•ᝰPART 48☕️

2.2K 727 324
                                    

- چی باعث شد به خودت جرات بدی با ددیم بازی کنی؟ بهم بگو چطور تونستی پارک بکهیون رو فراموش کنی؟ من بخاطر ددیم تبدیل به هر چیزی میشم...حتی هیولا...اینو نمیدونستی، نه؟
+ فکر...فکر میکنی چی باعثش شده؟ یادآوری این که هربار بعد از به زبون آوردن نگرانی‌هام به راهنمایی‌هات عمل میکردم و تو تمام مدت بهم پوز...پوزخند میزدی!
نارا به سختی جواب داد و سعی کرد موهاش رو از چنگ بکهیون دربیاره اما وقتی صدای قهقه‌ی دیوانه‌وار بکهیون توی گوش‌هاش پیچید چشماش رو بست و منتظر درد بیشتری شد...خوب میدونست که لیاقت این درد رو داشت اما نه از طرف کسی که خودش گناهکار بود، نه از طرف معشوقه‌ی همسرش!
بکهیون موهای نارا رو رها کرد و اینبار به یقه‌ی پیراهن مشکی زنونه‌ش چنگ زد و جلو کشیدش، حالا چشمای نارا تا آخرین حد ممکن باز شده بودن و بکهیون با لبخند مرموزی به ترسِ توی چشماش خیره شده بود، نارا طبق معمول کلمات رو با منطق احمقانه‌ش به زبون آورده بود و حالا هم بابت دیدن واکنشش وحشت داشت...بکهیون خوب میدونست که نارا هیچوقت نمیتونست از بندِ خودش رها بشه، افکارش طناب‌های محکمی بودن که مدام دور بدنش میپیچیدن و نارا رو زخمی‌تر میکردن و همچین شخصیتی هیچوقت نمیتونست رها بشه، همچین شخصیتی با مشکلات روحی‌ای که ریشه در کودکیش داشتن چطور میتونست به خودش اجازه‌ی کشتن کسی رو بده؟ این فقط و فقط با وجود محرکی امکان پذیر بود که احساس امنیت و اطمینان بهش بده و اون محرک کسی جز ووبین نبود!
- نارای بیچاره...انگار فقط توی زندگیش بازیچه بودن رو خوب یاد گرفته...چه زندگی غم‌انگیزی!
بکهیون با ناراحتی‌ای ساختگی گفت و اخم کرد، از آدمای احمق و ضعیفی مثل نارا که حاضر بودن برای احساسات خودشون بقیه رو قربانی کنن متنفر بود و شاید هم این یکی از دلایلی بود که دیگه نمیتونست چانیول رو قبول کنه چون اون هم درست مثل نارا به خاطر احساساتِ در نوسانِ خودش اینطور زندگی چند نفر و درنهایت زندگی خودش رو قربانی کرده بود!
یقه‌ی نارا رو رها کرد، بلند شد و به مچ ظریف نارا چنگ زد و با دست دیگه‌ش چمدون نارا رو گرفت.
- بلند شو...دیگه نمیذارم توی خونه‌ش بمونی و انتظار مرگش رو بکشی!
+ نه...من جایی رو ندارم...من نمیتونم برم!
با جمله‌ی نارا بدون اینکه سمتش برگرده پوزخندی زد و پرسید:
- پس معشوقه‌ت چی؟ بهت پشت کرد؟ یا...تو مثل یه بازنده پشیمون شدی و حالا هم هر شب دعا میکنی تا همسرت از کما خارج بشه و بتونین زندگیتون رو دوباره با هم درست کنین؟
سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد و اینبار بدون توجه به تلاش‌های نارا برای حرکت نکردن، مچش رو محکم‌تر گرفت و کشید، طوری که حالا میتونست بدن سبک زن رو پشت خودش روی زمین بکشه.
+ ص...صبر کن...خودم میام...
نارا بین گریه‌های بیصداش گفت و وقتی بکهیون مچش رو که حالا حسابی دردناک شده بود رها کرد، نگاهی به اتاقشون انداخت...عکس ازدواجشون هنوز همونجا بود، وقتی موقع عکاسیِ روز ازدواجشون لبخند میزد هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد روزی اینطور همه چیز بهم بریزه...با ناامیدی نگاهش رو به چهره‌ی جدی چانیول داد و به سرعت نگاهش رو از عکسشون گرفت، از اول هم اون مرد بهش تعلق نداشت، خوب به یاد داشت که روز ازدواجشون چطور اون مرد حتی نگاه شیفته‌ش رو هم به بکهیون داده بود، باید از همون ابتدا متوجه میشد که هیچ سهمی از چانیول نداشت...حتی به اندازه‌ی یک نگاه!
با شونه‌های آویزون پشت بکهیون قدم برداشت، از پشت به جثه‌ی ریزش خیره شد و طولی نکشید تا احساس نفرت تمام وجودش رو دربربگیره، شاید اگه بکهیونی وجود نداشت همه چیز انقدرها هم سخت نمیشد!
نگاه پر از نفرت و نفس‌هاش که تند شده بودن و حتی انگشت‌های مشت شده‌ش...هیچ کنترلی روی هیچکدومشون نداشت و فقط صداهای توی سرش بودن که بلند و واضح‌تر میشدن:

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now