part 25

723 160 63
                                    

*اسمات؟!*
يك ساعت به غروب خورشيد مونده بود و آسمون حسابي دلبري ميكرد. تقريبا زمستون تموم شده بود و كم كم بهار ميشد.

زين با دقت به جزئيات بيرون پنجره نگاه ميكرد و تو دفترش ميكشيد. تو اون دفتر كلي چيز نوشته شده بود خيلي چيزا يادش اوده بود و وقتي يادش افتاد توسط يه ماشين تعقيب ميشده دلهره ي بدي به دلش افتاد ولي همه چيز خيلي ناقص يادش مي افتاد.

ياد چيزايي كه كشيده بود افتاد. ميدونست ميتونه اونارو بفروشه باهاشون كلي خوراكي بخره. اين فكر زماني متوقف شده كه نگاهش به كنار دستش افتاد. با وجود ليام اون هرگز احساس گرسنگي ميكرد؟

با ليام هيچوقت سردش نميشد. هيچوقت گشنه نميشد. هيچوقت كمبود محبت نميگرفت.

پشت چراغ قرمز بودن.

زين دفترشو بست و به راست خم شد و دستاشو دور گردن ليام حلقه كرد و گونشو بوسيد

_اين برا چي بود؟

+ يه تشكر كوچيك بود

_از من تشكر نكن من كاري نكردم

+ولي ازت ممنونم... برا همه چي

فكر اينكه بدون ليام كارش به كجا ميرسيد داشت ديوونش ميكرد. همين شد كه بدون اينكه بفهمه قطره اشكي از چشمش چكيد. ليام متوجه چشماي گريون زين شد. گريه ميكرد و لبخند ميزد. اون ترسيده بود. ترسيده بود از اينكه تو خيابونا كتك بخوره و برا زنده موندن زجر بكشه ...

ليام سريع ماشينو كنار كشيد و به طرف زين برگشت

_ چي شده بيبي؟ من كاري كردم؟

صورت زينو قاب گرفت و با انگشتاي شستش اشكاي زينو پاك ميكرد.

+ مرسي ليام. من نميدونم اگه اون شب منو نجات نميدادي چه اتفاقي ميفتاد.

و اشكاش از سر گرفته شد

ليام لباي خيس زينو كوتاه بوسيد

_ تو هم منو نجات دادي

وضع اونا بدون هم چجوري بود؟ ليام يه مرد تنها ميموند و زين هم... ولي اونا الان خوشحال و ايمن بودن. ليام كسيو داشت به بهش بگه عاشقشه. زين از ته دل ميخنديد. ليام گول نخورده بود. خورده بود؟

بالاخره يه جاي خوب پارك كردن و با ژاكت و سبد و زير انداز و پتو از ماشين پياده شدن و كنار درياچه نشستن.

_ خب... چي بخوريم؟

+ خب ما اينجا ساندويچاي بد مزه ي تورو داريم

و ساندويچاي بوقلمون پيچيده شده تو فويل رو بهش داد

_ اتفاقا خيليم خوش مزن

ليامم آب ميوه هارو در آرود و آب پرتقالو به زين داد چون ميدونست خيلي دوست داره
پتورو دور خودشون پيچيده بودن و زين سرشو رو سينه ي ليام گذاشته بود. مثلا ميخواستن اونا بيان تو آفتاب دراز بكشن ولي گفته بودم همه چيز جوري كه ما ميخوايم پيش نميره...

+ چيزي تو سبد مونده؟

_ نميدونم نگاه كن ببين چيزي مونده يا نه

زين قسمت بالايي سبد رو باز كرد و چيزي ديد كه به نظر خوراكي نميومد!

+ ليام لوب؟!

_ خب من گفتم ميتونيم شب خوش بگذرونيم...

و كمر زينو گرفت

_ چرا الان آماده نشيم؟

شروع كرد به بوسيدن و مك زدن گردن زين.

زين چشماشو بسته بود و سعي ميكرد نالش در نياد.

ليام سراغ لب هاي زين رفت و زينم همراهيش كرد . همو بغل كرده بودن و ميبوسيدن. زين دستشو رو سينه ي ليام ميكشيد و لباشو ميبوسيد.

ليام مشغول درآوردن لباسش شده بود كه از بوته ها صدايي اومد

+ تو هم شنيديش؟

_نه. چي شنيدي؟

+يه صدايي از لاي بوته ها اومد

_ باد بوده خوشگل. نگران نباش ما اينجا تنهاييم

لبخندی زد و درحالی که گردنشو میبوسید كمربندشو در آورد

زين به ليام اعتماد كرد. حتي اگه با چشمشم چيزيو ميديد به ليام اعتماد ميكرد.

زين از گوشه ي چشمش چيزيو ديد ولي بوسشو با تپش قلب ادامه داد و لباسشو درآورد.

لیام خودشو واردش کرد و نفس زین حبس شد، ناله هاش بین بوسه هاشون خفه میشد و وقتي به اوج خودشون رسيدن زين هيچي ازش نفهميد تا ليام ازش بيرون كشيد زين اين بار فقط تماشا كرده بود.

احتمالا بخاطر اين بوده كه تا حالا خارج از خونه اين كارو نكرده بودن.

با دستمال خودشونو تميز كردن و لباساشونو پوشيدن.

به سمت ماشين ميرفتن كه زين سنگيني نگاهي رو حس كرد و برگشت ولي هيچكسو نديد.

_ خوشگل بيا بريم خونه

زين سرشو تکون داد و سوار ماشين شد

ماشين راه افتاد و زين به اين فكر افتاد كه كسي نگاهشون ميكرده...



زین هیچی از سکسش نفهمید، ما ک جای خود داریم! Nazanin_0 عزیز تو این پارت هم کمک کرد 💜
تگ و فالو و اَد و شِیر کردن یادتون نره💜

paint (ziam, Persian Translation) [COMPLETED]Where stories live. Discover now