part 23

790 177 47
                                    

ليام با بزرگ ترين لبخند رو صورتش بيدار شد. تو كل بدنش حس گرماي خاصي داشت و قلبش تند ميزد. از پنجره به آسمون خاكستري نگاه كرد و چرخيد تا زينو بغلش بگيره

_ بيبي-

لبخندش از بين رفت وقتي زينو بغل خودش نديد. ليام بدون اينكه چيزي دور خودش بپيچه وارد حموم شد و زين اونجا هم نبود. سريع مسواكشو برداشت و يه چيزي پوشيد و دنبال زين رفت. همينطور كه از راهرو عبور ميكرد از آشپزخونه صداي قاشق چنگال اومد. خيال ليام راحت شد. بيبيش زودتر از خواب پاشده بو تا صبحونه رو آماده كنه.

وقتي وارد آشپزخونه شد زينو ديد كه سعي داشت آب پرتقال بگيره و داخل ليوان بريزه. ليام ميخواست بره و پشت بغلش كنه اما وقتي ديد زين چقدر با وسواس كارشو انجام ميده منصرف شد.

زين با نظم خاصي تست رو كنار تخم مرغ قرار داد و آرزو ميكرد ليام از صبحونه اي كه با عشق درست شده بود لذت ببره. پرهن ليامو پوشيده بود و طبق معمول براش گشاد بود.

ليام از يواشكي نگاه كردن خسته شد

_ صبح بخير بيبي

زين برگشت و به آغوش ليام رفت و درحالي كه با موهاي سينه ي ليام بازي ميكرد جوابشو داد

+ صبح تو ام بخير

و ليامو بوسيد

_ ميبينم صبحونه درست كردي لاو. عاليه

+ خب توقع داشتم بهتر باشه

_ چرت نگو. مطمئنم كه عاليه

ليام رو صندلي نشست و زين بشقابو جلوش گذاشت

+ اميدوارم مسموم نشي

_ عاليه لاو. مرسي

+ نوش جون گفتم شايد خوشت نياد

و زين هم شروع كرد به خوردن

ليام خودشو به سمت زين خم كرد و لب هاشو بوسيد

زين هم خواست تكون بخوره كه آخش بلند شد

_ درد داري عزيزم؟

+ يه ذره

چهار روز از ابراز علاقشون به هم گذشته بود. از اولين بوسه. همه ي اتفاقا تو چهار روز افتاده بود. چهار روز باورنكردني

لحظه هايي كه با هم بودن، كنار هم نفس ميكشيدن، همو لمس ميكردن..همه چيز عالي بود

ليام عاشق زين شده بود.همون زين خجالتي. همون زين با احساس.

هنوز زين چيزي يادش نميومد ولي وقتي يادش ميومد اونا كلي مشكل خواهند داشت. پس ميخواستن از تك تك لحظه ها استفاده كنن

ثانيه ي بعد بدون اينكه بدونن زين رو اپن بود و ليام افتاده بود روش. براي زين مهم نبود هنوز درد داره. چون خيلي ليامو ميخواست. ليام حريصانه پيرهن زينو دراورد و كل بدنشو غرق بوسه كرد. زين محكم شونهي ليامو فشار ميداد.

+ ليام هيچوقت نذار من برم... هيچوقت نذار

ليام حس كرد زين داره گريه ميكنه. سرشو بالا آورد و اشكاي زينو ديد

_ هيچوقت نميذارم بري

بوسه ي محكمي رو لب هاي زين گذاشت.

زين به سينه ي لخت ليام چسبيده بود و جوري بغلش كرده بود كه انگار ميخواست با اون يكي بشه

ليام گردن زينو بوسيد و بوش كرد. ليام هيچوقت نميخواست زين ازش جداشه. هيچوقت نميخواست ديگه زينو نبينه. حتي نميتونست از بغلش بياد بيرون.

_ هيچوقت نميذارم بري

اما فكر نكنم همه چيز جوري كه ما ميخوايم پيش بره.



چرا وُت نمیدین؟ اگه مشکلی هست لطفا بیاین بگین🙂
تگ و فالو و اَد و شِیر کردن یادتون نره💜

paint (ziam, Persian Translation) [COMPLETED]Where stories live. Discover now