part 2

1.3K 260 102
                                    


ليام به سرعت راه میرفت. دست راستش محكم دور دسته ي كيفش پيچيده شده بود. بلند و سنگين نفس ميكشيد. كسايي كه كنارش راه ميرفتن بخار تنفس عجيبش اونو عجيب غريب ميدونستن. خسته بود، خيلي خسته بود، بدترين قسمت ماجرا اين بود كه مجبور بود بره خونه و كار فرداشو آماده كنه،‌ استرس ميگرفت، مغزش همكاري نيمكرد و بازوها و پاهاش ميلرزيد. اين شكنجه ي خالص بود.

آسمون خاكستري بود، اين يعني خيلي طولي نميكشه تا بارون بياد. حوالي ساعت پنج بعد از ظهر بود، تقريبا اولين باريه كه ليام ميتونه كارو ترك كنه، بعضي وقتا كارش تا يك نصفه شبم طول ميكشه. اون معاون يكي از بزرگترين شركت هاي مالي لندن بود. اين يه نقطه ي بزرگه اما گاهي اوقات فشار بيش از حد كنترلش بود.

آدماي بي ملاحظه تنه ميزدن و بدون عذرخواهي رد ميشدن. از پشت به كفشش ميزدن، اگه استرس نداشت بيخيال نميشد. اون دوباره تو شلوغی لندن بود. با آه سنگيني از جمعيت دور شد و وارد كافي شاپ كوچيكي شد.

صف طولاني نبود، حدود سه نفر. با آرامش صبر كرد و آهنگي كه پخش مي شدو گوش داد. صف حركت كرد و نوبت سفارش دادن اون بود. قهوه تلخ بیرون بر و مافين سفارش داد. گارسون با سفارش برگشت و ليام با تشكر از اون پول رو داد و راه افتاد. به آرومي از كسايي كه بهشون خورده بود عذرخواهي كرد، هرچند بنظر نميرسيد اذيت شده باشن.

دوباره به خيابوناي شلوغ برگشته بود، همون يه ذره آرامشم رفته بود. با عصبانيت قهوش رو انداخت تو سطل آشغال و مافين شكلاتيش رو تو كيفش گذاشت.

هنوز خيلي وارد كوچه نشده بود که دید داره نزديك چهار نقاشي كه كنار خابون گذاشته شدن قدم میزنه. همشون به طرز عجيبي زيبا بودن، رنگ هاي مختلفي كه با هم تركيب شده بودن و ليام هرگز اونارو نديده بود. نقاشي هارو از زير نظر گذروند كه يكي نظرشو جلب كرد.

يه منظره ي سياه با يه آسمون بنفش. سايه هاي درختا مثه فيلماي ترسناك تيره و ترسناك بودن. پايين تيره تر بود و با سياه مخلوط ميشد. از سفيد براي كشيدن ماهي استفاده كرده بود كه توسط ابرها احاطه شده. اين نقاشي خالي از سكنه بود اما ليامو مجذوب خودش كرد.

چشماشو خاروند و به سه نقاشي ديگه نگاه كرد،‌ همه متفاوت و منحصر به فرد. متوجه نشده بود كه كسي نگاهش ميكنه تا وقتي با كسي كه كنار آخرين نقاشي نشسته بود چشم تو چشم شد.

چشماي قهوه اي درشت كه به ليام خيره شده بودن، موهاي كثيف و چونه اي كه رو زانوهايي بود كه اونارو در آغوش گرفته بود. يه بالاپوش گشاد و كثيف و يه جين پاره پوشيده بود.

ليام به صورت بي رنگ و لاغرش لبخند زد. معلوم بود بي خانمانه و همين باعث شد ليام بهش ترحم كنه. ليام متوجه بالش و پتوي كثيف وسط پیاده روی كوچه شد و حدس زد اين تخت خوابه اونه. اون خيلي جوون تر از اوني بود كه بخواد تو خيابونا باشه.

لیام دوباره به نقاشيا نگاه كرد.بدجوری تحت تاثير مهارت زين قرار گرفته بود.
_تو اينارو نقاشي كردي؟
زين لبخند كوچيك و خجالت زده اي زد.

ليام واقعا ميخواست يكي از اون نقاشيا رو بخره اما درحال حاضر عجله داشت و فكر اينكه نقاشي رو تا خونه با خودش بكشه جالب نبود.

به زين نگاه كرد و فعلا تصميم گرفت مافين خودش رو به اون بده چون اون صورت رو نتيجه ي گرسنگي ميدونست. دوباره لبخند زد و گفت: حتما فردا برميگردم و يكي رو ميخرم. فعلا اين مافين رو بگير.

ليام چشمكي زد و دور شد. حس خوبي به خودش پیدا کرد.

وقتي نزديك خونه شده بود بارون شروع به باريدن كرد. وارد آسانسور شد و دكمه ي طبقه ي آخر رو زد. با آهي از اتاقك آسانسور خارج شد و حالا در خانه اش، در يك پنت هاوس لوكس و بزرگ بود.

ژاكتشو در آورد و مقابل پنجره ي بزرگش ايستاد. با يه دست فنجون قهوه اش رو نگه داشت،‌ از قهوه اش خورد و از پشت شيشه ي خيس و تارشده شهر رو نگاه كرد. اين يه ويوئه شگفت انگيز بود. پنت هاوس هاي كمي در لندن چنين چيزي را داشتن. اما اين باعث نشد ليام احساس ويژه تري بكنه. اين فقط یه تجمل بود. اون همیشه سپاسگزار بود چون ميدونست اكثر مردم چيزايي كه اون داره رو ندارن.

بعضيا هرروز كه از خواب پاميشن براي زندگي تو يه شهر كوچيك، يه خونه ي كوچيك حتي براي يه وعده ي غذايي ميجنگن.

اينا ليامو ياد پسر كف خوابي كه ملاقات كرده بود انداخت. ساكت و درعين حال جذاب! و صادقانه با اون همه كثيفي روي صورتش زيبا! ليام احساس گناه كرد، با وجود تنبليش بايد نقاشي رو ميخريد. اون پول، غذا يا لوازم هنري ميشد و درهرصورت به پسر كمك ميكرد. بارون ميومد و فكر اينكه اون پسر با دست هاش از نقاشي ها محافظت كنه قلب ليامو شكست.

افراد كف خوابِ زيادي در لندن زندگي ميكردن اما به دلايلي ذهن ليام درگير اون بود. اون حتي يه كلمه هم حرف نزد. همين مسئله براي ليام كافي بود تا با حسرت به لندن نگاه كنه
" اون کجاس؟"

گااااایز ففم با پارت اول رفت جزو تاپ رنکینگ و بین ۵۰۵ تا استوری با تگ 1d  پنجاه و چهارم شد و نشان گرفت😱😱😍😍 ممنونم از همتون💜💜
اولین دیدار زیام چطور بود؟🙂

کامنت و وت و تگ و فالو و اَد و شِیر کردن یادتون نره💜

paint (ziam, Persian Translation) [COMPLETED]Where stories live. Discover now