•ᝰPART 11☕️

6.9K 1.1K 356
                                    

بعد از رفتن بکهیون و افرادش عمارت توی سکوت فرو رفته بود،سهون روی کاناپه‌ی پدرش نشسته بود و با سکوت و نگاه بیحالش اجازه میداد پیرمرد جلوش با خودش کنار بیاد تا باز هم بتونه بهش لبخند بزنه و دلایل احمقانه‌ای که فقط خودش رو راضی میکردن،تحویلش بده و طولی نکشید تا طبق انتظارش صورت پدرش بالا بیاد و بهش لبخند بزنه،سهون مطمئن بود اگه یکروز دیگه نخواد پدرش رو ببینه یا حتی اگه پدرش بمیره تنها چیزی که ازش بیاد میاره همین لبخندای مصنوعی و گاها گرمش بود که فقط حالش رو بهم میزدن!
تموم زندگیش رو با همین لبخندای نفرت انگیز ازش گرفته بود و هربار با لحن سردی که سعی میکرد دوستانه بنظر بیاد ازش میپرسید که چی میخواد و سهون هیچوقت بهش نگفت که چقدر دلش یک خانواده‌ی واقعی میخواد!
+ چرا بهم نگفتی اون دوست پسرته پسرم؟
باز هم لبخند مصنوعیش با لحن سردش همراه شده بود و سهون فقط میتونست پوزخند صداداری تحویلش بده.
- اسم لعنتی اون لوهانه و چه فرقی میکرد؟ قرار بود به جای تو تبدیل به هرزه‌ی من بشه نه؟ شایدم گاهی ازش میخواستی به تو هم سرویس بده،اشتباه میکنم؟
صدای بلند و چشمای قرمزش به خوبی بهش میفهموندن که پسرش چقدر عصبیه و البته به خوبی پدرش رو میشناسه!
+ پسرم...
- انقدر این کلمه‌ی لعنتیو تکرار نکن و نذار بیشتر از این از خودم متنفر بشم!
+ باشه...باشه...من اشتباه کردم...حالا برای جبرانش چی میخوای؟
لبخندی که پدرش به سختی سعی میکرد نگهش داره برای بازی با اعصابش کافی بود و چند ثانیه‌ی بعد بود که صدای فریاد سهون سکوت عمارت رو بهم زد.
- دیگه میخوای چیکار بکنی؟ به لطفت تموم آدمای مهم زندگیمو از دست دادم...بهت تبریک میگم...توی تربیتم موفق بودی و ازم یه آشغال مثل خودت ساختی!
سهون از عصبانیت میلرزید و نگاه متعجب پدرش بهش میفهموند از دیدن این وجه‌ی پسرش متعجب شده،تا به امروز فقط با بیحالی به حرفاش گوش میداد و مقابل لبخنداش عکس العملی نداشت و در بدترین حالت به صدای بلند هرزه‌هاش اعتراض میکرد،هیچوقت تا این حد واکنش نشون نداده بود و اصلا هم بخاطرش پشیمون نبود،زندگی عشقش بخاطر پدرش نابود شده بود و بخاطر اون بود که بکهیون قبولش نمیکرد!
_ قربان وانگ رو آوردن
با صدای نگهبان نگاه هردو سمت وانگ که توسط دونفر کشیده میشد،برگشت و طولی نکشید تا صدای فریاد اوه بلند بشه.
+ بخاطر تو امپراطوریم توی خطر افتاده وانگ
سهون میدید که چطور به راحتی و مثل همیشه لبخند پدرش از بین رفت و جاش رو به فریاد داد،همونطور که به وانگ نزدیک میشد کلت سنگین و قدیمیش رو چک میکرد و وانگ بیصدا سرجاش ایستاده بود و میلرزید.
+ رابطه‌م با پارک‌ها به خطر افتاده و پارک بکهیون حسابی ازم متنفره،پسرم ازم عصبانیه چون توی احمق دوست پسرشو برام آوردی...خودت بهم بگو لیاقتت چیه
پدرش رو به روی وانگ ایستاده بود و وانگ همونطور که چشماش رو بسته بود زیر لب زمزمه کرد: "مرگ"
طولی نکشید تا صدای قهقه‌ی پدرش بلند بشه و همونطور که کلتش رو سمت پیشونی وانگ نشونه میگرفت گفت:
+ خیلی خوب درستو یاد گرفتی...میدونستی هر چیزی سر راهم قرار بگیره نابود میشه مگه نه؟
قبل از اینکه وانگ بتونه جوابی بهش بده صدای بلند اسلحه توی عمارت اکو شد،گلوله درست وسط پیشونیش برخورد کرد و سهون با خشم درحالیکه گوشاش از صدای بلند شلیک کمی زنگ میزدن چشماش رو بست.
+ ببرینش
بی اهمیت به جسدی که حالا روی زمین افتاده بود و خونی که سنگای قیمتی سالن رو سرخ کرده بود گفت و سمت سهون برگشت.
+ سهون بیا...
قبل از اینکه بتونه جمله‌ش رو تموم کنه سهون سمت پله‌ها دوئید و طولی نکشید تا با شنیدن صدای کوبیده شدن در اتاق سهون،نفسش رو با شدت بیرون بده...انگار راضی کردن پسرش اینبار از همیشه سخت تر بود.
...
روی تختش نشست و سرش رو بین دستاش گرفت،تا کی قرار بود مرگ بقیه به دست پدرش رو ببینه؟
هیچوقت نمیفهمید چطور میتونه انقدر راحت زندگی یک نفر رو بگیره!
اما پدرش همین بود...همیشه...اون حتی زندگی بکهیون و خانواده‌ش رو گرفته بود و سهون حتی نمیتونست حدس بزنه اگه پدرش میفهمید پارک بکهیونی که حالا امپراطوریش رو به خطر انداخته همون بیون بکهیونه قراره چیکار بکنه!
پدرش بیرحم ترین آدمی بود که میشناخت...در ظاهر به راحتی به کسی که براش سود داشت لبخند میزد و انقدر ماهرانه دروغ میگفت تا فرد مقابلش شیفته‌ش بشه و در باطن نقشه‌ی قتلش رو میکشید و وقتی هم کارش تموم میشد با همون لبخند خونش رو میریخت.
اما شاید پدرش انقدرها هم متفاوت و بیرحم نبود...مگه بقیه‌ی آدما اینطور نبودن؟ به راحتی توی چشماش نگاه میکردن و دروغ میگفتن،میگفتن عاشقشن و طولی نمیکشید تا رهاش کنن و سهون بدون اینکه خونی ازش جاری بشه میمیرد...و خودش...اون هم همینطور بود!
با این وجود قرار نبود بذاره پدرش دوباره حق زندگی رو از بکهیون بگیره...هرکاری میکرد تا پارک بکهیون زنده بمونه و بیون بکهیون هیچوقت برنگرده...اون برای محافظت از بکهیون هرکاری میکرد!
...
- قربان...ممکنه سرما بخورین
درحالیکه باد سرد بین موهای خیسش میپیچید نفس عمیقی کشید،نمیدونست چقدر از وقتی که لوهان از دیدش خارج شد گذشته و هنوز به خیابون تاریک جلوش خیره شده بود.
راننده نگران جلو اومد و گفت:
- آقای پارک؟ بهتره برگردین داخل ماشین
بکهیون نگاهش رو از خیابون گرفت و دستش رو توی موهای خیسش برد،سرش درد میکرد،چشماش رو بست و با صدایی گرفته گفت:
+ باید برم و برای پدربزرگم توضیح بدم
اجازه داد راننده در ماشین رو براش باز کنه و داخل شد.
- حتما تا حالا آقای اوه باهاشون تماس گرفتن و متوجه موضوع شدن
بکهیون داخل ماشین نشست و درحالیکه سرش رو به شیشه تکیه میداد نفس عمیقی کشید و با به حرکت در اومدن ماشین پوزخند بیجونی زد.
+ اون حرومزاده به پدربزرگم زنگ نمیزنه‌‌...با پدرم تماس میگیره
با دیدن نگاه خیره‌ی راننده که از آینه‌ی جلوی ماشین با نگرانی نگاهش میکرد ادامه داد:
+ نگران نباش فقط سریعتر منو برسون عمارت
...
طبق انتظارش عمارت توی سکوت بود و با ورودش فقط آقای پارک بود که به استقبالش اومد و با آرامش لبخندی تحویلش داد،با ربدوشامبر بلند کرم رنگ و پیپ همیشگی توی دستش نزدیکش شد و به آرومی گفت:
- همه خوابیدن و به سختی مادربزرگتو قانع کردم بخوابه...بیا بریم اتاق کارم عزیزم
بکهیون به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بلافاصله بعد از ورودشون به اتاق،آقای پارک روی کاناپه نشست و با دقت به وضعیت بکهیون خیره شد،بکهیون اما انقدر بهم ریخته بود که دقتی به نگاه خیره‌ی پدربزرگش نکنه و روی کاناپه‌ی مقابلش نشست،فقط میخواست زودتر توضیح بده و به خونه‌ش فرار کنه،قرصای خوابش رو بخوره و چند روز بخوابه تا از تمام افکارش برای چند روز خلاص بشه.
+ معذرت میخوام...بخاطر من بیدار موندین
آقای پارک خیره به چهره‌ی خسته و گرفته‌ی بکهیون با آرامش جواب داد:
- هرچقدر که لازم باشه برات صبر میکنم بکهیون‌‌...این وظیفه‌ی منه
بکهیون ناخودآگاه لبخند تلخی زد،همونطور که از این مرد انتظار داشت،اون یک پدر واقعی بود!
+ خب...آقای اوه با گرفتن دوستم بهم توهین کرده بود و میخواستم‌‌‌...
- بکهیون...لازم نیست برام توضیح بدی
+ ولی...
- بکهیون...
بازهم مانع ادامه‌ی جمله‌ش شد و درحالیکه بلند میشد پیپش رو روی میز کارش گذاشت،به آرومی نزدیک شد و بکهیون حرکاتش رو دنبال کرد.
آقای پارک به آرومی کنارش نشست و خیره به نگاه بیحال بکهیون ادامه داد:
- اینکه چرا ازم محافظ خواستی و توی خونه‌ی اوه چه اتفاقی افتاده اصلا اهمیتی نداره
بکهیون منتظر نگاهش کرد و پدربزرگش ادامه داد:
- توی این لحظه تنها چیزی که بهش اهمیت میدم چیزیه که تو بهش نیاز داری
+ فکر میکنین چی نیاز دارم؟
بکهیون به آرومی پرسید و جواب آقای پارک باعث شد به سرعت بغض کنه.
- یه آغوش که بتونی گریه کنی
با دیدن چشمای بکهیون که به سرعت پر شدن لبخندی زد و دستاش رو باز کرد.
- میخوای بغلت کنم؟
لحن آروم و جمله‌ای که مدتها توی حسرتش بود باعث شد بغضش شکسته بشه و خیلی طول نکشید تا خودش رو توی آغوش پدربزرگش پرت کنه،دستای آقای پارک به آرومی دور بدنش حلقه شدن و بکهیون درحالیکه صورتش رو توی بغلش مخفی میکرد نفس عمیقی کشید،بغل پدربزرگش درست به اندازه‌ی آغوش ددیش بود و بوش...این مرد بوی ددیش رو میداد و با حس نوازش سرش صداش رو آزاد کرد و اجازه داد بدنش توی آغوش پدربزرگش بلرزه و صدای هق هقش توی اتاق بپیچه.
آقای پارک انقدر میشناختش که متوجه بشه بکهیون کوچولوی پشت چهره‌ی سردش برای آغوشی گرم التماس میکنه؟ یا شاید چون‌ یک پدر بود تونسته بود صدای پسری که توی اعماق وجودش‌ اشک میریخت بشنوه!
بکهیون نمیدونست،نمیدونست پدربزرگش‌ چطور متوجه دردش شده،فقط میدونست مدتهاست که به این آغوش نیاز داره.
دستاش به پارچه‌ی نازک روبدوشامبر چنگ زدن و همونطور که سعی میکرد نفس عمیقی بکشه گفت:
+ برادرم...از دستش دادم
آقای پارک به لحن شکسته و صدای گریه‌ش لبخند تلخی زد و درحالیکه به آرومی‌ کمرش رو نوازش میکرد زمزمه کرد:
- همه چیز درست میشه عزیزم
+ چیکار کنم؟ حالا من باید چیکار کنم؟
بکهیون همونطور که هنوز گریه میکرد بارها می‌پرسید که باید چیکار کنه و آقای پارک درحالیکه به آرومی کمرش رو نوازش میکرد اجازه داد تا زمانی که نیاز داره گریه کنه،بکهیون مدت زیادی توی بغلش لرزید و کم کم نگرانی برای بکهیون جاش رو به عصبانیت از پسرش داد،چانیول چطور انقدر به بکهیون بی توجه بود که اینطور شکسته و درمونده بشه؟
باید زودتر باهاش صحبت میکرد و بهش هشدار میداد!
نمیدونست چقدر طول کشید تا نفساش آروم بشن و وقتی به آرومی از بغل پدربزرگش دراومد خجالت زده سرش رو پایین انداخت و به سرعت اشکاش رو پاک کرد.
+ من‌‌‌...فقط...
با خجالت سعی کرد توضیح بده که دست آقای پارک روی شونه‌ش نشست و بکهیون مردمکای لرزونش رو به نگاه آروم پدربزرگش داد.
- حتی مردا هم گاهی نیاز دارن تا احساساتشونو تخلیه کنن بکهیون...من پدربزرگتم و این اصلا اشکالی نداره
دستش رو بین موهای نم دار بکهیون برد و همونطور که لبخند میزد دستش رو یک سمت صورتش گذاشت و درحالیکه به آرومی گونه‌ش رو نوازش میکرد ادامه داد:
- این یه راز بین ما میمونه...نگران نباش و امشب اینجا بمون
بکهیون لبخند بیجونی زد و آقای پارک درحالیکه دستش رو دوباره روی شونه‌ی بکهیون میذاشت ادامه داد:
- گفتم تا حموم اتاق چانو برات آماده کنن...دوش بگیر و استراحت کن...صبح صحبت میکنیم
بکهیون سرش رو تکون داد و آقای پارک درحالیکه بلند میشد گفت:
- و تو هم به مادربزرگت نگو که دوباره پیپ دستم بود
بکهیون با لبخند جواب داد:
+ نمیگم
آقای پارک چشمکی زد و گفت:
- شب بخیر عزیزم
بکهیون نفس عمیقی کشید‌ و جواب داد:
+ شب بخیر
سمت در رفت و قبل از اینکه کامل خارج بشه با خجالت زمزمه کرد:
+ پدربزرگ؟
آقای پارک منتظر بهش خیره شد و بکهیون ادامه داد:
+ ممنون
آقای پارک به تکون دادن سرش اکتفا کرد و با خروج بکهیون‌ اخم کرد،گوشیش رو برداشت و برای چانیول پیامی ارسال کرد.
...
با صدای پیامک گوشی چانیول،نگاهی به در حموم انداخت،چانیول بعد از چندین ساعت از اتاق کارش بیرون اومده و به حموم رفته بود،دیر وقت بود و با فکر اینکه ممکن بود اتفاقی افتاده باشه پیام رو باز کرد.

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now