•ᝰPART 35☕️

4.2K 830 338
                                    

اصلا حال خوبی نداشتم و به سختی نوشتمش اما برای اینکه این هفته سر فرومون و ددی بدقول شدم نخواستم بیشتر منتظر بمونین🥺❤️
این رو داشته باشین تا قسمت بعد دست پر برگردم خوشگلا🥺🤍
انرژی دادن هم یادتون نره🥺🌸
...

تمام دو روز گذشته بکهیون رو دنبال کرده بود،اهمیتی نمیداد اگه کارش احمقانه بنظر برسه چون هنوز جرات صحبت کردن با کوچولوش رو نداشت و حتی نمیدونست باید از کجا شروع کنه و چی بگه!
قلبش پاهاش رو مجبور به حرکت کرده بود و حالا اون اینجا بود...
با اینکه روزهای گذشته دوست داشت نوع رابطه‌ی بکهیون با اون پسر قدبلند رو متوجه بشه اما موفق نشده بود و احساسات بدش هربار که بکهیون به پسر لبخند میزد تشدید میشدن،یعنی به همین زودی فراموش شده بود؟
وقتی پسر جلوی بکهیون می‌ایستاد و بکهیون برای خیره شدن به چشماش سرش رو بلند میکرد چانیول نمیتونست یاد خودشون نیوفته،پسر زندانی سرش رو بالا میگرفت و با مردمکای لرزون بهش خیره میشد و چانیول نمیدونست زمانی فرا میرسه که اون نگاه دیگه متعلق بهش نیست و تنها چیزی که براش میمونه حسرت دوباره داشتنشونه!
پشت بکهیون راه میرفت و افکار بهم ریخته‌ش رو برای چندمین بار مرور میکرد،تا کی میخواست اینطوری ادامه بده؟
تا کی باید مثل یه سایه بکهیون رو دنبال میکرد؟
اصلا بکهیون بهش اجازه‌ی حرف زدن میداد؟
با توقف بکهیون با تعجب سرجاش ثابت ایستاد و بهش خیره شد و فقط چند ثانیه طول کشید تا با نزدیک شدن بکهیون ضربان قلبش بالا بره،کوچولوش میخواست چیکار کنه؟
وقتی بکهیون جلوش قرار گرفت و سرش رو بلند کرد تا به چشماش خیره بشه برای چند ثانیه نفس کشیدن رو فراموش کرد،موهای مشکی لختش که پیشونیش رو پوشونده بودن،اخمای توی هم،زیر چشمای گود رفته و نگاه عجیبش ضربان قلبش رو به بازی میگرفتن...این نگاه میترسوندش،چیزی که توی نگاهش حس میشد نفسش رو به شماره می‌انداخت...با کوچولوش چیکار کرده بود؟
+ چرا دنبالم میکنی؟ از اذیت کردن من لذت میبری؟
مقابل لحن آزرده‌ی بکهیون جوابی نداشت پس فقط سرش رو تکون داد،به هیچ وجه نمیخواست اذیتش کنه و حالا اینکه بکهیون اینطور فکر میکرد باعث میشد از خودش متنفر شه.

"متاسفم کوچولوی من...متاسفم که باز هم بخاطر خودم نمیتونم دست از آسیب زدن بهت بکشم،کاش نداشتنت راحت بود اونوقت دیگه هیچوقت ددی رو نمیدیدی"

- اولین چیزی که یادم دادی استفاده از کلمات بود پس اینطوری بهم خیره نشو...کلمات پارک چانیول!...از کلمات استفاده کن!

با اتمام جمله‌ی بکهیون به سختی بغضش رو فرو برد اما میدونست چشمای پر شده‌ش احساساتش رو نشون میدن،کوچولوش...اون لعنتی میدونست چطور باید با کلمات بازیش بده،اون به خوبی تموم درس‌هایی که بهش داده بود یاد گرفته بود!
- ب...بکهیون
به سختی و با لکنت نالید و وقتی بکهیون جلوتر اومد تونست عطر نعنای آبنباتش رو حس کنه.
+ پارک چانیول...جوری راه برو و حرف بزن که همه اینکه شکست ناپذیری رو تشخیص بدن،چرا نمیتونی حرف بزنی؟
لحن تند بکهیون همراه لرزش خفیف بدنش باعث نگرانیش میشد،چرا نمیتونست بغلش کنه؟
- بکهیون...من...
- تموم مدت گذاشتی تنها عاشق باشم و تنها آسیب ببینم پس چرا بازم فقط وجدانتو نادیده نگرفتی؟
با اتمام جمله‌ش برای چند ثانیه به چشمای پر و نگاه غمگین چانیول خیره شد و با نگرفتن جوابی صورتش رو برگردوند و قدم برداشت،نمیدونست چرا چانیول جوابش رو نمیداد و حتی نمیدونست چی توی ذهنش میگذشت و این عصبیش میکرد،اون هنوز هم به قرص‌های آرامبخشش نیاز داشت و این تنش‌های عصبی همه چیز رو بدتر میکردن!
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که مچ دستش توی دست بزرگ چانیول اسیر شد و چانیول با کمی فشار مجبورش کرد برگرده و به چشماش خیره بشه.
- باید حرف بزنیم
...
روی نیمکت پارک نزدیک ساختمون کنار هم نشسته بودن و تنها صدایی که شنیده میشد صدای پارس سگ‌های ولگرد و گاهی تردد ماشین‌ها بود،بکهیون شیشه‌های مشروب رو بینشون گذاشته و با فاصله ازش نشسته بود،حالا که نگاه میکرد حتی سایه‌هاشون هم زیادی از هم دور بودن!
با صدای فندک نگاهش رو به بکهیون داد،سیگار رو بین لباش گذاشته بود و سعی داشت روشنش کنه و وقتی بکهیون فندکش رو داخل جیبش برگردوند و پک عمیقی به سیگارش زد دستش رو دراز کرد و سیگار رو از بین لباش بیرون کشید.
+ چیکار داری میکنی؟ تو دیگه پدر من نیستی!
بکهیون با عصبانیت گفت و با اخم دوباره پاکت سیگار و فندکش رو بیرون کشید.
- تو هنوز یه پارکی بکهیون،اینو فراموش نکن
سیگار بکهیون رو بین لباش گذاشت و با لبخند پکی بهش زد،این حقیقت که هنوز بواسطه‌ی فامیلیش به بکهیون ربط داشت لذت بخش بنظر میرسید!
نگاهش رو از نیمرخ بکهیون گرفت و به انگشتاش داد،انگشتای ظریفش حالا زخمی و دردناک بنظر میرسیدن و کلماتی که روشون تتو شده بود حتی کمرنگ هم نشده بودن،امیدوار بود که مثل یک تتو همیشه همراه بکهیون باشه اما نمیتونست این حقیقت که باعث "درد"ش بود نادیده بگیره!
- درحالیکه به دکمه‌های سرآستینم نگاه میکردم،اشک میریختم و زمزمه میکردم که عاشقتم
"انقدر عاشقتم که بذارم بری چون نگه داشتنت فقط نابودت میکنه"
نفس عمیقی کشید و اینبار نگاهش رو از بکهیونی که توی سکوت نگاهش میکرد گرفت،حالا که شروع کرده بود باید همه چیز رو میگفت؟ ولی چطور باید تمام عشق و دردش رو توی کلمات جا میداد؟ چطور میتونست عمق رنج و تاوانی که داده بود رو توی چند کلمه نشون میداد و کاری میکرد که کوچولوش فقط چند دقیقه بیشتر کنارش بشینه و بذاره همینطور به صورت زیباش خیره بشه؟
- زمانیکه لباش رو بوسیدم قلبم التماس میکرد طعمت رو به یاد بیارم...وقتی دستاش رو گرفتم از ترسی که وجودمو گرفت به لرزه افتادم
پک عمیقی به سیگارش زد و همونطور که به محو شدن دودش نگاه میکرد ادامه داد:
- وقتی توی یه روز برفی ترکم کردی اینکه دوباره ببینمت تبدیل به بزرگترین حسرت زندگیم شد...دوست داشتم به چشمات خیره بشم و بهت بگم که عاشقتم بکهیون
سیگارش رو روی زمین انداخت و بعد از له کردنش نگاه تاریکش رو به نگاه متعجب بکهیون داد...برای الان حرفی جز چیزی که قلبش فریاد میزد نداشت!
- عاشقت بودم بکهیون...تمام زمانایی که مشغول شکستنت بودم...حتی وقتیکه بهش لبخند میزدم و حتی توی خونمون هم نموندم...عاشقت بودم و انتظار داشتم تو از نگاه غمگینم بفهمیش و نمیدونستم که تمام مدت نیاز داشتس ازم بشنوی که توی قلب تاریکم جایی داری،نگاهم هیچوقت نتونست قلب آسیب دیده‌ت رو درمان کنه...وقتی توی اون روز سرد هیچ رد پایی ازت پیدا نکردم فهمیدم که نگاه‌های غمگینمون هیچوقت کافی نبودن،کلمات بکهیون..من باید برای نگه داشتن تو از کلمات استفاده میکردم
....
بدون اینکه کلید لامپ رو بزنه از اتاق بیرون اومد و نگاهی به فضای خونه انداخت،طبق معمول هیچ صدایی نبود و فقط نور کمی که از آشپزخونه میومد فضارو روشن کرده بود،بدون توجه به درد معده‌ش سمت پنجره‌ی بزرگ رفت و پشتش ایستاد.
از این بالا همه چیز زیبا بنظر میرسید اما نارا نمیتونست مثل همیشه بابتش لبخند بزنه،حجم افکار آزاردهنده‌ش انقدر زیاد بودن که حتی نمیتونست نفس بکشه و نبود سه روزه‌ی چانیول حالش رو بدتر میکرد،اینبار حتی به آقای پارک هم نگفته بود تنهاست و تمام این سه روز رو توی تخت گذرونده بود.
با گذشت چند روز هنوز نتونسته بود نگاه چانیول رو فراموش کنه،اون نگاه خالی و چهره‌ی بی حس چیزی نبود که دوست داشت ببینه اما چرا ناراحت شده بود؟ چانیول بارها بهش گفته بود علاقه‌ای به بچه نداره و این حماقت خودش بود که باعث شده بود به اینجا برسن!
- چرا همیشه تلاش‌هام بی نتیجه‌ن؟ من فقط میخواستم زندگیمو حفظ کنم
همونطور که شکمش رو لمس میکرد زیرلب زمزمه کرد و اجازه داد بغضش شکسته بشه...اون حتی نتونسته بود جشن تعیین جنسیت برای نوزادش بگیره و حالا کسی نمیدونست نوزاد توی شکمش وارث واقعی خاندان پارکه...وارثی که پدرش علاقه‌ای بهش نداشت و احتمالا تنها چیزی که قرار بود بهش بده حساب بانکی‌ای پر از پول بود اما نارا این رو نمیخواست،تمام زندگیش مثل یک ربات عمل کرده بود و نمیخواست تنها بچه‌ش به سرنوشت خودش دچار بشه،نمیخواست پسرش سردی نگاه پدرش رو تحمل کنه و حسرت آغوشش برای همیشه گوشه‌ی قلبش بمونه.
- مامانو میبخشی مگه نه؟ قراره سخت بگذره اما قول میدم تمام تلاشمو برات بکنم
اشک روی گونه‌ش رو پاک کرد و سمت آشپزخونه قدم برداشت،فعلا باید برای سلامتی بچه چیزی میخورد!
...
جملات چانیول و لحن غمگینش چیزهایی نبودن که انتظار داشت بشنوه،وقتی "عاشقتم" رو زمزمه کرد لرزش قلبش رو به وضوح حس کرد و بغضش رو قورت داد...اگه این کلمه رو مدتها قبل میشنید چه اتفاقی می‌افتاد؟
- متاسفم بکهیون...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد درد قلبش رو نادیده بگیره،این مرد چرا انقدر با کلمات بازی میکرد؟
چانیول حرف میزد اما بکهیون نمیتونست چیزی متوجه بشه،بدنش التماسش میکرد فرار کنه و قلبش میخواست بیشتر بدونه و این تضاد خواستن و نخواستن روحش رو میخراشید.
حقیقت چه چیزی بود؟ آیا واقعا مرد کنارش عاشقش بود؟ یا باز هم بازی جدیدی برای درد دادن بهش راه انداخته بود؟
+ تمومش کن...خواهش میکنم
همونطور که به نفس نفس افتاده بود با صدای نسبتا بلندی گفت و چشماش رو بست،سیگارش رو روی زمین انداخت و اینبار سرش رو بین دستاش گرفت...ذهنش سمت گذشته میرفت تا همه چیز رو مرور کنه و قلبش میگفت باید باورش کنه...راه درست کدوم بود؟
ترس از آسیب دیدن و دوباره رها شدن وجودش رو میلرزوند اما لعنت بهش...حتی شنیدن کلمه‌ی "عاشقتم" از بین لبای مرد بیرحمش زیادی شیرین بنظر میرسید!
با نشستن دست سرد چانیول روی دستش با تعجب نگاهش رو برگردوند و به چشماش خیره شد،داشت چیکار میکرد؟
- معذرت میخوام،نمیخواستم اذیتت کنم بکهیون
دست بکهیون رو توی دستش گرفت،سرش رو خم کرد و بوسه‌ای روی یکی از زخم‌های بزرگ دستش گذاشت و بکهیون تنها تونست با بهت بهش خیره بشه،جای لباش روی پوستش میسوخت و ضربان قلبش بهش میفهموند هنوز هم مثل قبل به این مرد نیاز داره و از این ضعف متنفر بود!
با اضطراب دستش رو کشید و به سرعت از جا بلند شد،ترس و نگرانی از حرکت بعدی چانیول باعث میشد موندن سخت بشه و بکهیون نمیدونست باید به کجا پناه ببره!
- میذاری بغلت کنم؟
وقتی لحن ملتمس چانیول رو شنید به سرعت شونه‌هاش آویزون شدن و طولی نکشید تا قبل از جواب دادن توی بغل چانیول فرو بره و همزمان با بسته شدن چشماش اشکاش فرو بریزن.

"چرا همیشه بهم ثابت میکنی تنها جایی که میتونم بهش پناه ببرم آغوشته؟ متوجه شدی که چقدر بهش نیاز دارم که اینطور محکم نگهم داشتی ددی؟"

بعد از چند ثانیه‌ی نچندان کوتاه چانیول ازش فاصله گرفت و بکهیون اینبار به چشمای پُرش خیره شد،چرا باور نکردن این نگاه انقدر سخت بنظر میرسید؟
- خیلی سرده بهتره بری
چانیول خیره به چشماش گفت و بکهیون نگاهش رو ازش نگرفت...هوا اصلا سرد نبود و منظور چانیول دردناک بنظر میرسید!
اون خوب میتونست معنی نگاهش رو بفهمه،مطمئن بود نگاه سردش باعث درد قلب مرد جلوش شده!
- زمانایی که توی بغلم بودی،نفسات و دستایی که دور کمرم حلقه میشدن قلبمو گرم میکردن اما حالا نمیدونم چرا انقدر همه چیز اینجا سرده!

"اون عاشق منه...منی که مثل زمستون سرد شدم
اون عاشق منه...منی که گرمای نگاهم یخ زده و دیگه برق نگاهم باعث نمیشه با لبخند به چشمام خیره بشه و موهام رو نوازش کنه
اون نمیگه اما میدونم وقتی به چشماش خیره میشم قلبش درد میگیره
اون نمیگه اما وقتی توی آغوشش بودم تونستم لرزشش رو حس کنم چون گرما دیگه از بین رفته
اون چیز زیادی نمیخواد جز اینکه منو توی آغوشش نگه داره و دوباره نفسای گرمم به قفسه‌ی سینه‌ش بخورن اما وقتی دستاش دور کمرم حلقه شدن آه عمیقش نشون میداد ناامید شده و درحال یخ زدنه
گلبرگای صورتی روی موهاش میشینن و نسیم ملایم به صورتش میخوره اما اون غمگین نگاهم میکنه و میگه خیلی سرده
اون باهام حرف میزنه و سعی میکنه لبخند بزنه اما نگاه من به خطوط ریز کنار چشماش و تارهای خاکستری شقیقه‌هاشه و با خودم فکر میکنم مگه چقدر گذشته که اینطور شکسته بنظر میرسه
اون مرد منو میخواد
اون مرد دوستم داره
اون مرد عاشق منه
منی که حالا مثل زمستون سرد شدم و دیگه حتی کلماتم هم گرمایی ندارن"

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now