•ᝰPART 50☕️

2.4K 729 378
                                    

روی صندلیِ رو به روی اتاق چانیول نشسته بود و به چانیولی که بدون هیچ تغییری مثل روزهای گذشته خوابیده بود، نگاه میکرد.
"سطح هوشیاریش بالا اومده"
تنها چیزی که از صحبت‌های دکتر متوجه شده و به خاطر سپرده بود همین چند کلمه بود، چند کلمه‌ی ساده که انگار روح رو به بدنش برگردونده بودن و باعث میشدن بکهیون با خودش فکر کنه که:
"آیا واقعا چانیول صداش رو شنیده بود؟"
نفس عمیقی کشید، دستش رو بین موهاش برد و نگاهش رو به کفش‌هاش داد اما طولی نکشید تا ماگ قهوه‌ی بزرگی سمتش گرفته بشه.
با کنجکاوی سرش رو بالا برد و با دیدن سهونی که بهش لبخند میزد، نفسش رو حبس کرد و به صندلیش تکیه داد، قهوه رو از سهون گرفت و وقتی سهون روی صندلی کناریش نشست، به نیمرخش خیره شد...میتونست حدس بزنه که مکالمه‌ی خوبی انتظارش رو نمیکشه!
+ خیلی وقته ندیدمت پارک بکهیون!
- اینجا چیکار میکنی؟
با سوال بکهیون سمتش برگشت و به مردمک‌های لرزونش خیره شد، بعد از تلاش‌های زیادی بالاخره با خودش کنار اومده بود تا اینجا و کنار بکهیون قرار بگیره و حالا بکهیون فقط میتونست همچین کلماتی تحویلش بده؟
+ دلم برات تنگ شده بود بکهیون!
با جدیت جواب داد و وقتی بکهیون نگاهش رو ازش گرفت دستش رو سمت چونه‌ش برد و وادارش کرد سرش رو به سمتش برگردونه و دوباره بهش نگاه کنه.
+ انقدر سخته که بهم نگاه کنی؟ سخته که بهم بگی تو هم دلت برام تنگ شده بود؟ خوب میدونی حسرت شنیدن این کلمات چطور عذابم میده!
لحن جدی سهون، همراه نگاه دردمندش مثل گذشته فقط باعث تاسفش نبودن، مدتها میشد که پسر کنارش درد و فشار زیادی رو به قلبش وارد میکرد...سهون باعث عذاب وجدانش بود و بکهیون نمیخواست با دیدن چهره‌ش مدام بهش یادآوری بشه که یه اون عوضی بود که از احساسات صادقانه‌ی کسی که عاشقانه می‌پرستیدش سواستفاده کرد!
- متاسفم...اما من...وقتی با عشق بهم خیره میشدی از خودم متنفر میشدم...وقتی از ددیم حرف میزدم و فکِ منقبض شده‌ت رو میدیدم از خودم متنفر میشدم...امیدهای کوچیک احمقانه‌ای که داشتی منو از خودم متنفر میکردن...چطور میتونستم درد کشیدنت رو ببینم اون هم وقتی همه‌ی اون دردها به خاطر من بودن؟
+ مطمئنی این کلمات مال توئن؟ تو تغییر کردی بکهیون!
به آرومی گفت و نفس عمیقی کشید، این مکالمه قرار بود بیشتر از همیشه بهش درد بده اما سهون احمقانه بهش ادامه میداد...درست مثل عشق اشتباهی که کورکورانه اون رو به دوش میکشید!
- تغییر یه نوع التیامه...سخت میشه به این نتیجه رسید اما وقتی به عقب برگردی متوجه میشی که گاهی حتی اگه دوست نداشته باشی هم زندگی مجبورت میکنه که تغییر کنی تا بتونی سرپا بمونی، اشکات رو پس بزنی و دردهات تبدیل به درس‌هایی بشن که برای بقیه تعریفشون میکنی...همه‌ی ما تغییر میکنیم...هیچ چیز همیشگی نیست و این حقیقت درعین تلخ بودن التیام دهنده‌ست...دردناکه اما حتی عشق توی نگاهت هم بالاخره از بین میره...و این بین منم تغییر کردم...با وجود اینکه قلبم عقب باقی موند اما به سمت جلو قدم برداشتم تا ثابت کنم که من بزرگ‌تر از همه‌ی دردهاییم که اینطور تغییرم دادن...
ناباورانه به بکهیونی که با جدیت بهش خیره شده بود و کلماتی که تا به حال هیچوقت ازش نشنیده بود رو تحویلش میداد، نگاه میکرد...بکهیون چطور انقدر تغییر کرده بود؟
+ این بین به من فکر کردی؟ به این که چطور از پسش برمیام؟
با سوال عاجزانه‌ی سهون لبخند تلخی گوشه‌ی لبش جا گرفت و فشار دستش رو دور ماگ قهوه‌ش بیشتر کرد، صحبت از احساساتی که تمام مدت تنهایی اونهارو به دوش کشیده بود اصلا راحت نبود!
- هرچقدر که بزرگ‌تر میشی یاد میگیری سریع‌تر هرکس و هرچیزی که ناراحتت میکنه و بهت درد میده رو دور بریزی!
+ من ناراحتت میکردم؟ بودنِ با من دردناک بود؟ برای همین دورم انداختی؟
- نه...من ناراحتت میکردم، من کسی بودم که باعث میشد درد قلبت توی نگاهت منعکس بشه و وقتی حس گناه تمام وجودم رو گرفت، اجازه دادم طوری فکر کنی که انگار دورت انداختم...
جواب بکهیون باعث میشد بخواد همه‌ چیز رو بالا بیاره، تمام احساسات بدش نسبت به بکهیون، تمام دلتنگی‌ها و تمام عشقش!...این عشق اشتباهِ لعنتی به هردوشون درد داده بود و سهون تمام مدت فکر میکرد تنها کسی که درد کشیده و کنار گذاشته شده خودش بوده و حالا بکهیون...اون کوچولوی بیرحم باز هم ثابت کرده بود که با نگه داشتن تمام اون حرف‌ها و احساسات پیش خودش، چقدر تغییر کرده و سهون حالا متوجه میشد که چقدر توی احساسات احمقانه‌ی خودش غرق بوده که هیچوقت نتونسته بود درد بکهیون رو به خاطر این عشق یکطرفه تشخیص بده!
- شنیدم که میگن "اگه رشد نکنی، دردهات رشد میکنن" اما من با دردهام رشد کردم، بعنوان بخش بزرگی از وجودم بهشون تکیه کردم و اونها بودن که بهم انگیزه‌ی جلو رفتن دادن...درواقع من چاره‌ای جز این نداشتم، تا بتونم تنهایی دووم بیارم...تنهایی بد نیست...وقتی همه کنارت میذارن تنهایی بهت درس‌های زیادی میده و تو یا ازشون استفاده میکنی تا خودت رو نجات بدی یا اجازه میدی تنهایی به آرومی و در سکوت تورو از بین ببره...من اما ازش چیزای زیادی یاد گرفتم...مثل این که زمان هیچوقت همراهت نمیشه، التیام‌بخشت نیست، حتی درمان هم نیست...زمان فقط بیرحمه، درست مثل آدمایی شبیه به خودش...یا این که کلمات میتونن همزمان ارزشمند و یا کشنده باشن...
دستش رو دراز کرد و روی دست سرد سهون گذاشت، کمی فشار به دست سهون وارد کرد و ادامه داد:
- من کلمات کشنده‌ای تحویلت دادم تا ناامیدت کنم اما خاصیت عشق رو فراموش کرده بودم که چطور میتونه مثل یه سیاهچاله تورو به داخل خودش بکشه و نابودت کنه و حالا فقط یک کلمه برات دارم "متاسفم"
لحن صادقانه‌ی بکهیون باعث بغضش شده بود اما نمیتونست به اشک‌هاش اجازه‌ی جاری شدن بده، به اندازه‌ی کافی احمق و نابالغ بنظر اومده بود و نمیخواست ضعیف هم جلوه کنه!
دستش رو از روی دست سهون برداشت و نگاهش رو از سهون گرفت، سرش رو برگردوند و دوباره به چانیولی که روی تخت بود، خیره شد.
- همونطور که زمان میگذره، آدما تصمیم میگیرن خیلی چیزارو فراموش کنن اما گاهی با وجود گذر زمان و تلاش هم نمیتونن بعضی چیزارو پاک کنن و اونارو مثل یه راز پیش خودشون نگه میدارن، چیزایی مثل عشق، خاطرات تلخ و حتی کینه...عشق اون آدم برای من همون رازه...همه چیز رو فراموش میکنم اما اون مرد و حسایی که همراهش بود رو نه!
از جا بلند شد و بدون این که سمت سهون برگرده ادامه داد:
- گاهی انقدر احساسات اشتباهی رو پیش خودت نگه میداری که وقتی به عقب برگردی تازه متوجه میشی که چه خیانتی به خودت کردی...
سرش رو برگردوند و به سهونی که توی سکوت نگاهش میکرد نگاهی انداخت، لبخند کمرنگی تحویلش داد و گفت:
- اوه سهون...بیشتر از این به خودت خیانت نکن...هر حس اشتباهی رو درباره‌ی من فراموش کن...و بیا وقتی از شر این احساسات خلاص شدی همدیگه رو ببینیم...
سمت در خروجی قدم برداشت و سهون رو تنها گذاشت، شاید وقتی سهون دیگه با عشق نگاهش نمیکرد میتونست بدون هیچ حس بدی مثل گذشته کنارش قرار بگیره و یا شاید اون زمان دیگه سهون نمیخواست بکهیون رو کنارش داشته باشه...هیچ چیز قابل پیشبینی‌ نبود!
...
از بیمارستان خارج شد و نگاه تارش رو به جونگهانی که از ماشین پیاده شده و منتظرش ایستاده بود، داد...دوست داشت حرف بزنه، به تنها کسی که اعتماد داشت بگه که اون فقط برای شنیدن جمله‌ی "خوشحالم که میبینمت، دلم برات تنگ شده بود" به دیدن بکهیون رفته بود اما چیزهایی شنیده بود که اون رو به مرز دیوونگی کشونده بودن، دوست داشت فریاد بزنه و کمک بخواد اما فقط تونست رو به روی جونگهان بایسته، برای مدتی توی سکوت بهش خیره بشه و درنهایت این بدنش بود که توی آغوش جونگهان سقوط کرد...جونگهان دست‌هاش رو دوطرف کمرش گذاشته بود و بدون توجه به آدم‌های اطراف بدنش رو بیشتر به خودش میفشرد و سهون حالا میتونست به بغضش اجازه‌ی شکستن بده، اشک‌هاش تیشرت لیمویی رنگ جونگهان رو خیس میکردن و عطر گرم جونگهان با هر نفس عمیقی وارد ریه‌هاش میشد...عطری که باعث میشد بخواد چشم‌هاش رو ببنده و برای مدت طولانی داخل آغوش پسر باغبون بمونه!
"ولی من هنوز میخوام با دوست داشتنش به خودم خیانت کنم!"
...
هفت روز از زمانی که با سهون صحبت کرده بود میگذشت اما بکهیون همچنان به چهره‌ی رنگ پریده‌ی سهون فکر میکرد، به سهونی که به خاطرش پدرش رو به قتل رسونده بود و به خودش که بلافاصله سهون رو رها کرده بود.
"کاش"های زیادی توی ذهنش میچرخیدن و سردردش رو بدتر میکردن اما بکهیون نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و بهشون فکر نکنه.
"کاش هیچوقت همدیگه رو ملاقات نمیکردیم"
"کاش عاشقم نشده بودی"
"کاش تو پسر رئیس اوه نبودی"
"کاش توی زمان بهتری میدیدمت"
"کاش میتونستم رهات نکنم"
"کاش بهت درد نمیدادم"
"کاش ما سه تا بدون تغییر میموندیم"
"کاش هیچ کاش‌ای وجود نداشت!"
آهی کشید و نگاهش رو از رگ‌های دست چانیول گرفت و به صورتش داد و طولی نکشید تا با دیدن چشم‌های باز چانیول برای چند لحظه‌ی طولانی شوکه توی همون حالت بمونه...این...این واقعی بود یا صرفا یه رویا به خطر بیخوابی‌هاش بود؟
بهت زده از روی صندلی بلند شد و با احتیاط جلو رفت و توی صورت چانیول خم شد، دست‌هاش رو دوطرف بدن چانیول گذاشت، صورتش رو توی فاصله‌ی ده سانتی صورت چانیول قرار داد و در سکوت به حرکت مژه‌های چانیول خیره شد...مژه‌هایی که به خاطر این مدت دیگه حتی میتونست تعدادشون رو هم حدس بزنه!
فقط چند ثانیه طول کشید تا شوکه ازش فاصله بگیره و فقط یه کلمه رو زمزمه کنه:
- ددی!
بدون این که متوجه باشه اشک‌هاش روی گونه‌هاش جاری شده بودن، قفسه‌ی سینه‌ش با شدت بالا و پایین میشد و بکهیون با این که بارها این صحنه رو توی ذهنش مجسم کرده بود، برخلاف واکنش‌هایی که پیش‌بینی کرده بود نمیتونست شروع به فریاد زدن بکنه، حالا فقط میتونست ناباورانه به مردش که بدون هیچ حرفی نگاهش میکرد، خیره بشه و با خودش فکر کنه که چرا چانیول هیچ حسی توی نگاهش نداره؟!
- پس...پس تو واقعا صدام رو شنیدی؟!
با صدای تقریبا بلندی گفت و طولی نکشید تا مادربزرگش با کنجکاوی وارد اتاق بشه.
+ چیزی شده بکهیون؟
با دریافت نکردن جوابی از سمت بکهیونی که حالش نامساعد به نظر میرسید، رد نگاه نوه‌ش رو دنبال کرد و با دیدن چشم‌های درشتی که به بکهیون خیره شده بودن، دستش رو روی دهنش گذاشت و همونطور که بی‌اختیار اشک میریخت جلو رفت و دست سرد پسرش رو توی دست‌های گرمش گرفت.
+ بالاخره برگشتی؟ میدونستی چقدر نگرانت بودم؟ پسر بد...میدونم حتی الان هم به خاطر من برنگشتی!
اینبار دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌ش گذاشت تا بتونه نفس‌هاش رو کنترل کنه، هیچوقت توی زندگیش تا این حد درد انتظار رو تجربه نکرده بود و حالا بالاخره بعد از روزهای طولانی میتونست نفس راحتی بکشه...پسرش چشم‌هاش رو باز کرده بود و هیچ چیزی مهم‌تر از این وجود نداشت حتی احتمالاتی که پزشک‌ها براش درنظر گرفته بودن!
...
ده دقیقه‌ای میشد که به شیشه‌ی اتاق چانیول چسبیده بود و بدون توجه به صداهای اطراف که به خاطر مادربزرگش، مینیانگ و مادرش بودن، با دقت به حرکت پلک‌هاش نگاه میکرد و هر چند دقیقه سمتشون برمیگشت و با ذوق بچگانه‌ای میگفت:
- پلک زد!
حالا که چانیول به هوش اومده بود همه چیز بهتر به نظر میرسید، حالا همه میتونستن لبخند بزنن و اشک‌هاشون هم به خاطر شادی بود و این بین لبخندهای هیجان زده و ذوق‌های بچگانه و بامزه‌ی بکهیون بودن که حالش رو بهتر و بهتر میکردن...قطعا اگه بکهیونی نبود الان چانیولی هم نبود!
"- نگاه بکهیون رو یادت میاد؟ بدون نیاز به بیان هیچ کلمه‌ای، اون نگاهِ خسته و تاریک دردش رو فریاد میزد...به من نگاه کن...من فقط نباید اجازه میدادم عشقم کنترل همه چیز رو به دست و عقلم رو ازم بگیره...نباید فکر میکردم از پس رها کردنش برمیام...چون فراموش کرده بودم که...درست مثل یه عادت...من همیشه چیزای خوب رو خراب میکنم..."
با به یادآوردن کلمات چانیول، لبخندش به سرعت محو شد و خوشحالی جاش رو به شَک داد، به نظر میومد هیچوقت قرار نبود به نتیجه‌ی خوشایندی راجع به پسر و نوه‌ش برسه!
جلو رفت و ضربه‌ای به شونه‌ی بکهیون زد.
- باید باهم حرف بزنیم بکهیون
با صدای پدربزرگش به سختی از شیشه‌ی اتاق جدا شد و به دنبال پدربزرگش، به سمت کافه تریای بیمارستان قدم برداشت.
...
رو به روی پدربزرگش نشسته بود و در سکوت به بخار قهوه‌ش نگاه میکرد، هیچ ایده‌ای راجع به صحبت‌های پدربزرگش نداشت اما تردید نگاهش باعث میشد احساس بدی بهش دست بده.
+ مطمئنم اگه نبودی اون هیچوقت بهمون برنمیگشت...ممنونم که خودت رو از چانیول و ما دریغ نکردی بکهیون!
پدربزرگش با لبخند گفت و بکهیون هم متقابلا لبخندی تحویلش داد اما قبل از این که بتونه لب باز کنه و چیزی بگه پدربزرگش ادامه داد:
+ حالا که چانیول به هوش اومده میخوام جدی به موضوع نگاه کنی...بین تو و چانیول هیچ چیزی تغییر نکرده، چانیول هنوز همسر و فرزند داره، هنوز هم ممکنه نخواد ازشون بگذره و مطمئنم حتی حالا هم بین دوراهی گیر کرده!
با جمله‌ی مرد میانسال جلوش لبخندش از بین رفت، داغیِ ماگِ روی لب‌هاش به سرعت یخ کرد و به سختی تونست ماگی که حالا انگار مثل قلبش سنگین شده بود رو روی میز بذاره...چرا همیشه لحظات خوب و خوشحالی‌هاش انقدر کوتاه بودن؟
مدت زیادی از به هوش اومدن چانیول نگذشته بود ولی برای بکهیون این نقطه پایانی برای شادی‌هاش بود!
از خودش متنفر بود که خوشحال و امیدوار شده بود، چطور تونسته بود حقیقت رو نادیده بگیره؟ مگه نه این که به خودش قول داده بود فقط تا زمانی که چانیول به هوش بیاد کنارش میمونه؟ پس چرا حالا با کلمات پدربزرگش درد تا مغز استخوانش رسوخ کرده بود؟
اون که بهرحال میدونست حق با پدربزرگشه و هیچ چیز بینشون تغییر نکرده و اگه اینجاست فقط به خاطر این بود که حق داشت از وضعیت چانیول خبردار باشه پس چرا انگار اکسیژنی براش وجود نداشت؟ چرا این بغض لعنتی رهاش نمیکرد؟
+ اگه بخوای کنارش بمونی...
- نه...نمیمونم...
قبل از این که پدربزرگش بتونه جمله‌ش رو کامل کنه گفت و به نگاه شکسته‌ی مرد عزیز جلوش لبخندی زد.
- پس...پس میتونی به کره برگردی و به تحصیلت ادامه بدی...من همیشه کنارت میمونم بکهیون...هر اتفاقی که بیوفته تو منو داری، اینو میدونی مگه نه؟
لحن امیدوارانه‌ی پدربزرگش با چشم‌های قرمزش تضاد زیادی داشتن اما بکهیون فقط سرش رو تکون داد و برای چند لحظه به نگاه منتظرش چشم دوخت...باید به کره برمیگشت؟
احتمالا توی یه کشور غریبه بدون هیچ پشتوانه‌ای نمیتونست به چیزی که همیشه آرزوش رو داشت تبدیل بشه، اونجا حتی نمیتونست درست با بقیه ارتباط برقرار کنه و صادقانه درس خوندن وقتی به درستی زبونشون رو بلد نبود زیادی سخت به نظر میرسید و حالا که فهمیده بود اگه چانیول بخواد هرجای دنیا که باشه هم پیداش میکنه پس دلیلی برای بازگشت به چین نداشت، میتونست توی شهری به دور از چانیول زندگی کنه و با این که دلش نمیخواست اعتراف کنه اما امیدوار بمونه که روزی، بعد از ترمیم زخم‌هاش و کنار زدن دلخوری‌هاش و ساختن بکهیونی جدید، دوباره همدیگه رو ملاقات میکنن...این چیزی بود که قلبش میخواست و عقلش به خاطر همچین چیز احمقانه‌ای سرزنشش میکرد...مگه همیشه همینطور نبود؟ همیشه عقل و منطق، قلب و احساساتش رو سرزنش میکردن و باعث میشدن آدم از خودش متنفر بشه!
- به کره برمیگردم
...
بدون توجه به صداهای اطراف، انگار که توی خلسه‌ی تاریکی فرو رفته باشه، قدم برمیداشت تا به چانیول برسه، باید لمسش میکرد و بهش میگفت که چقدر از برگشتنش خوشحاله، اون هنوز نتونسته بود به خاطر این موضوع ازش تشکر کنه!
وارد اتاق چانیول شد و روی صندلی همیشگی نشست، چانیول باز هم مثل چند دقیقه‌ی گذشته بهش نگاه میکرد اما نگاه بکهیون مثل قبل نبود، کمی بیشتر شکسته بود و تاریک‌تر به نظر میرسید.
- ددی...
دست‌هاش رو جلو برد و دست سرد چانیول رو بین دست‌هاش گرفت و طولی نکشید تا لب‌هاش به دست چانیول برسن.
- دستت هنوز سرده!
درست مثل زمانی که داخل زندان مادرش دست‌هاش رو میگرفت و با "ها" کردن قصد گرم کردنشون رو داشت، دست چانیول رو محکم‌تر فشرد و شروع به "ها" کرد تا بتونه دست چانیول رو گرم و اینطور قلب خودش رو آروم کنه.
- ممنونم که بهم برگشتی...حتی اگه کنار هم نباشیم، حتی اگه نتونم ببینمت و وقتی صدات میزنم جوابم رو ندی، باز هم میتونم به خاطر این که جایی توی این دنیای بزرگ هستی و نفس میکشی خوشحال باشم...
لبخندی زد و اینبار محکم‌تر "ها" کرد، بغضش رو فرو برد و نگاهش رو روی خط‌های دست چانیول ثابت کرد، نمیتونست به چشم‌هاش خیره بشه و جملات دکتر که میگفت "ممکنه حافظه‌ش رو از دست بده...باید برای هرچیزی آماده باشید!" نادیده بگیره!
- لطفا به آخرین کلماتم گوش بده...وقتی به عقب برمیگردم، توی خاطراتم من یه عشق دیوانه‌وار داشتم، توی اون خاطرات...من فقط تورو پیدا میکنم...من هرگز خودم رو بدون تو تصور نکرده بودم...اما بعد از جدایی‌ای که بهم اجبارش کردی، به خاطر انجام کارایی که دوست نداشتم، ازت متنفر شده بودم ولی خودم رو مجبور کردم تا باورم کنم که این بهترین راه برای ما بود و حالا هم همینکار رو میکنم...
اشک‌هاش روی ملحفه‌ی سفید تخت فرود میومدن و خیسش میکردن، نفس‌های گرمش به دست چانیول میخوردن و بکهیون اینبار بین گریه‌ش گفت:
- میبینی ددی؟ بازم دارم اشک میریزم...بازم درد دارم...تو...تو...همش باعث میشی درد بکشم اما من درد تو هم تحمل میکنم...
آهی کشید و بالاخره نگاهش رو به چشم‌های چانیول داد و قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمش سُر میخورد توجهش رو جلب کرد...یعنی چانیول متوجه کلماتش شده بود؟
دست چانیول رو رها کرد، بلند شد و صورتش رو به صورت چانیول نزدیک کرد و طولی نکشید تا لب‌هاش روی خیسیِ اشک چانیول بشینن و بکهیون برای چند لحظه‌ی طولانی توی اون حالت بمونه.
- حتی اگه تموم کلماتم رو یادت بره...حتی اگه یادت نیاد که برای تو "کوچولوی من"ای وجود داشت و روزی رسید که حتی اسمم هم برات غریبه بود...اشکالی نداره...فقط...فقط میشه "عاشقتم" رو یادت بمونه؟
...
چهار ماه بعد
_ قربان...خانم پارک اومدن!
با صدای منشی جوونش، نگاهش رو از منظره‌ی همیشگی گرفت و سمت صدای آشنایی برگشت.
+ چه چیزی باعث شده بخوای منو ببینی چانیول؟
صدای زنِ رو به روش مثل گذشته آروم و بدون هیچ حس بدی بود اما چهره‌ش با آخرین باری که اون رو دیده بود کاملا متفاوت به نظر میرسید، صورتش کمی پف کرده بود، پوستش رنگ پریده‌تر شده بود و چشم‌های شفافش حالا کدر شده بودن و مهم‌تر از همه...شکمش تا حد زیادی بزرگ شده بود!
- بشین نارا
به آرومی گفت و نارا به سرعت واکنش نشون داد:
+ خواستی بیام تا با اینطور دیدنت شکنجه‌م کنی؟
نارا حالا به وضوح بغض کرده بود و تند تند نفس میکشید اما چانیول بدون هیچ حرفی جلو رفت، انقدر جلو تا بتونه دستش رو به شکم برآمده‌ی نارا برسونه و لمسش کنه...احساس عجیبی داشت!
+ چ...چیکار میکنی؟
شوکه پرسید و وقتی چانیول دست‌هاش رو گرفت و وادارش کرد روی کاناپه بشینه، دستش رو روی کمرش گذاشت و به سختی روی کاناپه جا به جا شد، روزهای آخر بارداری واقعا طاقت‌فرسا بودن و حالا فشاری که با دیدن چانیول بهش وارد شده بود حالش رو بدتر میکرد!
- از دکتر شنیدم روزای آخر بارداریت رو میگذرونی
لحن چانیول آروم و عجیب به نظر میرسید و همین هم بیشتر میترسوندش، یعنی چانیول قرار بود بعد از گذشت چهار ماه مجازاتش کنه؟
ممکن بود با از دست دادنِ بچه‌ش مجازات بشه؟
+ آ...آره...
- مطمئنم مثل خودت زیبا و خیره کننده میشه!
چانیول بهش لبخند زده و ازش تعریف کرده بود، معنی این کلمات لعنتی چی بود؟
+ چ...چانیول...
- نترس نارا...برای بچه خوب نیست!
از روی میز کنارش پوشه‌ای رو برداشت و روی پاهای نارا گذاشت و منتظر واکنشش موند.
- بازش کن
با تردید پوشه‌ رو از روی پاهاش برداشت و بازش کرد، چندتا برگه و یک خودکار...برگه‌هایی که نشون میدادن اونها دوازده ماهِ پیش یعنی سه ماه قبل از بارداریش طلاق گرفته بودن...این...این چه معنایی میداد؟!
+ چانیول...معنی این کار چیه؟
با نگرانی پرسید و نفس عمیقی کشید تا بغضش رو پس بزنه، یعنی افکارش درست بودن و چانیول اون رو بخشیده و حالا اینطور بهش لطف کرده بود؟
- توی زندگی کاریم زیاد پیش میومد که اعداد و تاریخ‌هارو بدون هیچ اشتباهی جا به جا کنم چون همیشه برد پارک چانیول از همه چیز مهم‌تر بود و بالاخره روزی رسید که اینطور ازش استفاده کنم...امضاش کن و برای همیشه اسم من از کنار اسمت پاک میشه!
با لبخند کمرنگی گفت و اینبار دست ظریف نارارو بین دست‌هاش گرفت و کمی دستش رو فشرد...برای مدت طولانی به نارا، همکاریش با ووبین و بچه‌شون فکر کرده بود...به این که ممکن بود به خاطر اون دو جونش رو از دست بده فکر کرده و به این نتیجه رسیده بود که آیا لایقش نبود؟ البته که بود...با ازدواج اشتباهش زندگی زن بیچاره‌ای که از عشق مخفیانه‌ش بی‌خبر بود و تمام مدت سعی داشت براش به همسر لایقی تبدیل بشه رو نابود کرده و با حماقتش قرار بود یه بچه‌ی بیگناه که قرار نبود چیزی از عشق بین پدر و مادر ببینه به دنیا میومد...تمام زمان‌هایی که همه چیز رو مرور میکرد فقط یک جمله داخل ذهنش پررنگ میشد:
"من چیکار کردم؟"
با اشتباهاتش زندگی چند نفر رو نابود کرده بود؟
شاید اگه به جای ازدواج با نارا میتونست کاری کنه که آقای کیم با ووبین به تفاهم برسن حالا خودش هم کوچولوش رو کنارش داشت و "اشتباه، پشیمونی و حسرت" تنها چیزهایی نبودن که "پارک چانیول" رو تعریف میکردن!
- حالا میتونی پدری که لایقشه رو به اون بچه بدی...پدری که به داشتنش افتخار میکنه و بهش عشق میده...مردی که با اشتیاق اسمش رو به تو و بچه‌ت میده، برعکس منه...هربار که اسم من کنار اسم کسی قرار میگیره همه چیز بهم میریزه...من همه‌ی چیزای خوب رو خراب میکنم...
لبخندی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی نارا زد و اشک روی گونه‌ش رو پاک کرد.
- میدونم که پدر و مادرت راحتت نمیذارن، میتونم کمکتون کنم که از کشور خارج بشین و زندگی جدیدی رو شروع کنین
+ چ...چانیول...چرا اینکار رو میکنی؟ یعنی...یعنی منو بخشیدی؟ ازم متنفر نیستی؟
موهای نارارو پشت گوشش زد و همونطور که به چشم‌های پُرش نگاه میکرد جواب داد:
- ممکنه زندگیت با من همیشه مثل یه کابوس دنبالت کنه، ممکنه زخم‌هایی که به قلبت دادم هیچوقت خوب نشن و شاید هرگز نتونی منو ببخشی اما من ازت متنفر نیستم...تنها کسی که ازش نفرت دارم و نسبت بهش خشم دارم خودمم...
+ من...من باعث این شدم که الان روی ویلچر نشستی...با اینحال بازم ازم میگذری؟
نمیدونست چانیول چطور بهش لبخند میزد اما میتونست قسم بخوره که هیچوقت چانیول رو انقدر صادق و نزدیک احساس نکرده بود!
- دوست دارم بگم زندگیت با من رو فراموش کن اما ممکنه هربار که به چشمای اون بچه نگاه میکنی یاد من بیوفتی...دوست دارم بگم منو ببخش اما هربار که ناامیدی و اشکات رو به یاد میارم دلم میخواد زمان رو به عقب برگردونم اما حالا که قدرتش رو ندارم میخوام که آزاد زندگی کنی نارا...
شاید این بهترین کاری بود که بعد از اون اشتباهات مخرب توی زندگیش کرده بود، رها کردن نارا از بند خودش و پدر و مادرش، چیزی بود که نارا لیاقتش رو داشت...بالاخره میتونست خودش برای زندگی خودش تصمیم بگیره و یک مادر شایسته و لایق برای فرزندش باشه...درست مثل چیزی که آرزوش رو داشت!
+ چانیول...من...من نمیدونم چطور...
چانیول انگشت اشاره‌ش رو روی لب‌های نارا گذاشت و مانع از کامل کردن جمله‌ش شد.
- من آدم خوبی نیستم...حتی لایق اون کلمات نیستم...امیدوارم روزهای با من رو مثل یه غروب دلگیرِ کوتاه به یاد بیاری و بعد از یه لبخند تلخِ کوچیک ازش بگذری...اینطوری شاید من هم بتونم روزی خودم رو ببخشم!
...
+ قربان بسته دارید
- بذارش روی میزم ووجین
یک هفته‌ای میشد که به خونه‌ای که قبلا با نارا اونجا زندگی میکرد، اومده بود و به خاطر نگرانی پدر و مادرش ووجین بعنوان منشی همیشه کنارش قرار داشت و کمکش میکرد، به دستورش ووجین دکوراسیون خونه رو عوض کرده بود و حالا هیچ خبری از وسایل قدیمی نبود و همه چیز طبق خواسته‌ش سر جای خودش قرار گرفته بود و این تا حدی تنش‌های روحیش رو کم میکرد!
با کنجکاوی جلو رفت و بسته‌ی روی میز کارش رو برداشت و طولی نکشید تا نوشته‌های روی برگه باعث بشن نفسش بگیره...این چه سرنوشت غم‌انگیزی بود؟
توی یک روز چندتا امضا باعث میشد تا برای همیشه اسمش از کنار آدم‌های زندگیش پاک بشه!
- یه درخواست برای برگردوندن بیون بکهیون؟
"انقدر ازم متنفری که حتی نمیتونی کلمه‌ی پارک رو کنار اسمت تحمل کنی؟ یا قراره با پاک کردن اون کلمه همه چیز رو درباره‌ی من پاک کنی؟ تو...تو حق داری چون پارک بودن برای تو چیزی جز درد نداشت ولی من...چرا نمیتونم جلوی شکسته شدن قلبم رو بگیرم؟"
...
+ برات نامه اومده بکهیون
با صدای ووشیک جلو رفت و با کنجکاوی نامه رو ازش گرفت، روی نامه هیچ نوشته یا تمبری به جز جمله‌ی "تولدت مبارک" وجود نداشت اما بکهیون هم وقتی برای بررسیش نداشت پس نامه رو داخل جیبش گذاشت، از ووشیک تشکر کرد و از خونه خارج شد.
یک ساعتی طول کشید تا کیک موردعلاقه‌ش رو بخره و خودش رو به ساحل برسونه، روی پل چوبی قدیمیِ ساحل بشینه،کیکش رو کنارش قرار بده و شمع آبی رنگ رو روی کیکش بذاره، چشم‌هاش رو ببنده، انگشت‌هاش رو توی هم قفل کنه و بعد از چند لحظه‌ی طولانی شمعش رو فوت کنه و لبخند بزنه.
- بیست سالگی...لطفا با قلبم مهربون باش!
نگاهش رو از کیکش گرفت و به امواج دریا داد، زندگی توی یه شهر ساحلی سرگرم کننده به نظر میرسید اما انگار هیچ جایی قرار نبود بهش احساس تعلق و "خونه" بودن رو بده!
با یادآوری نامه‌ی داخل جیبش با هیجان نامه رو درآورد و دوباره نگاهی به جمله‌ی روش انداخت.
- تولدت مبارک
دو کلمه‌ای که چاپ شده بودن و مانع از این میشدن که بتونه حداقل از روی دست‌خط تشخیص بده که از طرف کیه!
پاکت نامه رو باز کرد و برگه‌ی داخلش رو بیرون کشید و فقط چند ثانیه طول کشید تا کاغذ رو باز کنه و دست‌خط آشنایی نفسش رو ببره!
"بیست سالگیت مبارک بکهیون!
شاید هیچوقت بهت نگفتم و شاید جمله‌ای کلیشه‌ای باشه اما ازت ممنونم که به دنیا اومدی...
تو معجزه‌ی زندگی من بودی اما آدما وقتی چیزی رو از دست بدن تازه متوجه جایگاهش میشن!
من از دستت دادم و لایقش بودم اما نمیتونم جمله‌ی "دلم برات تنگ شده" رو از توی سرم پاک کنم...
دلم برات تنگ شده بکهیون...
برای شیرین‌ترین قهوه‌های دنیا که با انگشتای ظریفت برام درست میکردی و همیشه از تلخیشون شاکی بودی...
برای صدایی که هنوز هم فقط اونه که از کابوس‌هام نجاتم میده...
برای بکهیونی که بین آغوشم بود و شیرینی مالِ من بودنش زیر پوستم میخزید و زنده نگهم میداشت...
فصل‌های زیادی گذشتن تا به تولدت برسیم اما میدونم که فصل با تو بودن شاید دیگه هرگز نیاد و حالا میتونم بواسطه‌ی این حقیقت، فاصله‌ی وحشتناک بینمون رو احساس کنم!
میگن نامه باید کوتاه باشه تا تاثیرش رو بذاره پس باید زودتر تمومش کنم نه؟ شاید باعث بشه این کلمات رو از یاد نبری!
دیگه حتی توی استفاده از دو کلمه‌ی "کوچولوی من" مرددم...اما یادت نره که عاشقتم کوچولوی من، همونطور که من "عاشقتم" رو فراموش نکردم!
دوست داشتم هرچیزی که عاشقش بودی رو بهت هدیه بدم اما میدونم که ممکنه نخوای چیزی از من رو کنارت نگه داری و حتی شاید این نامه هم دور بریزی...پس فقط میتونم بگم تولدت مبارک معجزه‌ی از دست رفته‌ی پارک چانیول..."

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now