•ᝰPART 36☕️

4.9K 800 219
                                    

آخرین جرعه از ویسکیش رو نوشید و لیوان خالی رو روی میز کوبید و توجهی به شکسته شدنش نکرد،نمیدونست چندمین لیوانی بود که خالی شده بود اما سنگینی و درد قلبش بهش میفهموند باید بیشتر ادامه بده تا بتونه خاطرات و تصاویر پشت پلکاش رو پس بزنه.
گیج بود و نمیدونست باید چقدر دیگه به این روند ادامه بده،هر شب مست کردن،درگیر کردن خودش با کار و حتی درس خوندن هم هیچ تاثیری توی حالش نداشتن و سهون هر زمان که تنها میشد افکار کوچولوی بیرحمی که حالا مایل‌ها باهاش فاصله داشت،ذهن و روحش رو به بازی میگرفتن و سهون توی اون لحظات حس میکرد تبدیل به ضعیف ترین موجود جهان شده!
نفس عمیقی کشید و بغضش رو قورت داد،هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد تاوان تموم کارهای زندگیش رو با ادامه دادن به این عشق یکطرفه بده!
با عصبانیت دندوناش رو روی هم فشرد و بدون توجه به زخمی شدن دستش خم شد و تمام شیشه‌های مشروب و لیوان‌های روی میز رو از روی میز هل داد و صدای شکسته شدنشون با فریاد بلندش همراه شد.
- چطور باید فراموشت کنم بکهیون؟ اصلا میتونم؟
نگاه گیجش روی مشروب‌های ریخته شده روی سرامیک اتاقش نشست و برای چند ثانیه به مخلوط شدن رنگ قرمز خونش با مشروب‌ها خیره شد و فقط چند ثانیه طول کشید تا با وحشت به دست‌ها و لباسش نگاه کنه.
- پاک نشده...پاک نمیشه...
بدون توجه به درد دستش،دستاش رو روی لباسش میکشید تا خونشون پاک بشه اما هیچ فایده‌ای نداشت...خون پدرش قرار نبود هیچوقت از دست‌ها و روحش پاک بشه،اون بخاطر نجات دادن بکهیون پدرش رو کشته بود اما بکهیون باز هم رهاش کرده بود...دیگه باید چیکار میکرد؟
- اگه نابود بشم تموم میشه؟ این درد لعنتی رهام میکنه بکهیون؟
اجازه داد قطره‌ی اشکش جاری بشه و همونطور که به موهاش چنگ میزد با وجود درد عمیقی که توی قفسه‌ی سینه‌ش حس میکرد فریاد زد:
- نمیتونم...نمیتونم ازت بگذرم بکهیون...من ضعیف تر از چیزی هستم که فکرشو میکردی
اشکاش گونه‌هاش رو خیس میکردن و تصویر پسر نوزده‌ ساله‌ای که شونه‌های پهنش میلرزیدن و مدام به موهاش چنگ میزد غم‌انگیزترین چیزی بود که توی یک شب بهاری به تصویر کشیده شده بود!
- من حتی نتونستم دستاتو بگیرم و به چشمات خیره بشم،شجاعانه بگم دوست دارم و قراره برای داشتنت هرکاری بکنم
نفس عمیقی کشید و دست زخمیش رو روی چشماش گذاشت.
- وقتی با نگاه براقت بهم خیره شدی و گفتی باید رهات کنم فقط تونستم مثل همیشه اطاعت کنم تا قلب کوچیکت با هربار دیدن من درد نگیره و حالا اینجا و دور از تو هر لحظه‌مو میسوزم
کمربند روبدوشامبر مشکی ساتنش رو باز کرد و قدمای نامنظمش رو سمت پنجره‌های بزرگ اتاقش برداشت و بازشون کرد.
- دارم میسوزم بکهیون...تو میدونستی چقدر درد داره و تنهام گذاشتی تا هر لحظه‌ش رو تنها درد بکشم و تو حتی نمیتونی نگاه غمگینم رو ببینی...تنهایی درد کشیدن زیادی بیرحمانه نیست؟
بی توجه به تیکه‌های شکسته‌ی شیشه ازشون عبور کرد و از پله‌ها پایین رفت،حالا که توی اتاق خودش مشروبی وجود نداشت باید سراغ بار کوچیک گوشه‌ی سالن میرفت.
لیوان کریستال رو برداشت و باز هم ویسکی رو انتخاب کرد چون مشروب مورد علاقه‌ی بکهیون ویسکی بود!
لیوانش رو پر کرد و جرعه‌ای نوشید،سمت گرامافون رفت و روشنش کرد،هنوز هم صفحه‌ی مورد علاقه‌ی پدرش اونجا بود و همین هم عذاب گوش کردن به اون موسیقی کلاسیک رو بیشتر میکرد...آهنگی که از عشق صحبت میکرد اصلا شبیه زندگی پدرش نبود!
از گرامافون فاصله گرفت و پشت پنجره‌ی بزرگ سالن ایستاد،این عمارت خالی اصلا شبیه عمارت بچگی‌هاش نبود...صدای پدرش و افرادی که برای زنده موندن التماسش میکردن شنیده نمیشد اما سهون همیشه اون صداهارو همراهش داشت و این تنبیهی بود که میدونست پدرش براش درنظر گرفته،مردی که همیشه با لبخند نگاهش میکرد اصلا آدم بخشنده‌ای نبود و سهون میدونست قراره تا آخر عمر عذابش بده!
- این موسیقی شبیه توئه...انقدر شیرین و دردناکه که باعث میشه قلبم درد بگیره با این تفاوت که برای من فرصت از دست رفته
سهون هنوز نمیدونست آسیب دیدن از عشقی یطرفه بهتر از رها کردن تموم خاطرات دونفره‌ بود...اون نمیدونست ولی بکهیون با قلب و روحش تمامش رو حس کرده بود و اهمیتی نمیداد اگه بیرحم خطاب میشد،اون انقدر سهون رو دوست داشت که نمیخواست توی بغلش باشه اما به مردقدبلندی با موهای مشکی که "کوچولوی من" صداش میزد،فکر کنه!

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now