•ᝰPART 27☕️

3K 759 47
                                    


بدون اهمیت به غرورش اجازه داد اشکاش صورتش رو خیس کنن و زمانیکه مرد هشدار میراندارو براش خوند خنده‌ای کرد،همیشه وقتی توی فیلم‌ها این جملات رو میشنید خسته از کلیشه‌ای که همه جا بود چشماش رو میچرخوند و هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد روزی برسه که این کلیشه‌ی لعنت شده برای خودش هم خونده بشه.

"شما حق دارید سکوت اختیار کرده و از پاسخ دادن به هر پرسش از جانب پلیس امتناع کنید.
هر چه بگویید یا انجام دهید در دادگاه علیه شما استفاده خواهد شد.
شما حق دارید قبل از پاسخ به هر پرسش با وکیل خود مشورت کرده و تنها در حضور وکیل خود به پرسش‌ها پاسخ دهید.
اگر استطاعت اختیار وکیل ندارید یک وکیل به صورت رایگان برای شما منصوب خواهد شد.
آیا حقوقی را که برای شما قرائت شد متوجه شدید؟"

با اینکه همه‌ی کلمات رو متوجه نشده بود اما به آرومی سرش رو تکون و لبای خشکش رو حرکت داد.
- متوجه شدم
همراه یکی از دو سرباز وارد ماشین پلیس شد،دستبند دستاش رو اذیت میکرد و سکوت داخل ماشین حالش رو بهم میزد،قطرات بارون به شیشه‌ی بخار کرده‌ی ماشین برخورد میکردن و بکهیون نمیتونست به خوبی بیرون رو تماشا کنه.
شوکه،مضطرب و شکسته بود،یعنی اون پسر مرده بود که حالا اینطور دستگیر شده بود؟
نگاهش رو از شیشه گرفت و به دستاش داد،کلماتی که روی بندهای انگشتاش تتو شده بودن بهش یاداوری میکردن این همیشگی خواهد بود...Dadd ای که روی انگشتای دست راستش تتو شده بود بهش میفهموند که اون مرد و خاطراتش قرار نیست هیچوقت از پشت پلکاش پاک بشن و Pain...کلمه‌ای که بهش نشون میداد پایانی برای دردهاش وجود نداره و بکهیون باید تنهایی از پس همشون بربیاد.
سرش رو بالا برد،صورتش رو به شیشه نزدیک کرد و با چندبار "ها" کردن بخار گردی درست کرد و به سرعت دو کلمه روی بخار شیشه نوشت ... Dadd و Pain ... کلمات فراموش نشدنی‌ای که زندگیش توی اونا خلاصه میشد حالا با باز شدن در ماشین درحال محو شدن بودن و بکهیون آرزو میکرد کاش به همین سرعت هم از زندگیش پاک میشدن اما این غیرممکن بود،نه؟
مادرش همیشه میگفت دردها هیچوقت از بین نمیرن،اونا کمرنگ و یا بی حس میشن و ممکنه از یاد برن اما وقتی دوباره بهشون نگاه کنی اندازه‌ی بار اول درد خواهند داشت و بکهیون حالا میفهمید چرا نمیتونه همه چیز رو فراموش کنه،حالا که کفش‌های کهنه‌ش با قطرات بارون خیس میشدن و سمت ساختمون پلیس قدم برمیداشت میفهمید برای دردها پایانی نیست...زندگی فقط مهارت نادیده گرفتن دردهاست.
همراه سربازهای کنارش وارد اداره‌ی پلیس شد،نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن اداره‌ی شلوغ بغضش رو قورت داد،حالا چه بلایی سرش میومد؟
با راهنمایی سرباز کنارش روی صندلی کهنه و رنگ و رو رفته نشست،چشماش رو بست و سر دردناکش رو بین دستاش گرفت،نمیدونست چه بلایی سر جانگجین اومده و همین هم استرسش رو بیشتر میکرد.
مسخره بود اما همین حالا هم داشت به این فکر میکرد که اگه همه چیز مثل قبل بود به چانیول یا پدربزرگش زنگ میزد و اونا خیلی راحت نجاتش میدادن اما حالا و توی این تنهایی نجات،خیلی سخت بنظر میرسید!
- پارک بکهیون
با صدای مردی سرش رو بالا گرفت و با اشاره‌ی سرباز سمت اتاقی راه افتاد،اتاقی که فقط توی فیلم‌ها دیده بود...اتاق بازجویی!
پشت میز جا گرفت و دستای بسته‌ش رو روی میز گذاشت و با ترس به مرد رو به روش خیره شد،مرد میانسالی با موهای پرپشت مشکی،نگاه جدی و چشمای درشتی که اون رو یاد ددیش می‌انداختن!
بعد از اون مرد،به زنی که لباس اداری پوشیده بود و نگاه بی حوصله‌ش چهره‌ش رو بی اهمیت جلوه میداد،نگاهی انداخت و نفسش رو حبس کرد،پاهاش میلرزیدن و دلش میخواست فرار کنه اما حالا حتی دستاش هم بسته بودن!
- میدونی چرا اینجایی؟
مرد پرسید و زن بلافاصله به کره‌ای ترجمه‌ش کرد.
+ من...من...نمیدونم
زن اینبار رو به مرد به چینی حرفاش رو ترجمه کرد و مرد اینبار با جدیت به چشماش خیره شد.
- میدونی که به اون پسر چاقو زدی،نه؟ اما موضوع فقط این نیست...علاوه بر جرم حمل سلاح سرد،اقدام به اخازی و تهدید با چاقو تو اون پسرو زخمی کردی
با اتمام جمله‌ی مترجم با ناباوری به نگاه سرد مرد چشم دوخت،چطور ممکن بود اینهمه دروغ بشنوه و نتونه کاری بکنه؟
+ اما...اما من اینکارارو نکردم...اون چاقو...اون برای جانگجینه...من برای دفاع از خودم زدمش!
- مدرکی برای حرفات داری؟
با جمله‌ی مرد بغضش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید،حالا وقتی هیچ مدرکی نداشت باید چیکار میکرد؟
+ ندارم
- اثر انگشتت روی چاقو،شهادتِ شاهد صحنه و فیلم دوربین امنیتی ساختمونِ رو به رویی و حرفای شاکی...همه و همه نشون میدن تو مقصری و حرفات قابل پذیرش نیستن پس ما بازجویی رو به دادگاه میسپاریم
با اتمام جمله‌ی زن دستای بسته‌ش رو بالا برد و چنگی به موهاش زد،حالا باید چیکار میکرد؟
آرزو میکرد هیچوقت چاقورو به شکم جانگجین نزده بود اما اگه نزده بود الان بکهیونی نبود که جانگجین ازش سواستفاده کرده بود؟!
نمیدونست...هیچ چیز نمیدونست...خوب میدونست باید تا روز دادگاهش زندانی بمونه و همین هم باعث وحشت بیشترش شده بود،16 سال از زندگیش رو توی زندان سپری کرده بود و حالا فکر برگشت به اون محیطِ خطرناک هم ترسناک بنظر میرسید...محیطی خشن با آدمای بیرحمی که تنها تفاوتشون با آدمای بیرون از زندان لباسای زرد بدرنگ و میله‌های سرد و رنگ و رو رفته بود!
+ من...من...وکیل تسخیری میخوام
به آرومی زمزمه کرد،میدونست وکلای تسخیری وکیل‌های قوی و ماهری نیستن اما توان پرداخت هزینه‌های وکلای دیگه رو نداشت پس مجبور بود به آخرین طنابی که میتونست به زندگی وصلش کنه چنگ بزنه!
...
با صدای نوزادی از خواب پرید،با ترس نگاهی به اطراف انداخت،خونه مثل همیشه تاریک و خالی بود،سمت صدا قدم برداشت و با دیدن نوزادی روی کاناپه به سرعت سمتش قدم برداشت و درست زمانی که بالای سر نوزاد ایستاد و لباسای غرق در خونش رو دید با جیغی که زد از خواب پرید.
موها و لباسش از عرق خیس شده بودن،نفس نفس میزد و بدنش میلرزید،چرا توی این وضعیت باید همچین خوابی میدید؟
یعنی قرار بود اتفاقی برای بچه‌ی توی شکمش بیوفته؟
احتمالات ترسناک توی ذهنش هرلحظه حالش رو بدتر میکردن و نارا حتی کسی رو نداشت تا اون رو در آغوش بگیره و بگه "من اینجام...همه چیز درست میشه"
بدن لرزونش رو حرکت داد و از تخت بیرون رفت،خونه بخاطر هوای ابری حتی هشت صبح هم تاریک میرسید و ترس بدی به وجودش می‌انداخت...باز هم چانیول نبود و باز هم نارا نمیتونست به این مسئله عادت کنه و اشکاش دنبال راهی برای جاری شدن میگشتن،هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد با ازدواج تبدیل به زن تنهایی بشه که ترس‌هاش مدام بیشتر میشدن!
احساس خفگی و تهوع بهش حس مرگ میدادن و نارا نمیدونست برای رهایی از این احساسات تلخ باید چیکار میکرد.
با گیج رفتن سرش روی پارکت سرد زانو زد و اجازه داد اشکاش جاری بشن،با بیچارگی به خونه‌ی خالی نگاهی انداخت و با ندیدن هیچکسی حقیقت برای بار هزارم توی گوشش کوبیده شد،مگه چه گناهی کرده بود که همیشه باید تنها میموند؟
با درموندگی خودش رو سمت تلفن خونه کشوند و شماره‌ای گرفت،دیگه نمیتونست توی این خونه‌ی خالی ترسناک تنها بمونه.
- میتونید بیاید دنبالم؟
...
صدای چرخ‌های چمدونش توی شلوغی فرودگاه شنیده نمیشد،نگاهش با بیقراری اینطرف و اونطرف دنبال چهره‌ی آشنایی میگشتن و چانیول نمیتونست اون صحنه رو فراموش کنه.
بکهیون بین جمعیت گم شده بود و چانیول انقدر درمونده شده بود که با نگرانی اسم بکهیون رو فریاد بزنه و درنهایت وقتی بکهیون رو پیدا کرد تونست نفس بکشه.

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now