•ᝰPART 8☕️

6.5K 1.1K 432
                                    

با باز شدن در اول چهره‌ی شوکه‌ی ووبین و بعد نگاه ترسیده‌ی نارا بود که پوزخندش رو پررنگ تر میکرد،نگاهش رو به مادربزرگش داد و با دیدن حالت متعجب چهره‌ش با نگاهی که به سرعت نگران شده بود دستش رو روی شونه‌ش گذاشت و آروم کنار گوشش زمزمه کرد "مادربزرگ" و انگار پیرزن رو از شوک خارج کرده باشه،خانوم پارک تکونی به خودش داد و وارد اتاق شد و به دنبالش ووبین،نارا و بکهیون داخل شدن.
- اینجا چه خبره؟
لحن عصبی،شوکه و نگرانش برای بکهیون تازگی داشت،مادربزرگش هیچوقت تا این حد پر از احساسات مختلف نشده بود حتی وقتی برای اولین بار بکهیون رو دیده بود!
+ بذارین براتون توضیح بدم خانوم
لحن بی اهمیت ووبین باعث شد خانوم پارک به سرعت دستش رو به نشونه‌ی سکوت بالا بیاره و فریاد بکشه:
- ساکت شو لطفا!
_ م...مادر...من...من...
با بلند شدن صدای نارا بکهیون نگاه عصبانیش رو بهش داد و طولی نکشید تا صدای سیلی‌ای که خانوم پارک به نارا زد پوزخند رو به لباش بیاره و قلب زخمیش رو به تپش بندازه.

"این فقط بخش کوچیکی از انتقام منه و نارا...باید خودتو ببینی که چطور رقت انگیز بنظر میرسی!"

- این مسئله غیرقابل بخششه
خانوم پارک فریاد زد و قبل از اینکه نارا بتونه چیزی بگه به دستش چنگ زد.
- تو با من میای نارا
نارایی که بیصدا اشک میریخت رو دنبال خودش کشید و از اتاق خارج شد،بکهیون قبل از خروج از اتاق نگاهی به ووبین انداخت و انگشت شصتش رو بالا آورد و چشمکی زد!
+ ممنون ووبین

"یک روز پسر زندانی به خونه‌ای برده شد که از پنجره‌ش میشد کل شهر رو دید،کم کم عاشق اون خونه و مردی شد که گاهی بی اجازه و گستاخانه لمسش میکرد اما اهمیتی نداشت چون دیگه قلبش فقط برای اون مرد میتپید،اما بیرحمانه دور انداخته شد،اون مرد ترکش کرد و احساساتش از بین رفتن و تنها چیزی که براش باقی موند عشقی بود که به سم نفرت آغشته شده بود...پسر بچه‌ی زندانی قرار بود فقط یک نقش فرعی رو بازی کنه اما انقدر باهوش بود که همه رو به بند بکشه و حالا من اینجام...پسر زندانی‌ای که نفرتش همه رو نابود میکنه حتی مردی که عاشقش بودم!"
...
روی کاناپه‌ی تک نفره و رو به روی مادربزرگش،نارا و مادر مینیانگ نشسته بود و سعی میکرد تا پوزخندش رو مخفی کنه و حالت نگاهش رو نگران نگه داره،قطعا هیچکس فکرش رو هم نمیکرد بکهیون معصوم و دوست داشتنیشون این کار رو کرده باشه!
با بلند شدن صدای در و بعد پیچیدن صدای قدمایی سالن بزرگ در سکوت فرو رفت و طولی نکشید تا چانیول رو به روش قرار بگیره و همونطور که کت و کیفش رو روی میز میذاشت نگاه خسته و عصبیش رو بهش بده،برای چند ثانیه حالت نگاهش عوض شد،دلتنگی،خفگی و عشق رو میشد از نگاهش خوند اما بکهیون قرار نبود باورشون کنه...مثل تمام دروغاش!
- اینجا چخبره؟
+ فکر میکنم همه چیز به اندازه‌ی کافی واضح باشه چانیول!
جواب قاطع خانوم پارک باعث شد چانیول اخم کنه و همونطور که آستینای پیراهن رسمیش رو بالا میزد صداش رو بالا ببره و بگه:
- جواب منم واضحه مادر
+ چانیول این چیزی نیست که فقط مربوط به تو باشه،این مسئله مربوط به اعتبار خانواده‌ست!
_ مادر درست میگه چانیول،کی فکرشو میکرد شایعات رسوایی کیم نارا درست باشن؟!
با اتمام جمله‌ی خواهرش چانیول نفس عمیقی کشید و دستش رو سمت کراواتش برد و کمی شلش کرد،این اتفاقات لعنتی،نارایی که فقط اشک میریخت و بکهیونی که با نگاه خیره و پوزخند مرموزش حواسش رو پرت میکرد براش زیادی بودن و چانیول انگار که تبدیل به وکیل پارک قبلی شده باشه،حوصله‌ی هیچکدوم رو نداشت،دوست داشت برگرده به قبل و برای همیشه توی آپارتمانش به تنهایی زندگی کنه،تنهایی فیلم ببینه،تنهایی بخوابه و تنهایی بیدار بشه.
عشق پسر زندانی برای قلبش زیادی سنگین بود و تاوانش حتی سنگین تر...
- برام مهم نیست چه اتفاقی افتاده،من به همسرم اعتماد دارم و میدونم همش مربوط به مسائل قبل از ازدواجمونه و دیگه نمیخوام چیزی بشنوم،حوصله‌ی دراما ندارم و فقط میخوام یه زندگی بی حاشیه با همسرم داشته باشم و شما هم به نفعتونه همین حالا فراموش کنین چه اتفاقی افتاده!
لحن قاطع چانیول که با نگاه مصممش همراه شده بود برای ساکت شدن خانوم پارک و مادر مینیانگ کافی بود،طولی نکشید تا چانیول به کت و کیفش و بعد به مچ نارا چنگ بزنه و صدای قدماشون توی گوشای بکهیون اکو بشه.
شوکه به رفتنشون خیره بود و دستش با نفرت مشت شد،یعنی تمام تلاشش به همین راحتی از بین رفته بود؟
توقع داشت بعد از این رسوایی چانیول از نارا جدا بشه نه اینکه بیشتر از قبل عشقش رو بهش نشون بده!
سرش گیج میرفت و حالت تهوع گرفته بود،صدای ضربان قلبش توی گوشاش میپیچید و نگاه گنگش به سختی سعی میکرد هوشیار نشونش بده،طعم تلخ ته زبونش به سرعت توی دهنش پیچید و بکهیون بدن کرخت شده‌ش رو بلند کرد،باید میرفت تا نفس بکشه،تا بتونه زنده بمونه ولی اصلا زنده بودن چه معنایی داشت؟ دیگه کسی انتظارش رو نمیکشید،دیگه حتی اهمیتی نداشت چه بلایی سرش میومد،بکهیون حس میکرد که عشقش چطور ذره ذره به آتیش کشیده میشه!
...
کنار هم توی ماشین نشسته بودن و نارا همچنان بیصدا اشک میریخت و چانیول اخم کرده بود،چانیول حتی ازش توضیحی نخواسته بود اما اون همچنان مشغول اشک ریختن بود!
با کلافگی ماشین رو کنار جاده پارک کرد،سمت نارا برگشت و با گذاشتن انگشتاش زیر چونه‌ش مجبورش کرد سمتش برگرده و نگاهش کنه،انگشتای شصتش رو زیر چشمای نارا کشید و همونطور که با جدیت نگاهش میکرد گفت:
- آدما برای رسیدن به خواسته‌هاشون هرکاری میکنن نارا،مهم نیست اون یه مقام باشه یا پول،یه قصر باشه یا یک شخص...خطرناک ترین نوع خواستن،خواستنه یه آدمه...مهم نیست چی بشه و درآخر کی برنده باشه،آدما وقتی یکیو بخوان همه چیز رو زیر پا میذارن و تو نمیتونی هربار اینطور اشک بریزی و من همیشه نیستم که اشکاتو پاک کنم...باید برای هر چیزی آماده باشی!
نگاهش رو از چشمای خیس نارا گرفت،دستاش رو از کنار صورتش برداشت و کاملا سمت جاده برگشت و نگاهش رو به خط بی انتهای وسط جاده داد.
- قبلا به کسی گفته بودم تنها راهه راحت زندگی کردن بین آدما اینه که مثل خودشون بیرحم بشی و برای کثیف شدن وجدانت حسرت نخوری اما اشتباه میکردم...تنها راه راحت زندگی کردن بین آدما اینه که زیادی بهشون نزدیک نشی...آدما مثل فصل‌هان... به سرعت تغییر میکنن و تو نمیدونی روز بعدی ازت متنفرن یا قراره به گرمی بغلت کنن و بگن که دوست دارن!
...
نمیدونست ساعت چنده و اصلا نمیدونست کی به خونه رسیده بود اما حالا وسط آشپزخونه ایستاده بود و دیوانه وار دنبال قرصاش میگشت اما لعنت...هیچ جا نبودن و همش تقصیر چانیول بود!
کلافه چنگی به موهاش زد و نفس عمیقی کشید،نفس عمیقش تبدیل به نفس‌های تند و پشت هم شد و حالا فقط صدای نفساش بود که سکوت خونه رو میشکست.
فایده‌ای نداشت...آروم نمیشد...صدای چانیول و تصاویر گذشته با هم مخلوط شده بودن و دیوونه‌ش میکردن،نمیدونست باید چیکار کنه،حس مرگ میکرد اما میدونست که قرار نیست بمیره و این حتی از جهنم هم سخت تر بود،هرلحظه میمرد و کسی نبود که به زندگی برش گردونه!
باید یه فکری میکرد،باید یه راهی برای آروم شدن پیدا میکرد،نگاهش به میز آشپزخونه و وسایل روش افتاد و طولی نکشید تا صدای خورد شدن شیشه‌ی میز و وسایل روش بلند بشه و بکهیون با گیجی خم بشه و تیکه‌ی بزرگ شیشه رو برداره،نگاه گنگش روی شیشه ثابت شد و کم کم لباش کش اومدن،شاید با آسیب زدن به خودش میتونست این درد لعنتی رو کمتر کنه...درسته...این تنها راهش بود!
شیشه رو به پوست دستش نزدیک کرد،نمیخواست خودش رو بکشه فقط میخواست درد بکشه چون لعنت بهش تحمل درد جسمش خیلی راحت تر از تحمل درد روحش بود!
شیشه رو نزدیک تر برد و روی پوستش گذاشت و قبل از اینکه اون رو روی پوستش بکشه بی اختیار رهاش کرد و با تعجب به افتادن و شکستنش خیره شد،داشت با خودش چیکار میکرد؟
چشماش به سرعت پر شدن و از آشپزخونه بیرون دوئید،نفساش تندتر و صداهای سرش حالا تبدیل به فریاد شده بودن،ترسیده بود...داشت عقلش رو از دست میداد...مطمئن بود...اما چطور؟ چطور "عشق" میتونست انقدر دردناک باشه؟!

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now