•ᝰPART 46☕️

1.9K 712 511
                                    

از اتاق دکتر که خارج شد تا زمانی که به اتاق مخصوص پسرش برسه بارها نفس کم آورد، هجوم افکار تاریکش، کلمات دکتر که توی سرش بالا و پایین میشدن و ترسِ از دست دادن...همه و همه برای بهم زدن ریتم نفساش کافی بودن و درست زمانی که بی توجه به صدای هق هق‌های همسرش پشت شیشه‌ی اتاق قرار میگرفت تا پسرش رو ببینه صدای پیام گوشیش برای چند لحظه متوقفش کرد اما اهمیتی نداد و بالاخره پشت شیشه قرار گرفت...تمام سرش باندپیچی شده بود، دستگاه اکسیژن مانع از این میشد که بتونه کاملا چهره‌ش رو ببینه اما از این فاصله هم میتونست کبودی‌های صورت و دستاش رو تشخیص بده...چیزی رو که میدید باور نمیکرد، چطور ممکن بود پسرش تنها و فقط بخاطر یه کینه‌ی مضحک توی این وضعیت قرار گرفته باشه؟
چرا نارا و ووبین به زندگیِ چانیول مثل یک بازیچه نگاه کرده بودن؟
+ ب...بیدار میشه؟ بهم...بهم بگو بیدار میشه!
وقتی همسرش به مچش چنگ زد نگاه شوکه‌ش رو بهش داد و چند لحظه توی سکوت بهش خیره شد، چطور باید بهش میگفت هیچ تضمینی برای بیدار شدنش وجود نداره؟
- بیدار میشه...
به آرومی گفت و اینبار دستش رو به دیوار تکیه داد تا از سقوطش جلوگیری کنه، چطور قرار بود این راز بزرگ رو پیش خودش نگه داره؟
سنگینیِ این حقیقت که ممکن بود تنها پسرش دیگه هیچوقت چشماش رو باز نکنه باعث ایجاد درد عجیبی توی قفسه‌ی سینه‌ش میشد.
از این که ممکن بود روح چانیول بخواد از زندگی دست بکشه وحشت داشت و یادآوری چشمای قرمز و گود افتاده‌ی چانیول و موهای سفید شقیقه‌ش، این افکار رو پررنگ‌تر میکردن چون بنظر میرسید روح پسرش از مدتها قبل این قصد رو داشت!... و دلیلش هم فقط و فقط بخاطر بکهیون بود.
"بکهیون" یک کلمه‌ای که توی یک لحظه به ذهنش رسید باعث به لرزه افتادن بدنش شد، اگه بکهیون این خبر رو میشنید چه واکنشی نشون میداد؟
نفس عمیقی کشید و با به صدا دراومدن دوباره‌ی پیام گوشیش، اینبار گوشیش رو از داخل جیب کت مشکی رنگش بیرون کشید و با باز کردن قفلش نگاهی به صفحه‌ی چت انداخت.
"- شماره‌ای که با اورژانس تماس گرفته بود رو میخوام!"
نگاهی به شماره انداخت و با دیدن پیام بعدی تعجبش چند برابر شد.
"+ پارک نارا چند دقیقه بعد از تصادف با اورژانس تماس گرفته بود قربان!"
...
رمز رو زد و وارد خونه شد، عطر ادکلنی که به آینه کوبیده بود فضای خونه رو پر کرده بود و حالش رو بهم میزد، درواقع توی این لحظات تاریکِ نفس‌گیر همه چیز توانایی بازی با اعصابش رو داشت درست مثل همین عطر، خونه‌ی همیشه تاریکشون، تختِ خالیِ سردشون و عکس بزرگ دونفره‌شون و یادآوری چهره‌ی خونی پارک چانیول، همسر همجنسگرای سرد و بی‌‌مسئولیتش!
کلمات چانیول توی سرش بالا و پایین میشدن و نارا حالا که گوشه‌ی تخت نشسته بود، مرددتر از همیشه بنظر میرسید، دستاش خونی نبودن، روی پیراهنش هیچ ردی از خون پارک چانیول دیده نمیشد اما احساس میکرد با خون همسرش کثیف شده، هنوز هم باور این که با همکاری دوست پسر سابقش، با همسرش همچین کاری کرده بود براش سخت بود، شاید حالا دیگه پشیمونی هیچ فایده‌ای نداشت اما آرزو میکرد کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه، اونوقت هرگز به ملاقات ووبین نمیرفت، توی خونه منتظر همسرش میموند و درنهایت با تماسی از طرف بیمارستان به دیدن همسرش میرفت و توی این قتلِ لعنتی شریک نمیشد!
حالا حتی حاضر نبود اخبار رو دنبال کنه، دراصل جرات نداشت تا بخواد از نتیجه‌ی کارش مطلع بشه، نمیخواست بدونه حاصل همکاری کثیفش با معشوقه‌ش واقعا مرگ همسرش بوده یا نه!
با بلند شدن صدای زنگ گوشیش که بین دستاش قرار داشت، شوکه به اسم تماس گیرنده خیره شد.
"پدر"
آقای پارک، مردی که همیشه حتی بهتر از پدرش باهاش رفتار میکرد حالا و توی این لحظات چه احساسی داشت؟
حس از دست دادن فرزند چطور بود؟
نارا چرا به آقا و خانوم پارک فکر نکرده بود؟
تا قبل از تصادف نفرتش نسبت به چانیول و بکهیون قلب و ذهنش رو پر کرده بود و حالا از اونهمه نفرت فقط پشیمونی براش باقی مونده بود...پشیمونیِ بی فایده‌ای که میدونست قرار بود زندگیش رو نابود کنه!
با زنگ خوردن دوباره‌ی گوشیش با وحشت به اسم "پدر" خیره شد، بی توجه به لرزش شدید دستاش تماس رو وصل کرد و طولی نکشید تا صدای گرفته و بی‌رمق پدرشوهرش توی گوش‌هاش بپیچه.
- نارا...تو باید به بیمارستان بیای...چانیول توی کماست!
لحن آقای پارک دلهره‌ی وحشتناکی بهش میداد، اون لحن که همزمان پر از بغض بود، خطرناک هم بنظر میرسید و نحوه‌ی بیان کلماتش خاص‌تر از همیشه بود...یعنی آقای پارک همه چیز رو فهمیده بود؟
+ نه...نه...
همونطور که تماس رو قطع میکرد زیرلب گفت و طولی نکشید تا صدای فریادهای بلندش سکوت خونه رو بشکنه.
دستاش رو روی گوش‌هاش گذاشته بود، ترس و وحشت تموم وجودش رو گرفته بود و بدنِ ظریفش بطرز واضحی میلرزید، اشک‌هاش به سرعت گونه‌هاش رو خیس میکردن و نارا بیچاره‌تر از همیشه بنظر میرسید...این بازیِ بچگانه‌ی عشق و نفرت زندگی خودش و بقیه رو به نابودی کشونده بود!

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now