•ᝰPART 47☕️

2.5K 730 474
                                    

موسیقی این قسمت:
Ailee_Breaking Down
...

- آغوشت رو بهم میدی مرد جوان؟!
لحن عجیب و غمگینِ پدربزرگش که توی گوش‌هاش پیچید برای چند ثانیه با کنجکاوی به چشمای گود افتاده و کدرش خیره شد و قبل از اینکه بتونه سوالی بپرسه، توی آغوشش فرو رفت، اولین باری که توی آغوش پدربزرگش گریه کرده بود رو خوب به یاد داشت، آرامشی که بعد از اون آغوش به قلبش برگشته بود رو هم به خوبی احساس میکرد اما حالا نمیدونست چرا انقدر این آغوش حس بدی بهش میداد و چرا انقدر محکم بین دستای پدربزرگش فشرده میشد و نفس‌های عمیقِ پیرمردِ شکسته برای چی بود!
- بکهیون...
همونطور که از بکهیون جدا میشد گفت و دست‌هاش رو روی بازوهای بکهیون قرار داد، به نگاه کنجکاوش خیره شد و برای چند لحظه سکوت کرد، شاید این اولین باری بود که هیچ ایده‌ای راجع به چیزی که میخواست بگه، نداشت!
تموم طول مسیر از کره تا چین فکر کرده بود که چطور باید خواسته‌ش رو بیان کنه و هربار با تصور واکنش‌های مختلف بکهیون منصرف شده بود اما حالا اینجا ایستاده بود...رو به روی بکهیون...و دیگه چاره‌ای جز بیان درخواستش نداشت!
- بکهیون...چانیول...
شونه‌های افتاده، نگاه تاریک، خط‌های تازه و عمیقِ گوشه‌ی چشم‌ها و درنهایت لحنی که هرلحظه آروم و شکسته‌تر میشد، همراه دو کلمه‌ای که انگار به عجیب‌ترین کلمات دنیا تبدیل شده بودن...همه و همه...دلهره‌ی عجیبی به تک تک سلول‌هاش وارد میکردن و این که دست‌هاش کاملا سرد بشن تحت کنترل خودش نبود چون احساسات بد هرلحظه بیشتر و بیشتر گلوش رو میفشردن و ضربان قلبش رو بالا میبردن.
+ چان...یول؟
همین حالا هم میتونست نگرانی رو از نگاه بکهیون تشخیص بده و حدسِ واکنشش به جمله‌ای که قرار بود بیان کنه، سخت نبود اما واقعا چطور میتونست به خودش این شجاعت رو بده؟
تمام طول این ده روز فکر کرده و درنهایت به این نتیجه رسیده بود که بکهیون حق داشت از اتفاقی که برای چانیول افتاده بود باخبر بشه، نمیخواست به این موضوع فکر کنه اما اگه چانیول دیگه هیچوقت به زندگی برنمیگشت، این که بکهیون رو از اوضاع چانیول بی‌خبر گذاشته بود تبدیل به بزرگ‌ترین حسرت زندگیش میشد و اون به هیچ عنوان نمیخواست که همچین چیزی رو به دوش بکشه و از طرفی هم شاید حضور بکهیون میتونست به بازگشت چانیول کمک کنه...به خوبی میدونست پسرش انقدری عاشق بکهیون بود که حاضر میشد بخاطرش حتی به زندگی برگرده!
- چانیول...پسرم...اون توی کماست...
چیزی رو که شنیده بود متوجه نمیشد، احساس میکرد درست نشنیده یا مرد جلوش به درستی کلمات رو بیان نکرده بود وگرنه همچین چیزی معنی نمیداد، یعنی چی که چانیول کماست؟ مزخرف بود!
+ چ...چی؟ یعنی...یعنی چی؟
به سختی و قبل از این که نفس‌هاش به شماره بیوفتن، کلمات رو بیان کرد اما توی این لحظه حتی کلمات خودش هم بی معنی بنظر میرسیدن!
- ده روز پیش تصادف کرد و از اون زمان توی کماست!
فشار دست‌های پدربزرگش دور بازوهاش بیشتر شده بود چون میدونست که محال بود بکهیون بتونه بعد از کلماتش سرپا بایسته، نه؟
"توی کماست" فقط دو کلمه بود اما چرا انقدر سنگین بنظر میرسید؟
نمیتونست چیزی رو که شنیده بود هضم کنه، قلبش فریاد میزد که نمیخواد همچین چیزی رو باور کنه، ذهنش واقعیت رو پس میزد و پشت پلک‌هاش فقط یک تصویر باقی مونده بود...تصویر مردی که نگاهش همیشه عشق و غم رو فریاد میزد و حالا صدای آرومش که اسمش رو صدا میزد تبدیل به تنها صدایی شده بود که میشنید.
- بکهیون...بکهیون...
حرکت لب‌های پدربزرگش رو میدید اما نمیتونست صداش رو بشنوه، نگاهش با بیچارگی به اطراف میچرخید اما چرا همه چیز تار شده بود و فقط تصویر ناواضحِ چانیول براش باقی مونده بود؟
چرا هرلحظه مقدار اکسیژن اطرافش کمتر میشد و نفس کشیدن رو براش سخت میکرد؟
انگار داخل یک حباب گیر کرده بود، نمیتونست نفس بکشه و هیچ درکی از اطرافش نداشت!
+ چانیول...
زیرلب زمزمه کرد و بالاخره روی زانوهاش فرود اومد، همه چیز تیره و تار بنظر میرسید و بکهیون حتی قدرت فریاد زدن هم نداشت، ذهنش توانایی تحلیل کلمات رو از دست داده بود اما خوب میدونست که چه فاجعه‌ای اتفاق افتاده بود...ددیش...مردی که عاشقانه میپرستیدش...چطور تونسته بود باهاش اینکار رو بکنه؟
بکهیون میتونست قسم بخوره که ده شب پیش توی آغوشش بود پس چرا حالا انقدر از هم دور بنظر میرسیدن؟
چرا حالا که به اون آغوش فکر میکرد تمام تَنِش یخ میکرد؟
دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌ی دردناکش گذاشت و چندبار مشتش رو روی قفسه‌ی سینه‌ش کوبید تا بلکه بتونه به سختی نفس بکشه اما تلاشش بی فایده بود...اون نمیتونست...بکهیون نمیتونست بدون چانیول نفس بکشه!
+ من...من...باید...ببینمش...باید برم!
انگار که یکدفعه از خلسه بیرون کشیده شده باشه، به سختی گفت و به دست‌های پدربزرگش که حالا جلوش زانو زده بود، چنگ زد.
+ بذار ببینمش...خواهش میکنم...
مردمک‌های لرزون، نگاه عجیبِ چشماش و انگشت‌هایی که به خاطر چنگ زدن به آستین‌های کُتش سفید شده بودن...دیدن وضعیت بکهیونی که رنگ از چهره‌ش پریده بود و با بیچارگی التماسش میکرد تا اجازه‌ی دیدن چانیول رو بهش بده به اندازه‌ی دیدن چانیول روی تخت بیمارستان سخت و دردناک بود.
متوجه نمیشد چرا سرنوشت انقدر به این دو سخت گرفته بود که هربار بخاطر هم به نحوی تا سرحد مرگ پیش میرفتن!
- بکهیون...
نالید و دست‌ سرد بکهیونی که بیقراری میکرد رو توی دستش گرفت و بدن لرزونش رو به آغوش کشید، بکهیون حتی بهش اجازه نداده بود تا ازش درخواست کنه که باهاش به دیدن چانیول بره و همین هم درد قلبش رو بدتر میکرد.
+ میخوام...میخوام ببینمش...التماس میکنم...
لرزش تَنِ پسر کوچولوی توی بغلش هرلحظه بیشتر میشد و همین هم باعث وحشتش شده بود، احساس بیچارگی میکرد، همه چیز زیادی سخت، سنگین و دردناک شده بود...انگار زندگی اینبار قرار نبود به هیچکدومشون رحم کنه!

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now