Truth[حقیقت]

1.5K 160 137
                                    

هوا از همیشه سرد تر بود
لباس های گرمی که پوشیده بود هم‌ نمیتونست اونو گرم‌ نگه داره
اون فقط به مردش نیاز داشت
بغلش کنه و سرشو به شونه‌اش تکیه بزنه و گرمای تنش رو باهاش شریک بشه .
آسمون‌شهر بدجوری گرفته بود
لندن همیشه ابریه و این انتخاب عاقلانه‌ای نبود که تو‌همچین‌شرایط روحی سختی لندن رو برای تنهایی و فکر کردن ؛انتخاب کنی .
دفترچه آبی رنگش رو براشت و صفحه جدید رو ورق زد و شروع کرد به نوشتن
"روز یازدهم بدون تو
نمیتونی فکرشو بکنی چقدر دلم برات تنگ شده زینی .لندن بدون تو از همیشه دلگیر تره و امروز که داره بارون میاد دلم میخواست کنارم بودی باهم مثل دفه قبل زین بارون قدم میزدیم .دستاتو محکم میگرفتم و هم قدم باهات سنگ فرش هارو فتح میکردیم . خیلی دلم برات تنگ شده مرد چشم عسلی من
دلم برای شیرین عسل صدا زدن هات تنگ شده ؛بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی .
حدس میزنم توهم داری شرایط سختی رو میگذرونی
یعنی الان داری شهر هارودنبال من میگردی ؟
چطوره که هنوز اینجا نیومدی ...تو که میدونی من عاشق لندن و مردمش هستم ؟ یا شایدم میدونی و میخوای بیشتر تنها باشی ؟ "
نفس عمیقی کشید و نگاهشو از دفترچه اش گرفت و از پنجره‌ای که قطره های بارون بهش میخورد و سر میخوردن پایین مردم رو نگاه میکرد که در حال تکاپو بودن و به خونه هاشون پناه میبردن
+زود باش زینی ...
دوباره سرشو پایین انداخت و خودکارشو در دست گرفت
"امیدوارم زودتر ببینمت ، چون دیگه نمیتونم نبودنت رو بیشتر طاقت بیارم.زود تر بیا اینجا زینی ...دوست دارم .هری."

دفترچه رو بست
پتو پشمی رو بیشتر دور خودش پیچید
پاهاشو تو‌بغلش جمع کرد و سرشو به شیشه کوبید
+بیا پیشم
دستشو رو شیشه‌ی بخار گرفته گذاشت و چشم هاش رو بست
صدای برخورد بارون به شیشه آرامش بخش بود
ولی الان هیچ چیز نمیتونست آرامش بخش تر از آغوش زین و بوسه های شیرینش باشه
+توهم دلتنگ کسی هستی؟
به آسمون نگاه کرد و رعد و برق زد و بعد هم غرش ابرها..
+منم دلتنگ زینم هستم ...یعنی کی میاد پیشم ؟
بارون شدید تر شد و دیگه کسی تو پیادرو ها دیده نمیشد
+چرا وقتی میباری همه ازت فرار میکنن؟
با ناراحتی سؤال کرد
+اگه زینی اینجا بود‌...الان بیرون بودیم و قدم میزدیم ...ولی اون نیست
با بغض گفت و‌سرشو پایین انداخت
خیلی طول نکشید که با بارون هم صدا شد و آسمون ابری دلش شروع به باریدن کرد و‌ قطره های اشک از چشم هاش رو گونه هاش سر خوردن
+زود...باش ...زینی

فلش بک✨
کتش رودرآورد و رو دسته مبل انداخت اگه هری الان خونه بود حتماً سرش غر میزد
خودشو رومبل انداخت و دستاشو رو صورتش گذاشت و شقیقه‌هاشو‌ماساژ داد
به آرومی پاشو رو پارکت چوبی میکوبید و صدای آرومی ازش به گوش میرسید
تو‌ذهنش جنگ بود
جنگ بین منطق واحساس
اون فقط به هری نیاز داشت به توضیحاتش به دلایل قانع کننده‌اش پس میخواست صبر کنه براش و از روی حرف های یه آدم احمق عشقش رو قضاوت نکنه

Bosses[Z.S _ Mpreg]Where stories live. Discover now