•ᝰPART 6☕️

8K 1K 190
                                    

سوار آسانسور شد و دکمه‌ی طبقه‌ی مورد نظرش رو زد،فضای بسته‌ی آسانسور همراه صدای موسیقی بی کلام به بدتر شدن حالش کمک میکردن،نمیتونست وقتی از آسانسور پیاده میشه چطور باید به در خونه‌ای که بیبی‌ش اونجا تنها بود نگاه کنه،اصلا میتونست بی اهمیت رد بشه؟
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو پایین برد،تلاش برای بی اهمیت بنظر رسیدن واقعا سخت شده بود،دوست داشت مثل قبل که از سفر کاری برمیگشت چمدونش رو جلوی در بذاره و بدون اینکه رمز رو بزنه زنگ رو فشار بده و با لبخندی که زیاد نشونش نمیداد منتظر اومدن بیبی‌ش بمونه و وقتی در باز شد عطر تن بیبی‌ش زیر بینیش بپیچه،چشماش رو ببنده و گرمای تنش رو توی آغوشش حس کنه و بعد صدای آرومش درحالیکه نفساش به سینه‌ش میخوردن رو بشنوه.
"دلم برات تنگ شده بود ددی"
با پیچیدن صدای ضبط شده که رسیدن به طبقه‌ی مورد نظر رو اعلام میکرد از فکر بیرون اومد و قبل از اینکه خارج بشه نفس عمیقی کشید،حالا که به اینجا رسیده بود حتی نفس کشیدن هم سخت شده بود،این طبقه‌ی همیشه خلوت فقط خاطراتشون رو یاداوری میکرد،خاطراتی که به تلخی زهر بودن و به شیرینی التیامِ بعدش اما چه حیف که حقیقت همه‌ی اونارو بی معنا میکرد...حقیقت شکست بود!
چمدونش رو کشید و قدم برداشت،چند قدم جلو رفت و با دیدن جسم کوچیکی جلوی در خونه‌ی بکهیون با بهت سرجاش متوقف شد،ناخودآگاه دسته‌ی چمدون رو رها کرد و دستش شروع به لرزیدن کرد،این بدن کوچیک خواستنی بکهیون بود و لعنت که تازه داشت میفهمید چقدر دلتنگش بوده،قفسه‌ی سینه‌ش به سرعت بالا و پایین میشد و لرزش دستش اعصابش رو به بازی میگرفت.
عشق،دلتنگی،غم و شرمندگی درحال خفه کردنش بودن اما چانیول حتی نمیتونست پلک بزنه،چطور؟ دقیقا چطور باید بی اهمیت از کنارش رد میشد وقتی بدنش التماسش میکرد که جلو بره و بغلش کنه؟
بعد از چند لحظه‌ی طولانی به سختی بزاقش رو قورت داد،دست لرزونش رو مشت کرد و قدمی برداشت،باید جلو میرفت تا حداقل بفهمه چرا اونجاست.
قدماش آهسته بودن چون نمیخواست به این سرعت باهاش رو به رو بشه اما فایده‌ای نداشت چون همین حالا هم بالای سر بکهیون ایستاده بود و بهش نگاه میکرد،پاهاش رو دراز کرده بود،موهاش توی صورتش ریخته شده بودن و صورتش باعث میشد چانیول بخواد گریه کنه،چرا انقدر لاغر شده بود؟
جلوش زانو زد و با تردید دستش رو روی شونه‌ش گذاشت تا تکونش بده اما فایده‌ای نداشت چون بنظر میرسید که خیلی وقته به خواب عمیقی فرو رفته،صورتش رو نزدیک برد و با پیچیدن بوی شدید الکل با اخم سرش رو عقب آورد و انگار وارد دنیای جدیدی شده باشه،تازه صدای بلند موسیقی توی گوشاش پیچید!
لعنت...یعنی انقدر غرق افکارش بود که نتونسته بود از لحظه‌ی ورودش صدای موسیقی رو بشنوه؟
احتمالا توی خونه‌ش پر از مهمون بود اما نمیفهمید چرا بکهیون باید بیرون از خونه خوابیده باشه!
- بکهیون
به آرومی صداش کرد و دوباره تکونش داد اما بکهیون حتی یک سانت هم تکون نخورد،باید چیکار میکرد؟ قطعا نمیتونست زنگ در رو بزنه و بگه چرا پسرم بیرونه!
با فکری که به ذهنش رسید بلند شد و سمت چمدونش رفت و بعد از برداشتنش سمت خونه‌ش راه افتاد،رمز در رو زد و وارد خونه شد،چمدونش رو جلوی در رها کرد و سمت اتاق مهمون راه افتاد،درش رو باز کرد و بعد با عجله از خونه خارج شد و دوباره بالای سر بکهیون ایستاد،چند ثانیه بهش خیره شد و طولی نکشید تا خم بشه،دستش زیر پاهاش بره و دست دیگه‌ش اون رو بالا بکشه و بکهیون کاملا توی بغلش قرار بگیره و سمت خونه‌ش راه بیوفته.
با بغل کردنش به سرعت عطر موهاش زیر بینیش پیچید و چانیول با درد جسم سبکش رو حمل کرد،درست مثل روزهای اول ورودش به خونه‌ی چانیول سبک شده بود.
وارد خونه شد و طولی نکشید تا بکهیون رو روی تخت اتاق مهمان بذاره،کفشاش رو از پاهاش دراورد و ملحفه رو روش کشید ولی لعنت به این عطش که مجبورش میکرد تن کوچیکش رو توی بغلش بگیره و بوی الکل رو به خاطر بسپاره،چانیول هیچوقت به تاوان دادن اعتقاد نداشت اما حالا مطمئن بود که داره تاوان میده...این عشق مخفی شکست خورده تاوان تمام اشتباهاتش بود!
بدنش به بدن بکهیون چسبیده بود و چانیول حاضر نبود قبول کنه که باید ازش جدا بشه،قسم میخورد تا ماه پیش میتونست بدون درد و عذاب وجدان بغلش کنه اما حالا حتی نمیتونست نفس بکشه،چطور زندگی انقدر بیرحم بود؟
لحظه‌ها به سرعت میگذشتن،روزها پشت سر هم سپری میشدن و درنهایت بیشتر از یکسال گذشته بود و تنها چیزی که از تموم اون روزها باقی مونده بود یک مشت خاطره‌ی نفس گیر بود،روزهای خوب در ازای خاطرات بد اصلا منصفانه بنظر نمیرسیدن...اگه قرار بود انقدر زجرآور باشن چانیول حاضر بود به عقب برگرده و به جای اینکه خودش بکهیون رو به یتیم خونه ببره با بی اهمیتی به مسئول زندان زنگ بزنه و بگه که نمیخواد این کار رو انجام بده!
دوست داشت بینی‌ش رو به گردن بکهیون بچسبونه و عطر همیشگیش رو حس کنه اما جراتش رو نداشت،چطور میتونست توی خونه‌ای که با همسرش زندگی میکرد معشوقه‌ش رو لمس کنه؟
به سختی از بکهیون فاصله گرفت و بلافاصله بکهیون چرخی خورد و دستاش رو از زیر ملحفه بیرون کشید،نگاه چانیول روی دستاش نشست،میل شدید قفل کردن انگشتاشون توی هم انگار قرار نبود هیچوقت از بین بره!
همونطور که به انگشتای ظریفش خیره بود ناخودآگاه متوجه نوشته‌هایی روی بندای انگشتاش شد،نزدیک تر رفت و دست سرد بکهیون روی توی دستش گرفت و به صورتش نزدیک کرد و طولی نکشید تا با بهت دست دیگه‌ش رو هم بگیره و کلماتی که با فونت خاصی روی پوستش حک شده بودن رو چک کنه.
Dadd Pain
روی یک دستش دد و دست دیگه‌ش درد نوشته شده بود و لعنت بهش که همین هشت کلمه برای جدا شدن روحش کافی بودن،هشت کلمه‌ای که حس مرگ میدادن،بیرحمانه روی انگشتای ظریف کوچولوش حک شده بودن و چانیول نمیخواست باور کنه که اون کلمات قراره تا همیشه روی پوستش بمونن!
با بغضی که کم کم بزرگتر میشد انگشتاش رو روی کلمات میکشید،یک بار،دوبار،سه بار...هیچ فایده‌ای نداشت...اون کلمات کشنده قرار نبود پاک بشن!
- کوچولوی من...نمیخوام...نمیخوام باور کنم این درد رو برای همیشه روی بدنت حک کردی
وقتی اولین قطره‌ی اشکش روی کلمه‌ی P افتاد با درد چشماش رو بست و زمزمه کرد:
- دیگه حتی دیدن انگشتای ظریفت هم قراره حس مرگ داشته باشه...این کلمات تبدیل به عذابی ابدی برای هردومون میشن
با بهت دستای بکهیون رو رها کرد و همونطور که به موهاش چنگ میزد بلند شد،چرا هرروز که میگذشت از خودش بیشتر متنفر میشد؟
چرا انقدر به بیبی‌ش درد داده بود که حالا زیر بار این درد له بشه؟
جانیول باور داشت که با رها کردنش همه چیز بهتر میشه اما حالا چرا همه چیز سخت تر شده بود؟
...
صدای بوسه‌هاشون توی اتاق بکهیون میپیچد و دستای سهون که لباساش رو درمیاوردن و به گوشه‌ای پرت میکردن امشب رو برای لوهان به یک رویای زمستونی و فراموش نشدنی تبدیل میکردن،قلبش با قدرت به قفسه‌ی سینه‌ش کوبیده میشد و دستای سرد از استرس و هیجانش متعجبش میکردن!
لوهان یک نوجوون باکره نبود اما حالا حاضر بود قسم بخوره حتی برای سکس اولش هم اینطور مضطرب و هیجان زده نبوده!
سهون داشت لمسش میکرد...پسری که خیلی طول نکشید تا قلبش رو به بازی بگیره و تبدیل به عشق اول غم انگیزی بشه که لوهان مدت زیادی اون رو مجازات خودش میدونست...مجازاتی برای تنفرش از عشق و احمق دونستن تمام شخصیتای عاشق رمانای عاشقانه‌ای که بکهیون وقتی یک نوجوون بود از خوندنشون لذت میبرد.
ناخودآگاه لبخندی به افکارش زد و سهون به وضوح متوجهش شد،بوسه رو شکست و کمی فاصله گرفت تا به چشمای لوهان خیره بشه،لوهان فقط خودش رو بهش سپرده بود و سهون برای چند لحظه به اینکه این رابطه رو دوست داره شک کرده بود،شکی که با دیدن مردمکای شفاف و پر از عشق لوهان جاش رو به درد نفس گیری توی قفسه سینه‌ش داد،کارش درست بود؟ البته که نبود،نه تا وقتی قلبش اسم بکهیون رو فریاد میزد و با اینحال لوهان عاشق رو به بازی گرفته بود!
- سهون
با زمزمه‌ی ضعیف لوهان منتظر نگاهش کرد و خیلی طول نکشید دستای لوهان دور گردنش حلقه بشن و خیره به نگاه منتظر سهون لبخند درخشانی بزنه.
- میدونی که عاشقتم درسته؟
با لحن خجالت زده‌ی لوهان و نگاه صادقش لبخند تلخی زد و درحالیکه نگاهش رو بین چشم و لبای لوهان میچرخوند جواب داد:
+ میدونم بیبی
سعی کرد روی بدن هوس انگیز دوست پسرش تمرکز کنه و پوزخندی زد:
+ و تو میدونی که چقدر هوس انگیزی بیبی...درسته؟
لوهان پوزخندی زد و با لحن اغواگری جواب داد:
- نمیدونم سهونا...بهتره بهم ثابت کنی
بلافاصله با فشار دستاش سهون رو پایین کشید و درحالیکه سعی میکرد کنترل بوسه رو از سهون بگیره شروع به باز کردن دکمه‌های پیراهنش کرد.
خیلی طول نکشید پیراهن سهون هم به گوشه‌ای پرت بشه و اینبار لباش روی ترقوه‌ی لوهان بشینن،لوهان با لذت چشماش رو بسته بود و به شونه‌های پهن دوست پسرش چنگ میزد،کنترل صداش وقتی زبون سهون روی نیپل سینه‌ش کشیده شد غیرممکن شد و درحالیکه ناخودآگاه کمی خودش رو روی تخت بالا میکشید نالید:
- س...سهون
لحن نیازمندش برای سهون که افکارش رو خاموش کرده بود و خودش رو غرق لذت بردن از بدن دوست پسر زیبا و هوس انگیزش کرده بود کافی بود تا حرکاتش رو سریعتر کنه و دستش وارد لباس زیر لوهان بشه،با لمس عضوش صدای ناله‌های لوهان بلندتر شد و اینبار بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه با خشونت لبای لوهان رو به دندون گرفت.
لوهان به وضوح متوجه تغییر حالتش شد و سعی کرد خودش رو با بوسه‌ی خشنی که اجازه‌ی نفس کشیدن بهش نمیداد همراه کنه.
با حرکات دست سهون که داشت به جنون میرسوندش بیقرار پاهاش رو تکون میداد،خیلی طول نکشید سهون بوسه رو قطع کنه و برای باز کردن کمربندش فاصله بگیره،لوهان به سرعت نشست و دستاش رو روی دستای سهون گذاشت،درحالیکه سعی میکرد دستای سهون رو کنار بزنه خیره به نگاه شهوت آمیزش که جذابیتش رو چندین برابر کرده بود و نفس لوهان رو میگرفت گفت:
- من انجامش میدم
سهون بلافاصله دستاش رو کنار کشید و اجازه داد لوهان به تاج تخت تکیه‌ش بده و بین پاهاش قرار بگیره،لوهان به سرعت کمربند رو گوشه‌ای انداخت و زیر نگاه خیره و چشمای خمار سهون شلوار و لباس زیرش رو درآورد،مدتی بود بکهیون به اینکار تحریکش کرده بود و اگه همین حالا انجامش نمیداد دیوونه میشد!
اجازه‌ی واکنشی به سهون نداد و وقتی زبونش روی عضو سهون نشست صدای ناله‌ش رو شنید و راضی از حس انگشتای قدرتمند سهون که به موهاش چنگ زدن تا جایی که میتونست عضوش رو توی دهنش جا داد،خوب میدونست توی اینکار مهارت داره و چطور سهون رو به جنون میرسونه،خیلی طول نکشید سهون مانعش شد و جاهاشون رو عوض کرد،به سرعت به لباس زیر لوهان چنگ زد و درحالیکه درش می آورد مک عمیقی به لبای خیس لوهان زد.
لوهان میخواست بهش بگه بکهیون توی اتاقش لوب و کاندوم داره با اینحال دو انگشت سهون وارد دهنش شدن و صدای دورگه‌ی سهون بهش فهموند نمیتونه ازش بخواد آرومتر پیش برن!
+ خیسشون کن بیبی
اهمیتی نداشت اگه مدت زیادی از آخرین رابطه‌ش گذشته بود و ممکن بود اذیت بشه،برای لذت دادن به سهون حاضر به تحمل هر چیزی بود!
به سرعت انگشتای سهون رو مکید و همونطور که انتظار داشت سهون مدت زیادی براش صبر نکرد!
با حس ورود اولین انگشت سهون نفس کشیدن رو فراموش و سعی کرد آروم و عمیق نفس بکشه و روی لبایی که گردنش رو مارک میکردن تمرکز کنه با اینحال خیلی طول نکشید انگشت دومش رو حس کنه و ناخودآگاه دستاش رو روی سینه‌ی سهون فشار بده.
- س...سهون
سهون منتظر به چهره‌ی درهمش خیره شد و لوهان ناخودآگاه با دیدن چشمایی که فقط شهوت رو نشون میدادن بغض کرد،چرا حس میکرد این نگاه چیزی کم داره؟
- آرومتر...انجامش بده
سهون بوسه‌ی کوتاهی به لباش زد و زمزمه کرد:
+ معذرت میخوام عزیزم
لوهان به سختی سعی میکرد حس بدی که از نگاهش گرفته بود با لحن آرومش فراموش کنه،صدایی توی مغزش فریاد میزد چیزی اشتباهه و داشت تمام لذتش رو از بین میبرد با اینحال سهون بوسه‌های گرم و آرومی روی لباش گذاشت و درحالیکه به آرومی انگشتاش رو حرکت میداد زیر گوشش زمزمه کرد:
+ نگران نباش عزیزم...الان بهتر میشه...معذرت میخوام
جملات سهون رو با ناله‌های آرومش جواب میداد و کمی طول کشید تا بدنش خودش رو همراه کنه و سهون با دیدن بیقراری لوهان با بوسه‌ای انگشتاش رو بیرون کشید و درحالیکه بین پاهاش قرار میگرفت هشدار داد:
+ اگه اذیت شدی بهم بگو
منتظر جواب نموند و لوهان با حس ورود کامل عضوش ناله‌ی بلندی کرد و قوسی به کمرش داد:
- فاک...سهون...تو...
سهون پوزخندی زد و درحالیکه صبر میکرد لوهان به عضوش عادت کنه روی صورت درهمش خم شد:
+ باید بیشتر باهات بازی کنم بیبی...انقدر تنگی که داره دردم میگیره
لوهان به خنده افتاد و گفت:
- عوضی
برای بوسیدنش سرش رو کمی بلند کرد و سهون حین بوسه حرکاتش رو شروع کرد،همونطور که انتظار داشت لوهان حین سکس پر سروصدا و لجباز بود و انقدر به کمرش چنگ زده بود که سهون مطمئن بود زخمش کرده!
لوهان اما غرق لذت اسمش رو صدا میکرد و از صدای ناله‌هاش خجالت نمیکشید،ضربات سهون قوی و عمیق بودن و لوهان زمان و مکان رو گم کرده بود!
با حس خالی شدن ناگهانی ورودیش چشماش رو باز کرد و قبل از اینکه اعتراض کنه سهون با صدای دورگه و بم از شهوتش گفت:
+ پاهاتو جمع کن توی شکمت
لوهان پاهاش رو بالا آورد و با ورود دوباره‌ی عضو سهون سست شد،سهون اینبار رونهاش رو گرفت و با فشار پاهاش رو به سمت شکمش جمع کرد،لوهان حاضر بود قسم بخوره این دردناک ترین و لذت بخش ترین سکس زندگیشه و نمیدونست چند دقیقه‌ست که زیر ضربات عمیق و سریع سهون از لذت به گریه افتاده!
با پیچش زیر شکمش عضوش رو توی دستش گرفت و سهون با اخم دستش رو پس زد و به عضوش چنگ زد.
- سهون...من...آههه...نزدیکم...لطفا
سهون درحالیکه که عضوش رو پمپ میکرد آروم ضرباتش رو به پروستاتش میزد و خیلی طول نکشید لوهان به کمرش قوسی بده و درحالیکه اسمش رو صدا میزد ارضا بشه،بیحال و با چشمایی که هر لحظه آماده‌ی بسته شدن بودن به سهون خیره شد که دوباره به ضرباتش سرعت میداد،خیلی طول نکشید سهون سرش رو به عقب خم کنه و با ناله‌ای ارضا بشه،لوهان لبخند بیجونی زد و سهون درحالیکه نفس نفس میزد خودش رو کنارش روی تخت پرت کرد.
با حس خزیدن لوهان توی بغلش اجازه داد لوهان بغلش کنه و ملحفه رو روی خودشون کشید،دستاش رو بین موهای لوهان که سرش رو روی سینه‌ش گذاشته بود برد و به آرومی زمزمه کرد:
+ تو فوق‌العاده‌ای لوهان
لوهان با لبخند بزرگی سرش رو بلند کرد و بوسه‌ی کوتاهی به لبای سهون زد.
- اگه میدونستم انقدر هاتی زودتر اغوات میکردم سهون!
با لحن شیطنت آمیز لوهان،سهون به خنده افتاد و لوهان درحالیکه دوباره سرش رو روی سینه‌ی سهون میذاشت با لحن مظلومی ادامه داد:
- اما به تخت بکهیون گند زدیم...مارو میکشه
بلافاصله لبخند سهون از بین رفت و درحالیکه عصبی فکش رو میفشرد زمزمه کرد:
+ بکهیون...بعید میدونم ناراحت بشه
لوهان متعجب بهش خیره شد و سهون به سختی سعی کرد لبخند بزنه.
- واقعا؟
به چشمای زیبای لوهان خیره شد و برای چند ثانیه با خودش فکر کرد اگه قبل از بکهیون لوهان رو میدید،این چشما قطعا توانایی عاشق کردنش رو داشتن...اونا فقط بدشانس بودن که زودتر همدیگر رو ملاقات نکردن و زمان تنها دلیلِ این عذاب بود!
+ البته...امروز تولدت بوده و اون خوشحالیت رو میخواد
لوهان برای هزارمین بار توی امشب لبخند زد و درحالیکه با انگشتش شکلای نامفهومی روی سینه‌ی سهون میکشید زمزمه‌ای کرد که سهون درست متوجهش نشد.
- فکر کنم دیدن بکهیون بزرگترین پاداش زندگیم بوده
...
تمام شب رو توی اتاقی که بکهیون داخلش بود گذرونده بود،دلتنگی اجازه نمیداد نگاهش رو از صورت زیباش بگیره و افکارش برای کشتنش کافی بودن اما قرار نبود بمیره،زنده میموند و هر لحظه‌ش رو عذاب میکشید،به درد کشیدن کوچولوش نگاه میکرد و از درون میسوخت و کسی نمیفهمید این مرد سی و یک ساله‌ی سرد با چهره‌ای جدی و لحن محکم و قاطع هر لحظه‌ش رو توی جهنم سپری میکنه!
با روشن شدن هوا از اتاق بیرون رفت،پشت میز آشپزخونه نشست و بدون اینکه اهمیتی به تماس‌های نارا بده نگاه خسته و خالیش رو به در اتاق دوخت تا بکهیون بیدار بشه.
...
با حس نور پشت پلکاش،چشماش رو باز کرد و بلافاصله تیر کشیدن سرش باعث شد با درد چشماش رو ببنده و بعد از چند دقیقه به سختی بازشون کنه و نگاهی به اطراف بندازه،اینجا خونه‌ی خودش نبود!
دیشب کجا خوابیده بود؟
با سختی بلند شد و روی تخت نشست،جز پیچیدن عطر آشنای نفرت انگیزی زیر بینی‌ش چیزی از شب قبل به یاد نداشت و مشکل دقیقا همین بود که اون عطر به خوبی توی این اتاق حس میشد و اعصابش رو به بازی میگرفت،حالا دیگه خوب میدونست کجاست اما توانایی قبولش رو نداشت،چطور باید با اون مرد بیرحم برخورد میکرد؟
باید میگفت که چقدر دلتنگش بوده؟
چقدر ازش متنفره و چقدر عاشقشه؟
چطور باید احساسات متضادش رو به زبون میاورد؟
چرا انقدر سرنوشت باهاش بیرحم بود که بهش این باور رو بده که حتی بعد از گفتن تمام احساساتش هم قرار نیست دوباره اون مرد و آغوش لعنتیش رو داشته باشه؟
با خستگی و شونه‌های آویزون ملحفه رو کنار زد و بلند شد،برای باز کردن در تردید داشت اما این چیزی بود که باید اتفاق میوفتاد،ددیش برای رها کردنش هیچ تردیدی نداشت پس چرا بکهیون باید برای رو به رو شدن باهاش تردید میکرد؟
در رو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت و درنهایت نگاهش روی چشمایی که بهش خیره شده بودن ثابت شد،اگه چانیول کسی نبود که رهاش کرده بود حاضر بود قسم بخوره توی نگاهش دلتنگی رو میبینه اما اون به راحتی مثل یک اسباب بازی دورش انداخته بود پس باور کردن این چشما جز امید واهی و آسیب بیشتر چیزی نداشت!
همونطور که به چشمای چانیول خیره شده بود قدم برداشت و با رسیدن به آشپزخونه سرجاش متوقف شد،اخم کرده بود و فضای خونه نفسش رو میگرفت.
چطور جرات کرده بود بکهیون رو به خونه‌ش ببره؟
+ چرا منو آوردی اینجا؟
با بیجواب موندن سوالش اینبار صداش رو بلند کرد و عصبی فریاد زد:
+ به چه حقی منو آوردی توی این خونه؟
با دریافت نکردن جواب و ادامه دار شدن نگاه خیره‌ی چانیول ادامه داد:
+ فقط کافی بود بازی تموم بشه تا برم خونه...خونه‌ی خودم...جایی که خبری از عطر لعنتی و عکسای دو نفره‌ی حال بهمزنتون نیست!
از شدت عصبانیت بدنش شروع به لرزیدن کرده بود و نفساش تند شده بودن،خیلی وقت بود که دیگه کنترل احساساتش رو نداشت،زود عصبی میشد و جز قرصاش چیزی نبود که آرومش کنه...مردی که کلمه‌ی "آرامش" توی حضورش خلاصه میشد ترکش کرده بود و حالا بکهیون خودِ کلمه‌ی "تنش" بود!
- بکهیون...تو حالت خوب نبود و منم بعنوان پدرت نمیتونستم بذارم تا صبح جلوی آپارتمانت بخوابی!
بالاخره جوابش رو داده بود و بکهیون با شنیدن صداش بعد از اینهمه مدت لرزی به بدنش افتاد،ذهنش درحال یاداوری صداش زیر گوشش بود و بکهیون اصلا این رو دوست نداشت پس برای پس زدنشون دهن باز کرد و صداش رو بالا برد.
+ پدر؟ تو حتی منو توی اتاق خودت نبردی! چرا؟ چون ترسیدی چروک شدن محلفه‌های تخت همسر عزیزتو ناراحت کنه و من مثل یه طرد شده توی اتاق مهمون موندم
عصبی چنگی به موهاش زد و ناخوداگاه پوزخندی گوشه‌ی لباش جا گرفت و همونطور که پشت سر هم سرش رو تکون میداد گفت:
+ درسته...من از اولشم یه مهمون توی زندگیت بودم...تو به خوبی از مهمونت پذیرایی کردی و اون بچه‌ی بیچاره متوجه نبود برات چه جایگاهی داره و فقط تونست احمقانه قلبش رو بهت بده...قلبش دربرابر پذیرایی سخاوتمندانه‌ی وکیل پارک!
با عصبانیت به چشمای چانیول خیره شد،انگشت اشاره‌ش رو با حالت تهدیدآمیزی جلوش گرفت و با نفرت گفت:
+ از این به بعد حتی اگه درحال مرگ بودم فقط نگاهم کن...نگاه کن که چطور نابود میشم اما دیگه هیچوقت...هیچوت منو به این خونه نیار!
منتظر جواب نشد و با قلبی که دیوانه وار به قفسه‌ی سینه‌ش کوبیده میشد سمت خروجی راه افتاد،عصبی بود و بعید میدونست اگه همین حالا پاهاش رو از این خونه بیرون نذاره بهش حمله‌ی عصبی دست نده!
با صدای کوبیده شدن در با درد چشماش رو بست و انگشتاش رو روی شقیقه‌هاش گذاشت،ذهنش خالی بود،سردرد داشت و کلمات بکهیون که توی گوشاش اکو میشدن حالش رو بدتر میکردن.
...
با عصبانیت رمز رو وارد کرد و با باز کردن در وارد خونه شد،از مهمونای دیشب خبری نبود،خونه بهم ریخته بود و اعصابش رو بیشتر به بازی میگرفت.
با شنیدن صدایی از آشپزخونه با اخم و کلافه سمتش راه افتاد و چند لحظه‌ی بعد بود که صدای فریادش باعث از جا پریدن لوهانی شد که مشغول آماده کردن صبحانه بود.
+ چرا نیومدی دنبالم؟ صبح سر از خونه‌ی اون هرزه درآوردم!
با دیدن چهره‌ی عصبانی و چشمای قرمز بکهیون تمام افکارش ناپدید شدن،قبل از اینکه بکهیون اینطور وارد خونه بشه به رابطه‌ی دیشبشون و به قرض گرفتن پول از بکهیون فکر میکرد،زمانش رو به پایان بود و هنوز بخشی از پول رو آماده نکرده بود!
- بک...من...
قبل از اینکه لوهان بتونه جوابی بده در اتاق بکهیون باز شد و سهون با موهای خیس بیرون اومد.
_ چیزی شده؟
بکهیون نگاهی به سهون و بعد نگاهی به لوهان انداخت و تازه متوجه مارکای گردن لوهان شد،نفس عمیقی کشید و همونطور که سمت اتاقش قدم برمیداشت گفت:
+ میرم حموم
در رو پشت سرش کوبید و سهون و لوهان رو تنها گذاشت.
وارد اتاق شد و نگاهی به اطراف انداخت،تخت کاملا بهم ریخته بود و بوی سکس حالش رو بهم میزد،با عصبانیت لباسش رو دراورد و سمت حموم رفت،با ورودش نگاهش به وان خالی افتاد و روزی رو بیاد آورد که ددیش منتظر نگاهش میکرد و بکهیون معذب از برهنه بودن جلوش به آرومی قدم برمیداشت تا بهش برسه!
پوزخندی زد و سمت دوش رفت،آب سرد رو باز کرد و زیرش ایستاد،قطرات آب بالا تنه‌ی برهنه و شلوارش رو خیس میکردن و این بین فقط اشکای گرمش بودن که با جاری شدنشون سوزش قلبش رو بیشتر میکردن.
+ احمق...میتونستی رو به روش بشینی و به جای تموم این مدت نگاهش کنی
با گریه گفت و چشماش رو بست،میخواست لمسای ددیش زیر دوش رو بیاد بیاره،اون زمان اون لمسا ترسناک و عجیب بنظر میرسیدن،بکهیون بخاطر دستای بزرگ چانیول که به آرومی پوستش رو لمس میکردن اشک میریخت اما حالا بخاطر نداشتن اون لمسا گریه میکرد،حتی اگه بهش درد میدادن حتی اگه میترسوندنش حالا دلتنگشون بود.
حالا متوجه شده بود که چقدر دلش برای مردش تنگ شده بود،چقدر به حضورش،آغوشش و توجهش نیاز داشت و بطرز احمقانه‌ای از همشون محروم بود!
...
با تنها شدنشون لوهان معذب به سهونی که روی کاناپه نشسته بود نگاه میکرد،نمیخواست احمقانه فکر یا رفتار کنه اما نمیتونست جلوی افکارش که میگفتن دوست داشت سهون بعد از رفتن بکهیون سمتش بره،بغلش کنه و لباش رو ببوسه،بگیره اما سهون با بی اهمیتی و اخمای توی هم سمت کاناپه رفته بود و لوهان سعی میکرد تپش کند قلبش رو نادیده بگیره و به خودش این باور رو بده که سهون هیچوقت رمانتیک نبوده و احتمالا توی تمام روابطش اینطور رفتار کرده!
لیوان بزرگ شیر و تست رو جلوی سهون گذاشت و خودش هم رو به روش نشست.
_ خوبی؟ درد نداری؟
با سوال سهون برای چند لحظه بهش خیره شد و طولی نکشید تا لبخندی بزنه و جوابش رو بده.
- خوبم
میخواست اینکه دیشب بهترین شب زندگیش بوده رو هم به جمله‌ش اضافه کنه اما انگار سهون اهمیتی نمیداد چون تنها سرش رو تکون داد و زیر لب "خوبه" رو زمزمه کرد و همین هم برای بهم خوردن افکاری که به سختی مرتبشون کرده بود،کافی بود!
+ سهون من...
قبل از اینکه بتونه جمله‌ش رو کامل کنه سهون با گفتنِ "من میرم موهامو خشک کنم" تنهاش گذاشت و لوهان با بهت به رفتنش چشم دوخت،چرا انقدر ساده بغض میکرد؟
نمیتونست بیشتر از این با لوهان رو به رو بشه،تمام لحظات دیشب جلوی چشماش بودن و نمیتونست با عذاب وجدانی که داشت کنار بیاد،قلبش بکهیون رو خواسته و بدنش با لوهان بازی کرده بود،شرایط انقدر پیچیده شده بود که سهون توانایی کنترلش رو نداشت،باید چیکار میکرد؟
خوب میدونست انتظارات لوهان چی بودن و چی میخواست بگه اما احساس قوی‌ای که به بکهیون داشت و دروغایی که از شروع رابطشون گفته بود نمیذاشتن بیشتر پیش بره و حس میرد کم کم همه چیز داره از حد تحملش خارج میشه!
...
دو ساعت گذشته بود و حالا سه نفری آماده شده بودن تا به دانشگاه برن،بکهیون بعد از پوشیدن کفشاش در رو باز کرد و طولی نکشید تا نارایی رو ببینه که با سر پایین و به آرومی به سمت خونه‌شون قدم برمیداشت.
پوزخندی زد و با صدای نسبتا بلندی پرسید:
- کجا بودی؟
با اتمام جمله‌ش نارا با تعجب سرش رو بلند کرد و چند ثانیه با بهت به بکهیون خیره شد و طولی نکشید تا لبخند خسته‌ای به بکهیون تحویل بده.
+ دلم برات تنگ شده بود بکهیون
با لبخند گفت و پوزخند بکهیون پررنگ تر شد.
+ مامانم بیمارستانه،اومدم وسایلمو ببرم تا یه مدت پیشش بمونم
- اوه...امیدوارم زودتر سلامتیشونو بدست بیارن
بکهیون با لحن گرمی که زیادی با چشمای خالی و سردش متفاوت بود گفت و لبخند نارا پررنگ تر شد.
+ ممنونم بکهیون...منم امیدوارم
...
ساعت عدد هفت رو نشون میداد که از دانشگاه برگشت،به لطف یونا خونه‌ی شلوغ حالا کاملا مرتب شده بود اما چه فرقی میکرد وقتی اون خونه همیشه خالی و سرد باقی میموند!
حالا که میدونست چانیول برگشته تحمل دلتنگی براش سخت تر شده بود،باید یه راهی پیدا میکرد که دوباره بتونه چانیول رو ببینه،با اینکه گفته بود دیگه دوست نداره به اون خونه بره اما حالا داشت فکر میکرد باید چیکار بکنه تا بتونه واردش بشه و چانیول رو ببینه!
با فکری که به ذهنش رسید لبخند خسته‌ای زد،وارد آشپزخونه شد و دستاش رو شست،مواد مورد نیاز غذای مورد علاقه‌ی ددیش رو بیرون آورد و مشغول آشپزی شد...مهم نبود چقدر متناقض رفتار میکنه...نه تا وقتی که همه چیز انقدر غیر منصفانه بود!
این انصاف نبود که اونها هیچوقت باهم آشپزی نکرده بودن،وقتایی که بکهیون آشپزی میکرد چانیول هیچوقت از پشت دستاش رو دور کمرش حلقه نکرده بود و همدیگه رو با آرد کثیف نکرده بودن،اونا خیلی کارا باهم نکرده بودن و بکهیون میدونست تا آخر عمرش تموم کارهای نکردشون رو بیاد میاره و سرنوشت رو لعنت میکنه!
بعد از گذشت دوساعت استیک و پاستای مورد علاقه‌ی چانیول آماده شده بودن و حالا بکهیون پشت در خونه‌ی چانیول ایستاده و برای در زدن مردد بود،صبح بهش گفته بود حتی اگه درحال مرگ بود هم اون رو به این خونه نیاره و حالا خودش میخواست واردش بشه؟
بالاخره زنگ رو فشرد و طولی نکشید تا چانیول جلوش ظاهر بشه،تیشرت تنگ مشکی،موهای بلندی که با بی نظمی توی صورتش ریخته بودن و نگاه متعجبش،چرا دلتنگشون شده بود؟
- بیا داخل
با وجود تعجبش به آرومی به داخل دعوتش کرد و بکهیون بدون حرفی وارد شد،سمت آشپزخونه راه افتاد و ظروف غذارو روی میز گذاشت.
+ همسر کوچولوت گفت نمیاد خونه برای همین فکر کردم از باقی مونده‌ی غذام برای پدرم بیارم
با پوزخند توضیح داد و چانیول بدون حرفی به انگشتای ظریفش که مشغول چیدن میز بودن نگاه میکرد،مدتها از دیدن همچین چیزی محروم بود و حالا که رو به روش بود فقط حس خفگی داشت!
+ بشین دد
با صدای بکهیون نگاهش رو ازش گرفت و پشت میز رو به روی بکهیون نشست.
- استیک و پاستا
+ دوستشون داشتی
- نمیدونستم که میدونی
+ به نارا گفتم برات پاستا و استیک درست کنه چون فکر میکردم میتونه خوشحالت کنه
بکهیون با لبخند عجیبی گفت و چانیول نتونست بگه "هیچکس جز تو نمیتونه خوشحالم کنه"
به تکون دادن سرش اکتفا کرد و مشغول خوردن دستپخت بیبی‌ش شد.
بکهیون تمام مدت بهش خیره شده بود،موهایی که بلندتر از قبل شده بودن،چشمای درشتی که نگاهش نمیکردن و لبایی که طعمشون رو درست مثل روز اول به یاد میاورد،شونه‌های پهنی که گاهی بهشون تکیه میداد و کتاب میخوند،دستایی که لمسش میکردن و مردی که همه چیزش بود،درست رو به روش نشسته بود و بکهیون حتی نمیتونست دستش رو دراز کنه و دستش رو بگیره!
قصد داشت دلتنگیش رو با نگاه کردن به چانیول رفع کنه اما هیچ فایده‌ای نداشت چون دیگه هیچوقت نمیتونست اون رو مثل قبل داشته باشه...سهم بکهیون از چانیول یه خونه با خاطرات خوب و عجیب و نگاه‌های پر حسرت از راه دور بود...نگاه‌هایی که کسی متوجهشون نمیشد حتی چانیول!
- ممنونم...عالی بودن
چانیول که حالا سرش رو بالا آورده بود با لبخند رو به بکهیون گفت و بعد از چند لحظه مردد ادامه داد:
- میشه برام قهوه درست کنی؟
بکهیون نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با تعجب گفت:
+ این وقت شب؟ اگه بخوری نمیتونی بخوابی
- باید به چندتا پرونده رسیدگی کنم و تا صبح بیدارم
+ باشه
بکهیون به آرومی گفت و چانیول لبخند تلخی زد،کاش میتونست آرزو کنه این لحظات مثل خاطرات خوبشون ناپدید نشن!

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now