شدن از طرف زین رو از همین الان دوست داشت

________________________________
تاداااا*-*
عایم بک بیبززززز😎😎
خب نظر؟
روند داستان رودوست دارین یا نه ؟ 😶
من رو‌چی ؟ دوست دارین یا نه؟
آیا دلتون‌اسمات میخواهد؟
آیا از کمبود اسمات رنج میبرید ؟
آیا از خواندن اسمات های تکراری و آبکی خسته شده اید؟
دیگر نگران نبود اسمات نباشید
من به شما بوک‌Bosses رو معرفی میکنم
بهترین و‌سریع ترین راه برای رفع کمبود اسمات هایتان 😎
بوک رو به دوستاتون‌معرفی کنیددددددددددددددد🙏🏻

لاویا
💙BARRY💙

Bosses[Z.S _ Mpreg]Where stories live. Discover now