•ᝰPART 38☕️

4.1K 764 302
                                    

سلام خوشگلا شبتون بخیر☕️☁️

خب من امتحانام تموم شد و بدون هیچ استراحتی شروع به نوشتن کردم و حالا با یه قسمت طولانیِ لیتل اومدم🌸🍀
دوتا فیکشن دیگه هم طی هفته عاپ میشن و آخر هفته‌ی بعد روز دقیق عاپ فیکشنارو اعلام میکنم🪐
ممنونم از خوشگلایی که همراهم موندن♥️

خب باید یه نکته رو بگم...میبینم که توی کامنتا میبینم که میگن چقدر غم...یا تنوع لازمه و اینا ولی خب فصل دوم لیتل به این خاطر نوشته شده که نشون داده بشه که زندگیای متنوعی وجود داره که کنار اومدن باهاشون اصلا راحت نیست...اینکه کرکترا چجوری با مشکلاتشون کنار میان...چجوری قراره تک تک کلمات ما روی بقیه تاثیر بذاره و بچه‌هایی مثل بکهیون قراره چطور زندگی کنن
خیلی چیزا داخلش هست که اگه پرسشی باشه من دونه دونه جواب خواهم داد.
برای من این فقط یک فیکشن نیست...داستانیه که سه سال باهاش شبانه روز زندگی کردم و امیدوارم شما هم به همین چشم بهش نگاه کنین...یه زندگی واقعی که چندتا آدم باید با فراز و نشیباش کنار بیان

طبق چیزی که خواسته بودین بیشتر عاپ شد پس لطفا نظر دادن یادتون نره...لاویو🥺❤️

............

- کوچولوی من...میدونم که همه چیز تموم شده اما فقط برای چند لحظه‌ی کوتاه بهم اجازه بده که احساس کنم هنوز هم مال منی
با حس نفسای گرم چانیول که به گردنش میخوردن و همینطور دستاش که لمسش میکردن،با وحشت از آغوشی که دیگه مال اون نبود بیرون اومد،سمت چانیول برگشت و به نگاه غمگینش خیره شد.
- داری چیکار میکنی؟
با عصبانیت پرسید و واکنش چانیول باعث شد توی شوک بزرگی فرو بره!
امیدوار بود بکهیون دلتنگیش رو درک کنه و از آغوشش بیرون نره و فقط چند لحظه بهش اجازه بده تنِ ظریفش رو برای خودش داشته باشه و همه چیز رو فراموش کنه اما حالا که بکهیون ازش فاصله گرفته بود چاره‌ای نداشت!...باید کاری که روزها حسرت انجام دادن دوباره‌ش رو داشت انجام میداد!
دستای لرزونش رو جلو برد،دو طرف صورت بکهیون رو لمس کرد و همونطور که بغضش رو قورت میداد سمت صورت کوچولوش خم شد و لمس لب‌هاشون همزمان با جاری شدن قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش شد...لب پایین کوچولوش رو بین لباش گرفته بود و طعم شیرینی که حس میکرد باعث میشد بغض سختش به گلوش چنگ بزنه و دوباره حماقت‌هاش مثل یک سیلی به صورتش بخورن.

"چیزی که توجهی بهش نداشتم حالا مثل یه رویای دست نیافتنی بنظر میرسه...گاهی بدون اینکه متوجه باشیم به چیزایی وابسته میشیم و نمیدونیم نبودشون میتونه حفره‌ی عمیقی توی وجودمون ایجاد کنه...تو...کوچولوی من...حتی بوسیدنت هم تبدیل به یک گناه شده و میدونم که برای همیشه،این گناهی میمونه که من برای انجامش تشنه‌م!"

قطرات آب روی موها و بدناشون مینشستن و بکهیون با چشمای باز به چشمای بسته‌ی مردی که با بیرحمی میبوسیدش،خیره بود...چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
چرا بکهیون هیچ اشتیاقی نداشت؟
چرا ترس تموم وجودش رو گرفته بود؟
چرا میلرزید؟
و چرا همه‌ی روزهایی که این لب‌ها لمسش کرده بود حالا شبیه به یک کابوس طولانی بنظر میرسیدن؟
بکهیون میترسید...از خودش که ممکن بود دوباره عاشق این بوسه و طعم لبای مرد بشه...از چانیول که باز هم مثل قبل رفتار میکرد و بکهیون نمیتونست ذهنش رو بخونه میترسید.
شروع دوباره‌ی داستان پسر زندانی و وکیل پارک ترسناک بنظر میرسید...ولی شاید این داستان هرگز تموم نشده بود که دوباره شروع بشه!
با تیر کشیدن سرش چشماش رو بست و فقط چند ثانیه کافی بود تا لحظاتی که ازشون فراری بود از جلوی چشماش رد بشن...بکهیونی که روی پنجه‌ی پاهاش می‌ایستاد تا کراوات ددیش رو ببنده و لباش رو ببوسه...پسری که توی اتاق تاریکش روی زمین مینشست و سرش رو روی زانوهاش میذاشت و از درد جسم و قلبش اشک میریخت...بکهیونی که سعی داشت جای مارک‌های روی گردنش رو پاک کنه...بکهیون همه چیز رو بیاد میاورد و اینکه حالا باز هم بین دستای مردی بود که تموم اون لحظات لعنتی وحشتناک رو بهش داده بود،ترسناک بنظر میرسید!
یکدفعه...انگار که نفس کم آورده باشه،چشماش رو باز کرد و شروع به کوبیدن مشتش روی سینه‌ی چانیول و تکون دادن بدنش کرد...این مرد لعنتی باید رهاش میکرد...بکهیون نمیتونست به خودش اجازه بده دوباره به این آغوش و این بوسه اعتیاد پیدا کنه!
وقتی بالاخره چانیول رهاش کرد،با خشم و عصبانیتی که حالا وجودش رو به لرزه درآورده بود چند قدم به عقب برداشت و اول پشت دستش رو روی لباش کشید.
- متوجهی داری چیکار میکنی؟
فریاد زد و نگاه گرفته‌ی چانیول باعث تشدید خشمش شد،چرا دیگه پوزخند نمیزد؟
چرا دیگه نمیگفت که بکهیون برای اونه و این رفتارا بی فایده‌ن؟
- میدونی؟ میدونی من چقدر برای پاک کردنت تلاش کردم؟
دوباره فریاد زد و اینبار نگاهش رو از چانیول گرفت،به موهاش چنگ زد و همونطور که سرش رو تکون میداد زیرلب زمزمه کرد:
- نه...تو نمیدونی...
دوباره نگاهش رو به چانیول داد و اینبار نگاه خالیش باعث نگرانی چانیول شد...حالت‌های عصبی بکهیون زیادی ترسناک بنظر میرسیدن و چانیول برای اینکه ممکن بود بهش حمله‌ی عصبی دست بده نگران بود.
- تو نمیدونی...چون تمام مدتی که با قرص،الکل و آسیب رسوندن به خودم برای زنده موندن تلاش میکردم تو سرگرم همسر کوچولوت بودی...تو نمیدونی چطور سرپا ایستادم چون تمام مدت نگاهت به من بود اما به زمین زدنم فکر میکردی...تو نمیفهمی چطور حالا اینجا ایستادم و بهت اجازه میدم دنبالم کنی چون فقط هنوزم دلم برات تنگ میشه

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now