•ᝰPART 49☕️

3.1K 801 530
                                    

با صدای ویبره‌ی گوشیش به سختی لای پلک چپش رو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت، یادش نمیومد کی خوابش برده بود اما حالا درست بین ملحفه‌هایی قرار داشت که عطر مردش رو میدادن و همین هم برای بغض کردنش کافی بود، احساس خفگی‌ای که دلتنگی شدیدش بهش میداد حتی بلافاصله بعد از بیدار شدنش هم رهاش نمیکرد و این احساسات مختلف و عمیق با هر نگاهی به جای جای این اتاق تشدید میشدن!
از جا بلند شد و بدون توجه به ویبره‌ی دوباره‌ی گوشیش سمت سرویس بهداشتی اتاق قدم برداشت و طولی نکشید تا جلوی آینه‌ی بزرگش بایسته و به چهره‌ی خودش چشم بدوزه، موهاش نامرتب روی پیشونیش ریخته شده بودن، زیر چشم‌های قرمزش بیشتر از همیشه گود و کبود بودن و لب‌هاش بی‌رنگ‌تر از هر زمانی بنظر میرسیدن، دیدن این چهره‌ی شکسته متعجبش نمیکرد چون بکهیونِ بدون چانیول همیشه همینقدر درمونده و بیچاره بنظر میرسید اما انگار اینبار چیز بیشتری رو از دست داده بود، چیزی مثل روحش!...توی این نگرانیِ پر از پشیمونی روحش رو از دست داده بود...بکهیون بدون چانیول همه چیزش رو از دست میداد!

"- کوچولوی من...بیا اینجا!"

وقتی زمزمه‌ی آشنایی گوش‌هاش رو پر کرد، شوکه به سمت حموم برگشت و با ندیدن هیچکسی دستش رو روی قلبش گذاشت تا ضربان تند شده‌ش رو منظم کنه اما وقتی دوباره صورتش رو سمت آینه برگردوند، نگاهش روی دو مسواکی که کنار هم قرار داشتن ثابت شد، مسواک آبی پررنگ برای چانیول و مسواک آبی کمرنگ برای خودش و این تصویر ساده بکهیون رو به گریه انداخت...چرا همه چیز اینطور بیرحمانه نبودِ چانیول رو پررنگ‌تر میکردن؟
چرا حالا تصویر بکهیونی که کنار ددیش می‌ایستاد و همراهش مسواک میزد رو داخل آینه میدید؟
نگاهِ پر از اشکش رو به سختی از تصویر خیالیِ واضحی که جلوش بود، گرفت و شروع به درآوردن لباس‌هاش کرد و چند دقیقه‌ی بعد بود که اجازه میداد قطرات داغ آب روی پوستش بشینن.

"- توی این حالت پرستیدنی بنظر میرسی پارک بکهیون...حتی منی که اعتقادی به خدا ندارم وادار میکنی بخاطر آفریدنت تحسینش کنم!"

"- تو مثل یه نقاشی بنظر میرسی، برای واقعی بودن زیادی بی‌نقصی!"

"- تو پسر اعتیادآور منی و تو بدون هیچ تلاشی باعث شدی بهت اعتیاد پیدا کنم!"

"- هربار که لمست میکنم، هردفعه که به چشمام خیره میشی و نگاهت خواستنم رو فریاد میزنه، هر روز که کنار تو میگذره و تمام زمانایی که فقط با صدات آرامش پیدا میکنم بیشتر به وجود خدا ایمان میارم!"

"- تو وارد زندگیم شدی و خدا اینطور به کلمه‌ی معجزه معنا بخشید!"

قطرات آب به سرعت از روی پوستش سُر میخوردن، بخار آبِ داغ فضای اطرافش رو خفه کننده کرده بود و این صداهای آشنای توی سرش بودن که بیقرارش میکردن...باور این که دیگه هیچوقت قرار نبود اون صدای بَم و عمیق رو بشنوه انقدری سخت بود که نخواد باورش کنه، اصلا چطور ممکن بود چانیول اینطور ترکش کنه؟
- تو میدونستی چطور بدون تو زنده موندم؟ تنها چیزی که باعث میشد بخوام ادامه بدم این بود که امیدوار بودم تو هم مثل من وقتی صبح بیدار میشی به من فکر میکنی، توی طول روز با هر اتفاق کوچیکی واکنشای من رو حدس میزنی و شبا قبل از خواب سعی میکنی لمسام رو واضح‌تر از همیشه به یاد بیاری...پس حالا من چطور بدون تموم اینا ادامه بدم؟
دستش رو روی سرامیک رو به روش گذاشت تا از سقوطش جلوگیری کنه، آب رو بست و سعی کرد زودتر از اون فضای خفه کننده خارج بشه!
...
از پله‌ها پایین رفت و سمت میز غذاخوری بزرگ قدم برداشت، طبق انتظارش هیچکس جز خدمتکارها داخل عمارت نبود و حالا باید تنهایی صبحانه میخورد اما اصلا امکان داشت؟
از زمانی که پدربزرگش رو جلوی فروشگاه دیده بود تا الان که پشت میز غذاخوری نشسته بود فقط چند قهوه به زنده موندنش کمک کرده بودن و حالا هم اصلا اشتهایی برای خوردن چیزی نداشت پس فقط فنجون قهوه‌ش رو جلو کشید و وقتی عطر غلیظ قهوه زیر بینی‌ش پیچید با درد چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید...این که حتی این قهوه یک بهونه برای یادآوری چانیول شده بود انقدری دردناک بود که دلش نمیخواست حتی اون رو بچشه!
+ قربان...
با صدای منشی پدربزرگش چشم‌هاش رو باز کرد و وقتی مرد میانسال رو به روش ایستاد و بهش احترام گذاشت فقط سرش رو تکون و نگاه منتظرش رو به چشم‌های قهوه‌ایش داد.
+ همونطور که دستور داده بودین به عمارتی خارج از سئول فرستاده شدن!
- خوبه...مواظب باش که به خودش آسیبی نرسونه و یه دکتر برای چک کردن وضعیت خودش و بچه‌ش ببر
+ چشم قربان!
به آرومی جواب منشی جانگ رو داد و اینبار نگاهش رو به نقاشی‌های روی فنجون قهوه داد، الهه‌های کوچیکی که روی ابرها مشغول بازی با هم بودن...توی این لحظه حتی این تصویر هم غمگین بنظر میرسید چون اون رو یاد بچه‌ی داخل شکم نارا می‌انداختن!
بچه‌ای که اگه جرم مادرش اثبات میشد ممکن بود داخل زندان به دنیا میومد و سرنوشتی مشابه بیون بکهیون انتظارش رو میکشید و باز هم یک بچه‌ی بی‌گناه قربانی خودخواهی پدر و مادرش میشد و بکهیون به هیچ وجه این رو برای اون بچه نمیخواست حتی اگه مادرش واقعا مقصر بود!
...
- خواهش میکنم بذارین برم...من باید به خونه برگردم!
مشت بی‌جونش رو دوباره و دوباره روی در کوبید و اینبار ناامیدتر از هر زمانی روی سرامیک‌های سرد نشست و طولی نکشید تا اشک‌های گرمش روی سرامیک‌ها فرود بیان...این چه جهنمی بود؟
از دیروز داخل این عمارتِ خارج از سئول زندانی شده بود، هیچکدوم از خدمتکارها جوابش رو نمیدادن و هیچ دری برای خروج به روش باز نبود، یعنی این زندان هم کار پارک بکهیون بود؟
اون پسر میخواست چه بلایی سرش بیاره؟
با باز شدن درِ جلوش با ترس خودش رو عقب کشید و وقتی مرد غریبه‌ای جلوش زانو زد، با وحشت از جا بلند شد و قدمی به عقب برداشت.
- اینجا چه خبره؟ تو کی هستی؟
+ منو به یاد نمیارین؟ من پزشک خانواده‌ی همسرتون هستم، برای چک کردن وضعیت خودتون و فرزندتون اینجام!
برای چند لحظه با اخم به چهره‌ی مرد میانسال که حالا رو به روش ایستاده بود، خیره شد و طولی نکشید تا جلو بره و به مچ‌های مرد چنگ بزنه و نگاه ملتمسش رو به نگاه تاسف‌آمیزش بده!
- خواهش میکنم منو از اینجا ببرین، بذارین باهاتون بیام، من اینجا زندانی شدم، نجاتم بدین!
وقتی مرد به آرومی دست‌هاش رو از مچ‌هاش جدا کرد، شونه‌هاش آویزون شدن و خودش رو عقب کشید.
+ لطفا اول اجازه بدین معاینه‌تون کنم!
بدون هیچ حرفی نگاهش رو به سرامیک‌های سفید رنگ داد، خوب میدونست که تعادل روانی نداره، هرلحظه یک حس بهش هجوم میاورد و بیقرارش میکرد، جنون‌های آنی حالش رو بد میکردن و حالا بیشتر از همیشه دلش میخواست بمیره!
از زمانی که به یاد میاورد همیشه افسردگی داشت، تا یک سنی بدون اطلاع پدر و مادرش برای درمان افسردگیش به دکتر و مشاوره مراجعه میکرد اما وقتی مادرش متوجه شد به بهونه‌ی این که ممکن بود کسی متوجه اختلال افسردگیش بشه مانع از مراجعش شد و با جمله‌ی "میدونی اگه کسی بفهمه دختر آقای کیم اختلال روانی داره چقدر برامون گرون تموم میشه؟ لطفا تمومش کن نارا!" حالش رو بدتر کرده بود و فقط گاهی میتونست به صورت مخفیانه از قرص‌هاش استفاده کنه!
از زمانی که با چانیول ازدواج کرده بود استفاده از قرص‌هاش راحت‌تر شده بود و با گذشت زمان فکر میکرد که حالش بهتر شده اما حالا که توی این نقطه قرار داشت میفهمید که هیچ بهتر شدنی درکار نبوده و حالا نه تنها افسردگیش به بالاترین میزان خودش رسیده بود بلکه اطمینان داشت به چندین اختلال دیگه هم مبتلا شده، انقدری که افکار خودکشیش حتی یک لحظه هم رهاش نمیکردن و اگه حرکات بچه‌ی داخل شکمش نبودن تا الان حتما انجامش داده بود!
...
+ همه چیز نرماله فقط باید بیشتر به تغذیه‌شون اهمیت بدن
دکتر به آرومی رو به منشی جانگ گفت و منشی با تاسف به چهره‌ی غرق خواب نارا خیره شد، چهره‌ی رنگ پریده‌ی زن حتی توی خواب هم درهم بنظر میرسید و این نشون میداد اون واقعا داشت توی خواب و بیداری لحظات سختی رو میگذروند!
...
+ بکهیون!
قبل از این که بتونه وارد ساختمون بزرگ بیمارستان بشه صدای آشنایی متوقفش کرد و حالا به لوهانی که چند قدم دورتر ایستاده بود، نگاه میکرد...لوهان ازش توقع چه واکنشی رو داشت؟
+ میشه حرف بزنیم؟ لطفا...
تمام طول مسیر تا حالا که روی نیمکتِ انتهای فضای باز بیمارستان با فاصله از هم نشسته بودن، توی سکوت کنار لوهان قدم برداشته بود و هیچ ایده‌ای راجع به این که لوهان میخواست چه چیزی بهش بگه، نداشت!
با صدای باز شدن زیپی سرش رو سمت لوهان برگردوند و با تعجب نگاهی به ظرف‌های غذایی که لوهان بینشون قرار داده بود، انداخت.
+ مطمئنم چند روزه که چیزی به جز قهوه نخوردی، اصلا میدونی چقدر لاغرتر شدی؟ همیشه میگفتی غذاهام رو دوست داری پس شروع کن
لوهان به آرومی و با لحن دوستانه‌ای گفته بود اما بکهیون نمیتونست بهش لبخند بزنه و بگه که چقدر از این که انقدر خوب اون رو میشناسه، خوشحاله چون الان و توی این لحظه این رفتار لوهان که انگار اتفاقی بینشون نیوفتاده بود بیشتر از هرچیزی بهش درد میداد!
- انقدر برات راحته؟
همونطور که بدون هیچ حسی به چشم‌های متعجب لوهان خیره نگاه میکرد پرسید و در جواب سوال لوهان گفت:
+ چی؟

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now