part 15

861 189 154
                                    

ليام براي دوشنبه خيلي كار داشت. انقدر اين چند وقت به زين توجه كرده بود خيلي از كاراش مونده بود. خب چرا از زين نخواد كمكش كنه؟! آره همه چی داشت به زین ختم میشد.

زين پرونده هارو به ترتيب حروف الفبت مرتب ميكرد و در اختيار ليام ميذاشت. آره، زين به كمك ليام حروف الفبت رو يادش اومد. زين به كمك ليام همه كار ميتونست بكنه و همه كار ميكرد. چيزي كه خودشم ازش خبر نداشت اين بود كه بخاطر ليامم خيلي كارا ميكرد. شايد هر كاري!

زين ليست تماس هاي ليامو براي زنگ مجدد بررسي ميكرد و ليامم با ژست تشكرآميز يه بوسه دوستانه روي گونه ي زين ميذاشت. اين كاراي ليام باعث ميشد تا زين مثل يه بچه مدرسه اي قرمز شه. ليام هميشه ميدونست با زين چيكار كنه و رگ خواب زين دستش اومده بود.

درسته كه حافظه ي زين مشكل داشت اما مطمئن بود خيلي وقته كه از كسي محبت نديده. يادش نمياد كسي چيزاي شيرين بهش گفته باشه اما ليام ميگفت، ليام با همه فرق داشت و زين نميدونست كه خودشم برا همه با ليام فرق داره!

زين به ليام نگاه كرد كه پاي تلفن با شخصي ناشناس بود. لباي ليام به سرعت حركت ميكردن به حدي كه زين به سختي حرفاشو ميفهميد. حرفاي اداريشو مثل رتبه بندي بازار و سهامو كه ديگه اصلا نميفهميد. اما نگاه كردن به ليام براي زين خيلي لذت بخش بود. حتي اگه كلماتش براي زين معني اي نداشته باشه.

ليام با شونش گوشيو گرفته بود و حرفاي اون ور خطو تكرار ميكرد و با يه خودكار مينوشت.

_همشون آخر هفته آماده ميشن. اوكي. عاليه پنجشنبه ميبينمتون. فعلا
+ اين آخريش بود ليام

و جلوي اسم هكتور تيك زد.
ليام لپ تاپشو بست و عينكشو از رو چشمام برداشت و تصميم گرفت ميزشو ترك كنه اما يه موقشنگ اونجا بود و خواست وقتشو صرف اون كنه. دستشو دور كمر زين انداخت

_ ممنون زين
+ خواهش ميكنم ليام، هر وقت خواستي بگو

زين نميخواست از حد و حدودش خارج بشه. ميدونست ميتونه به ليام اعتماد كنه و ليام قضاوتش نكنه، حس ميكرد ليام هيچوقت به اون مثه يه كف خواب نگاه نكرده ولي نميدونست اي حسش درسته يا نه.

_چطوره منو تو-

ضربه اي به دماغ زين زد كه باعث لبخند زين شد. ازون لبخندا كه چشماش جمع ميشدن و زبونشو بين دندوناي سفيدش ميگرفت. و ليام تعجب ميكرد پسري كه تو همچين شرايطي زندگي كرده چجوري دندوناش انقدر سفيده.

_بريم بيرون يه ذره و هرچي بخواي به عنوان هديه تشكر برات بخرم؟
+ ليام من كار زيادي نكردم
_ ولي لياقتشو داري
+ ولي از وقتي من اومدم اينجا چيزاي زيادي بهم دادي، لازم نيست چيز ديگه اي برام بگيري.
_ بستني چي؟
+ليام!
_ببخشيد ولي با يه بستني چطوري؟
+اوكي

ليام لبخند پيروزمندانه اي زد. ليام خيلي وقت بود از پول خرج كردن برا خودش لذتي نميبرد. اما وقتي زين اومد همه چيز عوض شده. هم به چيزاي مختلف احتايج پيدا ميكرد هم به محبت.

دوست داشت كاراي مختلف بكنه، دوست داشت پول خرج كنه، دوست داشت... لباي زينو ببوسه و واكنش زينو ببينه. ليام بارها وسوسه شده بود اين كارو بكنه اما شجاعتشو نداشت. شجاعتشو نداشت به زين بگه " تو فوق العاده اي و من فكر كنم...عاشقت شدم"

ليام عاشق شده بود، عاشق يه پسر جوون كه بزرگي قلبش فراتر از حد تصورش بود. با لبخندي درخشان كه فقط انرژي مثبت ميداد. يه لبخد جذاب ليامو جذب كرده بود.

همون وقتي كه گوشه ي خيابون با اون وضع نشسته بود ليامو جذب كرده بود. بعدش كه با زين آشنا شد فهميد هيچكس به سطح زيبايي و مهربونيش نميرسه. زين هيچ جايگزيني نداشت. هيچ مشابهي ام نداشت. اون چي بود؟ كي بود؟

زمستون شروع شده بود اما هنوز برف نيمده بود. بزودي ميومد.

زين يه كت پشمي بزرگ پوشيده بود و گونه ها و دستاش از سرما قرمز شده بودن. ليام يكي از دستاي زينو تو دستش گرفت و سعي كرد گرمش كنه.
_ بستني چطور بود؟
+ خوشمزه بود، مرسي ليام.
_خواهش ميكنم بيبي-
و از كسي كه بهش خورده بود عذرخواهي كرد
_ ببخشيد... اوه آقاي فيليپس شمايين؟ حالتون چطوره قربان؟

و با فيليپس دست داد.
زين ساكت بود و به اون مرد نگاه ميكرد. يه حس غريبي بهش دست داد ولي هيچي نگفت.

+ پين، سختكوش محبوب من چطوره؟

و به زين نگاه كرد و لبخندش تبديل به اخم شد

+ اين كيه؟
_ زين

ليام با افتخار زينو به رئيسش معرفي كرد.

فيليپس دوباره به زين نگاه كرد كه باعث شد زين اين چشمارو بشناسه. اون چشما همون چشماي شيطاني خوابش بودن! اما زين لبخندشو حفظ كرد.

+ چرا بهم نگفته بودي دوست پسر داري؟

فيليپس از گرايش ليام خبر داشت. ليام عصبي شد و دست زينو ول كرد و با يه لبخند عصب جواب داد

+ ما دوست پسر نيستيم

زين خودشو عقب كشيد. "معلومه كه دوست پسر نيستيم. ما يه بارم همو نبوسيديم..."

_آهان... فردا تو شركت ميبينمت ليام
+ بله، ميبينمتون

زين و ليام به راهشون ادامه دادن

_ نظرت راجع به رئيس چيه؟
+ مرد خوبي بنظر ميومد.
_ از وقتي پدرم مرد اون برام پدري كرد...كمك كرد تا ادامه بدم، برم دانشگاه، كار كنم.... خيلي ناراحت كنندس كه داره خودشو بازنشست ميكنه. برعكس ظاهرش روح جوون و سرزنده اي داره. اونقدي به من اعتماد داره كه قراره از سال بعد شركت دست من باشه و من ازش خيلي ممنونم.
+ اون بايد بهت افتخار كنه تو هم سختكوشي هم آدم فوق العاده اي هستي.

ليام با لبخند دستشو دور كمر زين انداخت و اونو به خودش نزديك كرد. براش مهم نبود كسي اونارو ببنيه چون زينو كنارش داشتن براش افتخار بود حتي اگه كاپل نباشن.


این پارتو تقدیم میکنم به یه ریدر خوب Arianazj 💜
تگ و فالو و اَد و شِیر کردن یادتون نره💜

paint (ziam, Persian Translation) [COMPLETED]Onde histórias criam vida. Descubra agora