part 10

892 205 87
                                    

شب هايي مثل اين براي ليام بهتر بود تا ماشين داشته باشه،‌شبايي باروني. اما ليام ترجيح ميداد پياده بره، بنظرش ماشين باعث تنبلي ميشد، دو تا پا داشت و ليام ميخواست ازشون استفاده كنه.

وقتي تو خيابوناي خالي لندن راه ميرفت ياد زين ميفتاد، زيني كه سرد و يخ زده رو زمين افتاده بود. پشت ليام از فكر اينكه اگه اون شب زينو پيدا نميكرد چي ميشد لرزيد. اون خوب مي شد؟ مي مرد؟ سرشو تكون داد تا اين فكرا اذيتش نكنن.

ليام به كاراي دفترش فكر كرد و فهميد واقعا زيادي خودشو درگير زين كرده. ساكت و خجالتي بودنش براي ليام جذاب و زيبا بود و ليامو به يه خلسه ميبرد.

وقتي به چشماي فندقي نسبتا روشنش نگاه ميكرد حس ميكرد همه جا روشن ميشه. ليام ميتونست هزار تا شعرو به چشماي زين اختصاص بده.

لب هايي كه خيلي شيرين و دست نخورده بنظر ميرسيدن. اينكه لباش رو لباي زين باشه چه حسي داشت؟ ليام شرط ميبست لباش مثل توت شيرين باشن. اما ليام بايد اين فكرارو از خودش دور ميكرد چون اينا ذهن ليامو ميخورد.

ليام فهميد كه حواسش پرت زين شده، چند دقيقه رو كاملا داشت به چشما و لباي زين فكر ميكرد.

وقتايي بود كه ليام تو اتاق كارش درگير بود و وقتي زين با لبخند وارد ميشد تمام بدن ليامو مثه يه دختر عاشق پيشه ي چهارده ساله ميلرزوند.

اين خجالت آور بود ولي ليام واقعا حس كرد قلبش حتي با اسم اون هم به تپش ميفته. وجود زين باعث لبخند زدن ليام بود. لمس كردنش که دیگه...

برگرديم سر موضوع،‌ همه ي كاراي ليام مونده بود چون اون فقط به زين فكر ميكرد، كاغذاشو برداشت تا ديگه به كسي كه لبخندش خرابش ميكنه فكر نكنه. زين ليامو ديوونه ميكرد. چيزي كه ليام ميخواست اين بود كه هميشه با زين باشه. ليام بيست و هفت سالش بود، بودنش با زين اونو پدوفيل نشون ميداد؟

شايد براي زين مهم نبود ولي ليام نزديك يه دهه ازش بزرگ تر بود و اين درست نبود.

ليام وارد لابي ساختمون شد و همه چيزو ناديده گرفت.

وارد آسانسور شد و به خوبياي با زين بودن فكر كرد

" اون باعث ميشه من جوون تر بنظر برسم. اون وقتي با منه جاش امنه. حس ميكنم ميتونم همه چيو بهش بگم."

وارد شدن لیام به طبقش همزمان شد با قطع شدن برق. ليام چشماشو چرخوند. از تاريكي نميترسيد. تلفنشو روشن كرد تا از چراغ قوش استفاده كنه و كليد بندازه. تو تاريكي به داخل پنت هوسش نگاه کرد و منتظر بود تا زينو رو مبل ببينه.

چرخيد؛ كتشو درآورد و رو دسته ي مبل انداخت. از راهرو رد شد. تنهاي صدايي كه ميومد صداي نفساي سنگين خودش بود.

_ زين

ليام وارد اتاق شد اما زين اونجا هم نبود. ليام خيلي نگران شد.

وقتي ليام رو تخت نشست حس كرد يه چيزي زير پتوئه، سريع پتو رو كنار زد و با ديدن زين نفسي از سر آسودگي كشيد. دستشو رو صورت زين كشيد.

_ زين

وقتي ليام صورتشو لمس كرد فهميد چقد بدن زين سرده و داره گريه ميكنه.

زين دوباره داشت جلوي ليام گريه ميكرد.

ليام به گونه هاي زين كه با اشك خيس شده بودن نگاه كرد. زين به آرومي چشماشو باز كرد و به ليام نگاه كرد. زل زد تو چشماش

_ ببخشيد
+ چرا عذرخواهي ميكني؟

ليام دوباره فهميد زينو نجات داده وقتي دستاي زين دور گردنش حلقه شدن...

_ دراز بكش زين، من همينجام

ليام كراواتشو باز كرد.

دروغ چرا؟ ليام ميخواست زينو رو سينش حس كنه.

زين قبل از اينكه ليامو لخت ببينه به سمت بالاي تخت رفت و دراز كشيد. ليام يه تيشرت و شلوارك تنش كرد. رو تخت خوابيد و زينو نزديك خودش كرد.

زين تيشرت ليامو چنگ زد و صورتشو تو سينش فشار داد و چشماشو بست؛ اما ليام زودتر خوابش برد.

این پارت تقدیم میشه به یه ریدر دوست داشتنی kiimiia20 💜
اگه وقت داشتین یه سر به رنکینگ فف بزنین😘😎
کامنت و وت و تگ و فالو و اَد و شِیر کردن یادتون نره💜

paint (ziam, Persian Translation) [COMPLETED]Where stories live. Discover now