Come home[بیا خونه]

1.9K 161 177
                                    

سر هم سفید روروی تخت گذاشت
یه سیسمونی کامل داشت الان
رو‌تخت نشست و‌به لباس های نگاه کرد
جوراب،کفش،سرهم،تی شرت ،شلوار، پیش بند ،شیشه شیر، پستونک‌ و کیسه خواب...کامل بنظر میرسید
عطر زین فضا رو‌پر کرده بود
رو تکتک اون لباس ها عطر زین زده شده بود.
دیوونه کننده بود که عطر کسی که همه زندگیته رو حس کنی ولی وجودش رو ،نه...

کنار لباس های بچه‌اشون دراز کشید و چشم هاش رو‌بست
+پس بابات کجاست؟
با ناراحتی سوال کرد وسرهم جدیدی که امروز براش فرستاده بود روبرداشت و به بینیش نزدیکش کرد
نفس عمیقی کشید و ریه هاش از عطر سرد مردش لبریز شد
+دلم برات خیلی خیلی تنگ شده ...
با دل شکستگی زمزمه کرد
با خودش فکر کرد
شاید رفتن از پیشش زیاد کار درستی نبود ،شایدم بود
هری میدونست که به یکم زمان برای تنهایی و فکر کردن نیاز دارن ولی ۱۷ روز نه ...داشت زیاد طولانی میشد
قلبش طاقت این همه دوری رو نداشت
به بغل نیاز داشت
به عشق ،به بوسه های بی قید و‌شرط زینش نیاز داشت .
همون طور که بین رویا ها ودلتنگی هاش غلت میزد یهو‌ یاد جعبه افتاد که کاغذ توش رو‌ نخونده بود
با عجله خودشو به پاتختی رسوند و جعبه رو‌برداشت
"تقریباً یه هفته‌است که دارم برات لباس بچه میفرستم؛ فردا بهم‌ بگو‌ خوشت اومده یانه .جلو در خونه‌ات منتظرم باش ،ساعت ۴ عصر شیرین عسل"
چند بار پلک زد
باورش نمیشد ...
زین میخواست اون ببینه ؟
بعد از ۱۷ روز؟

یهو‌ داد زد
+YESSSS
خودشو روتخت پرت کرد و لباسای کوچولوشو در آغوش گرفت و‌این دفه با خوشحالی و‌هیجان برای دیدن مردش اونارو بو‌کرد و بوسید
+بالاخره قراره تموم‌شه کوچولو...بابات رو‌میبینم فردااا
پاهاشواز خوشحالی توهوا تکون میداد
همونطور که برای دیدن زین خوشحالی میکرد یهو یه چیزی به ذهنش رسید
+فکر کنم میدونم بابات چی لازم داره جوجه
با نیشخند و درحالی که به کفش های کوچولوی تو‌دستش نگاه میکرد ؛گفت .
از تخت پایین اومد و‌ خیلی سریع لباس هاش رو‌عوض کرد
اورکت مشکیش رو‌پوشید و‌یه کلاه فرانسوی سرش گذاشت
+بریم که بابات رو‌ خوشحال کنیممم
گوشیش رو‌ ورداشت و با عجله از اتاقش و بعد هم از خونه‌اش خارج‌شد .

***

ساعت مچیش رو نگاه کرد
۳:۵۴ رو‌ نشون میداد
بسته‌ی مورد نظرش رو‌ برداشت و در خروجی اصلی رو باز کرد و از خونه اومد بیرون
+همش چند دقیقه دیگه مونده
زیر لب گفت و یقه پالتوش رو بالا داد تا باد سردی که میوزید به گردنش نخوره
دوباره به ساعتش نگاه کرد
۳:۵۵
پوفی کشید و دستاشو تو‌جیب پالتوش فرو کرد
انگار ثانیه ها قصد نداشتن که جلو‌برن
هر ثانیه یه سال میگذشت و هری نمیتونست بی تابیش رو برای دیدن مرد مورد علاقه‌ی زندگیش کنترل کنه
استرس گرفته بود و حس میکرد اگه همین الان زین رو نبینه بیهوش میشه از شدت استرسی که متحمل شده .
زین سابقه خوبی تو سر وقت بودن نداشت
اولین روز آشناییشون اون ۸ دقیقه دیر کرد (پارت اول ) و هری عصبانی بود
با خودش فکر کرد اگه زین اون روز دیر نمیکرد اصلاً تو ذهنش میموند ؟
اگه دیر نمیکرد زین برای دلجویی ازش اون روبه کافه دعوت میکرد؟ اون موقه که هری عصبانی نمیشد از دستش و زین هم برای جبران مجبور نبود کاری انجام بده .
دیر کردن اون روزش واقعاً عواقب شیرینی به همراه داشت ولی اگه امروز دیر کنه چی؟ بازم عواقبش قراره شیرین باشه؟
به کفش هاش نگاه می کرد

Bosses[Z.S _ Mpreg]Место, где живут истории. Откройте их для себя