•ᝰPART 54☕️

2.8K 744 422
                                    


" فکر کردی شوخیه؟ خیال میکنی میتونی متوقف بشی؟ یا شاید به این دل‌خوش کردی که زندگی برات صبر میکنه؟ توی این دنیا بین فاصله‌ی پلک زدن تا باز شدن دوباره‌ی چشم‌هات میتونی مهمترین افراد زندگیت رو درست رو به روت ببینی، انقدر همه چیز ناپایداره که از اعتماد کردن میترسی، از آدم‌ها فراری میشی و توی حباب خودت گیر میوفتی...زندگی توی این حبابِ معلق بهت یاد میده که فاصله‌ت رو با آدم‌ها حفظ و به جای متوقف شدن به جلو حرکت کنی...من توی حباب خودم گیر افتادم و تنفر از تحقیر و کوچیک شدن از سمت آدم‌ها باعث شد به چیزی که الان هستم تبدیل بشم...من نمیذارم هیچ نگاهی تحقیرم کنه، هیچکس اجازه نداره من رو کوچیک و ضعیف بدونه!"

نگاهش روی در آشنایی ثابت شده بود و صدای فریادهای خودش توی گوش‌هاش می‌پیچید.
چرا حتی کلماتی که با گریه خطاب به بکهیون داخل آینه فریاد زده بود رو به یاد میاورد؟
خوب به یاد داشت که بعد از رفتن چانیول از خونه‌شون چطور تمام مدت گریه میکرد و فریاد میکشید، هرچیزی که نیاز داشت از بقیه بشنوه رو به خودش میگفت تا فقط بتونه سرپا بمونه و شاید همین هم دلیلی برای کنار گذاشتن آدم‌های کنارش شد چون هیچوقت، هیچکس نتونسته بود مثل خودش آرومش کنه، درواقع آدم‌ها فقط بهش درد داده بودن و تنها کسی که همیشه مرهمی برای زخم‌های ناشی از نگاه، کلمات و رفتار همون آدم‌ها میشد، خودش بود!

وقتی سینی آشنایی جلوش قرار گرفت، برای چند لحظه بهش خیره شد و طولی نکشید تا سرش رو بلند و به چانیولی که داشت سمت دیگه‌ی کاناپه‌، با فاصله ازش مینشست نگاه کنه...خوب به یاد داشت که چطور زمانی هرروز این سینی حاوی فنجون قهوه و لیوان آب رو برای چانیول میبرد ولی حالا چانیول کسی بود که براش توی همون سینی، فنجون قهوه و لیوان آب رو آورده بود...انگار که همه چیز توی این خونه بی‌تغییر مونده بود به جز اون دو!

نفس عمیقی کشید و فقط چند ثانیه زمان برد تا طعم تلخی آشنایی توی دهنش پخش و باعث اخمش بشه.
- چیزی شده؟ دوستش نداری؟
چانیول با لحن نگرانی پرسید و بکهیون همونطور که فنجون رو داخل سینی برمیگردوند جواب داد:

+ باید دفترچه‌ای که داخلش دستوری که بهم یاد داده بودی رو نوشتم، بهت قرض بدم؟ انگار یادت رفته باید چطور درستش کنی!

بکهیون با اخم، نارضایتی خودش از طعم قهوه‌ش رو اعلام کرده و گفته بود که باید دفترچه‌ش رو بهش قرض بده؟
یعنی بکهیون هنوز اون دفترچه رو نگه داشته بود؟
چانیول هنوز هم چهره‌ی مضطرب بکهیون وقتی با عجله سعی داشت تک تک کلماتش رو بنویسه، به یاد داشت...چطور انقدر بی‌رحم بود و چطور انقدر عوض شده بود؟
یه پسر کوچولوی لعنتی باهاش چیکار کرده بود؟

+ سوجو داری؟
بکهیون بدون این که منتظر جواب باشه پرسید، از جاش بلند شد و با تردید سمت آشپزخونه قدم برداشت و فقط چند ثانیه زمان برد تا وارد آشپزخونه بشه و احساسات عجیبی به گلوش چنگ بندازن و باعث بشن بکهیون با خودش فکر کنه که چرا انقدر همه چیز رو با جزئیات به یاد داره؟!

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now