•ᝰPART 9☕️

6.7K 1K 236
                                    

لباش روی پوست گردن مینیانگ نشستن و با کمی فشار مجبورش کرد روی کاناپه دراز بکشه و کاملا روش قرار گرفت،لباش به آرومی روی پوستش حرکت میکردن و قفسه‌ی سینه‌ی مینیانگ که به تندی بالا و پایین میشد باعث پوزخندش میشد،نمیخواست حرفی بزنه فقط قرار بود انقدر پیش بره که مینیانگ هیچوقت نتونه امشب رو فراموش کنه...درست مثل خودش که قرار نبود هیچوقت شب کریسمس رو فراموش کنه!
دستش زیر لباس مینیانگ خزید و شکم صافش رو لمس کرد و طولی نکشید تا نفسای عمیق مینیانگ صدادار بشن!
لباش رو از گردنش جدا کرد و اینبار لباش روی استخوان ترقوه‌ش نشستن و دستش زیر لباس مینیانگ بالاتر اومد،سعی میکرد لذت ببره و برخلاف تلاشش افکار سیاهی شروع به پررنگ شدن توی ذهنش کردن،خاطرات گذشته حتی روی پوست بی نقص مینیانگ هم دیده میشدن،لباش میسوختن و دستش که زیر لباس مینیانگ بود شروع به لرزیدن کرد،به سختی جلوی مشت شدن دستش رو گرفت و سعی کرد با بستن چشماش خودش رو کنترل کنه،تنفر مجبورش میکرد جلوتر بره،ترس ازش میخواست عقب بکشه و درنهایت صداهای توی سرش که گوشاش رو پر کرده بودن باعث شدن ناگهانی عقب بکشه و از روی مینیانگ بلند بشه.
+ ب...بک
ناله‌ی متعجب مینیانگ نتونست باعث ساکت شدن صداهای توی سرش بشه،صداهایی که با بیرحمی بلندتر میشدن و بکهیون فقط تونست نگاه سردرگمش رو بهش بده.
مینیانگ با بغض زمزمه کرد:
+ من...خوب نبودم؟ نمیخوای منو ببوسی و باهام عشق بازی کنی؟
چرا این دختر انقدر شبیه به خودش رفتار میکرد؟
ترساش،خوشحالیاش و مردمکای لرزونش شبیه بیبیِ ددی پارک بودن و لعنت...بکهیون قرار بود مثل ددیش مینیانگ رو نابود کنه؟
دستش رو بلند کرد و سمت صورت مینیانگ برد،با پشت دست گونه‌ش رو نوازش کرد و همونطور که نگاه خالیش چشمای غمگین مینیانگ رو هدف گرفته بودن،جواب داد:
- شاید یه روز برسه که دیگه دوست نداشته باشی ببوسمت اما قول میدم انقدر میبوسمت و باهات عشقبازی میکنم که نتونی طعم منو فراموش کنی
دستش رو کشید،لبخند بیجونی زد و ادامه داد:
- میرم دوش بگیرم،برای خواب آماده شو
منتظر واکنشی نموند و همونطور که سمت اتاقش میرفت لحن شیفته‌ی چانیول توی گوشاش اکو شد.

"- شاید یه روز برسه که دوست نداشته باشم حتی نفس بکشم اما مطمئن باش روزی نمیرسه که نخوام ببوسمت و باهات عشقبازی کنم"

تیشرتش رو دراورد و بدون اینکه اهمیتی به خیس شدن شلوارش بده زیر دوش آب ایستاد و اجازه داد قطرات سرد آب روی پوست داغش بشینن،چرا آب نمیتونست خاطراتش رو بشوره و ببره؟
صدای التماساش و لحن قاطع چانیول توی گوشاش پخش میشد و با اینکه نگاهش به سرامیک‌های سفید رنگ بود،تصویر زمانی که زیر بدن چانیول گریه و التماس میکرد میدید.
نفساش کم کم درحال تند شدن بودن،ضربان قلبش بالا رفته بود و لرزش بدنش بهش میفهموند حملات عصبیش دارن بیشتر و بیشتر میشن،باید چیکار میکرد تا از شر این صداها و تصاویر خلاص بشه؟
دستاش رو روی گوشاش گذاشت و چشماش رو محکم بست،نمیخواست ببینه،نمیخواست بشنوه.
- لعنت بهت التماسش نکن
رو به بکهیون توی ذهنش که از چانیول میخواست تمومش کنه،گفت و طولی نکشید تا بغضش شکسته بشه و بدن بیحالش همراه قطرات آب سقوط کنه.

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now