9.The Gate

246 54 1
                                    

روز بعد سجونگ بعد از کلی فکر کردن تصمیمش رو گرفت.
هر چند ریسک بالایی داشت، اما عقل و قلبش بالاخره با هم به یه نظر مشترک رسیده بودن. اینکه بهترین انتخابی که در آینده به نفع گرگینه ها هم خواهد بود، متحد شدن فعلیش با این خوناشام هاست.
وقتی تصمیمش رو به سهون گفت، اصیل زاده لبخند زد و بهش گفت که تصمیم درستی گرفته و نیازی نیست نگران باشه چون همه چیز خوب پیش میره. با اینکه نگرانی سجونگ چیزی نبود که به این راحتی از بین بره اما سعی کرد اون هم بخنده و بحث رو عوض کنه.
-حالا میتونم یوجونگ رو ببینم؟
فکر به آلفای جوون قبیله و وضعیتش یه لحظه هم رهاش نمیکرد و تا حالا هم به سختی جلوی خودش رو گرفته بود و سعی کرده بود تا وقتی که وضعیت خودش حل نشده چیزی راجع بهش نپرسه.
سهون با اشاره ی سجونگ به گرگینه ی دیگه ای که دنیل راجع بهش صحبت کرده بود سری تکون داد.
-حتما. ولی وقتی یوجونگ رو گرفتن من اینجا نبودم. برای همین مطمئن نیستم کجا نگهش میدارن.
در رو باز کرد و قبل از بیرون رفتن سمت سجونگ برگشت.
-برای اینکه اطلاعات بیرون نره بهتره فعلا جز من و دنیل و افراد نزدیکی که بهشون اعتماد داریم کس دیگه ای راجع بهت ندونه. منتظرم میمونی تا از جای یوجونگ مطمئن شم؟ زود برمیگردم و میبرمت پیشش.
سجونگ مطمئن سر تکون داد.
-منتظر میمونم برو.
چند دقیقه بعد از رفتن سهون هنوز بی هدف ایستاده بود. میدونست برگشتنش زیاد طول نمیکشه با این حال بیکار ایستادن بهترین گزینه اش نبود. پوفی کرد و بعد از اینکه نگاه اجمالی ای به اتاق انداخت به سمت تک پنجره ای که سمت راستش قرار داشت رفت.
میدونست بیرون پر از خوناشامه و هیچ علاقه ای به جلب کردن توجهشون نداشت؛ برای همین آهسته گوشه ی پرده ی حریر رو کمی کنار زد تا بتونه بیرون رو ببینه.
از اونجایی که تازه اول صبح بود خورشید هنوز به وسط آسمون نرسیده بود. خوناشام هایی که توی محوطه بودن کمتر از اونی بودن که انتظار داشت و به جز دو سه نفری که بی حرکت مشغول نگهبانی دادن بودن؛ بقیه سرگرم جمع کردن وسایل تو گاری ها و کالاسکه هایی بودن که اطراف پراکنده شده بودن.
سجونگ بیخیال خوناشام ها شد اما هر چقدر چشم گردوند متوجه گرگینه ای نشد که اسیر کرده باشن.
با این حساب حرف دنیل و سهون که بهش گفته بودن برای فتح شهر اینجا نیستن درست بوده و با توجه به خوناشام هایی که مشغول جمع کردن وسایل بودن سرزمین خاک قرار بود به زودی اون محل رو ترک کنه.
با صدای در به خودش اومد و پرده رو ول کرد. سمت سهونی که منتظرش بود برگشت و بدون حرف دنبالش راه افتاد.
از پله ها پایین رفتن و با رسیدن به طبقه ی مورد نظرشون وارد یکی از راهروها شدن.
سجونگ گوش سپرد و متوجه شد که تقریبا تمام راهرو و طبقه خالی هستن.
قبل از اینکه سوالی بپرسه؛ سهون که چند قدم جلوتر ازش در حرکت بود جوابش رو داد.
-همه ی نگهبان ها رو فرستادم بیرون. به جز دنیل که طبقه ی آخره هیچ خوناشامی توی ساختمون نیست پس نیازی نیست گوش به زنگ باشی.
سجونگ زیرلب آهانی گفت و حواسش رو به قدم هاش داد.
بالاخره به اتاقی که ته یکی از راهرو ها و به نسبت تو نقطه ی کور تری قرار داشت رسیدن.
-اینجاست؟!
سجونگ پرسید. سهون کنار ایستاد و راه رو برای گرگینه باز کرد.
-خودت ببین.
سجونگ ابرویی بالا انداخت. از کنار سهون رد شد و با پایین کشیدن دستگیره در رو باز کرد.
در با صدای جیر جیر کوتاهی تا نیمه باز شد و سجونگ اول بی صدا سرش رو داخل برد. اتاق نسبتا کوچک بود و چیز زیادی داخلش نبود و پنجره ای هم نداشت.
فقط یه میز و یه تخت یه نفره که گوشه ی اتاق چپونده شده بود.
-یوجونگ؟
اول آروم صدا زد و وقتی جوابی نشنید کامل وارد اتاق شد. سهون بیرون منتظرش موند. با خودش گفت شاید حرف هایی داشته باشن که نخوان فرد سومی شنونده‌شون باشه.
سجونگ با صدای یهویی در که بسته شد از جا پرید اما سریع به خودش اومد. به دور تا دور اتاق که توی دیدش بود نگاه کرد اما کسی رو ندید.
یه بار دیگه یوجونگ رو صدا زد و این بار بالاخره صدای آرومی که بیشتر مثل یه زمزمه ی دور به نظر میرسید جوابش رو داد.
راهش رو به سمت تخت کج کرد.
و بالاخره اونجا پیداش کرد.
پشت تخت و بین فاصله ی کمی که تا دیوار داشت توی خودش جمع شده بود و گلدون سفالی کوچکی رو برای دفاع از خودش بین دست های لرزونش گرفته بود.
-سجونگ؟ خودتی...؟
صداش گرفته بود و حدس اینکه شب اولی که گرفتنش گریه کرده و برای کمک با تمام توانش فریاد زده سخت نبود.
-خود خودمم.
گلدون از دستش رها شد و روی زمین کنارش قل خورد و بعد از اینکه کمی دور رفت متوقف شد.
یوجونگ دست هاش رو تکیه‌گاه بدنش کرد و با کمک پایه تخت خودش رو بالا کشید و ایستاد. سجونگ جلو اومد و قبل از اینکه یوجونگ قدمی به سمتش برداره بغلش کرد. دست های لرزون یوجونگ که محکم دورش حلقه شدن بهش فهموند که دخترک حسابی ترسیده.
-فکر میکردم قراره بمیرم.
سجونگ آروم کمرش رو نوازش میکرد. درست مثل اولین شبی که وقتی دخترک پدر مادرش رو از دست داده بود و قرار بود از اون به بعد پیش سجونگ زندگی کنه کابوس دیده بود و با گریه از خواب پریده بود. سجونگ اون شب همینطوری آرومش کرد؛ انگار که بچگی های خودش رو به یادش میاورد و موظفش میکرد تا مثل خواهر بزرگتر یوجونگ مراقبش باشه.
بعد از چند لحظه یوجونگ ازش فاصله گرفت و دستش رو محکم روی صورتش کشید تا خیسی گونه هاش رو پاک کنه.
بینیش رو بالا کشید و وقتی بهتر شد تازه متوجه شد که هنوز هم توی قلمرو خوناشام هان و اینجا بودن سجونگ هم به معنی اینه که زندانی شده.
-وای نه! صبر کن... تو اینجا چیکار میکنی؟ به خاطر من... به خاطر من گیر افتادی؟
سجونگ سعی کرد چیزی نگه که دختر رو بترسونه اما خب وضعیتش دقیقا همین بود.
-خب... یه جورایی. این الان مهم نیست.
شونه های یوجونگ رو که نگرانی توی چهره اش موج میزد رو گرفت و روی تخت نشوندش. جلوی دخترک روی زمین نشست و قبل از اینکه شروع به حرف زدن کنه یه بار دیگه حرف هاش رو توی ذهنش مرور کرد.
-یوجونگ... میخوام خوب به حرفام گوش بدی چون خیلی مهمن.
دست های گرگینه ی جوون رو تو دست هاش گرفت تا مطمئن شه یوجونگ خوب بهش گوش سپرده.
-امشب وقتی که هوا تاریک شد یه خوناشام میاد همینجا دنبالت. قصد نداره بهت صدمه بزنه یا اذیتت کنه. قراره کمکت کنه؛ پس لازم نیست بترسی. مقاومت نکن و بدون سر و صدا همراهش برو. از پشت ساختمون خارجت میکنه و تا نزدیکی اردوگاه خودمون میبرتت.
یوجونگ آب دهنش رو قورت داد و سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد.
سجونگ لحظه ای ساکت شد. میدونست جمله ی بعدیش به هیچ وجه قرار نیست یوجونگ رو خوشحال کنه و قراره حسابی باهاش مخالفت کنه.
یوجونگ که انگار چشم های سجونگ رو خونده بود قبل از اینکه گرگینه چیزی بگه پرسید:
-پس... تو چی؟
-من... باید کاری رو انجام بدم.
چشم های یوجونگ گرد شد. این جمله ی سجونگ به این معنی بود که قرار نیست باهاش بیاد و همین باعث شد تا وحشت کنه.
-منظورت چیه؟! شوخیت گرفته؟
دستش رو از دست سجونگ بیرون کشید و بلند شد.
- چه کاری اینجا داری؟ این یعنی نمیخوای با من برگردی؟ پس بقیـ...
-یوجونگ! آروم باش و گوش کن.
سجونگ حرفش رو قطع کرد و روبروش ایستاد.
-میدونم خیلی یهوییه و آماده نبودی همچین چیزی بشنوی اما این قضیه چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت. نمیتونم برات جزئیاتش رو توضیح بدم. اما برای مدت کوتاهی کای باید تنهایی و بدون من دره ی ماه رو اداره کنه.
یوجونگ دهن باز کرد تا دوباره اعتراض کنه اما سجونگ دستش رو بالا آورد و حرفش رو تموم کرد.
-تصمیمم عوض نمیشه. کاریه که باید انجامش بدم. اینطوری به نفع هممونه! پس ازت میخوام درکم کنی.
یوجونگ سرش رو پایین انداخت. بغض سنگینی به گلوش چنگ انداخته بود.
-این به خاطر منه؟ به خاطر من که اومدم اینجا و باعث تمام این اتفاقا شدم؟
-معلومه که اینطور نیست! بهم نگاه کن.
یوجونگ که سرش رو بالا آورد سجونگ لبخند مطمئنی زد. شونه های دختر رو گرفت و صاف به چشم هاش خیره شد. لبخندش از ته دل بود. چیزی که یوجونگ تو این پنج سال زندگیش به ندرت دیده بودش.
-اینجا اومدن تو بهم این فرصت رو داد تا کسی رو که خیلی وقت بود از دست داده بودم دوباره پیدا کنم. کسی رو که خیلی وقت بود دلتنگش بودم... یوجونگ؛ من بالاخره خودم رو پیدا کردم و حالا میدونم باید چیکار کنم. پس خواهش میکنم به خاطرش عذاب وجدان نداشته باش. فقط برگرد و منتظرم بمون. باشه؟
یوجونگ چند لحظه سکوت کرد و بعد همزمان با آهی که کشید سرش رو تکون داد.
سجونگ آروم ضربه ای به شونه اش زد و بعد دوباره جدی شد.
-حالا خوب بهم گوش بده چون کارایی هست که میخوام انجام بدی.
مکثی کرد و تمام حرفایی که دیشب بهشون فکر کرده بود رو به یاد آورد.
-وقتی برگشتی به جز کای با کس دیگه ای حرف نزن. بهش بگو که حالم خوبه و باید برای انجام کاری یه مدت به جای دیگه ای برم. لازم نیست نگرانم باشه یا دنبالم بیاد. حتما بهش بگو تا فردا شب منتظر بمونن تا خوناشام ها کاملا شهر رو تخلیه کنن و بعد گرگینه های آتنا رو با خودشون به دره ببرن.
نفر بعدی ای که سجونگ به شدت نگران واکنشش بود جونگ‌کوک بود. میدونست برادرش به این راحتی ازش نمیگذره.
-کوک آسون باهاش کنار نمیاد پس یوجونگ واقعا نیاز دارم تا راضیش کنی بیخیالم شه. خب؟ فقط بگو با بقیه برگرده و مراقب دره باشه.
با این حال هنوزم میدونست ممکنه کوک راضی نشه پس ادامه داد:
-بهش بگو که پیش سهونم.
یوجونگ با شنیدن اون اسم ابرویی بالا انداخت.
-سهون؟
سجونگ که برق شیطنت رو تو چشم های دختر دیده بود ولش کرد و قدمی عقب رفت. نگاهش رو دزدید.
-لازم نیست تو راجع بهش بدونی پس نپرس.
یوجونگ خندید و دست به سینه شد.
-نکنه همون خوناشام جذابی رو میگی که همیشه نقاشیش رو میکشیدی؟
چشم های سجونگ گرد شد و به سرعت سمت یوجونگ برگشت.
-هی! تو از کجا درباره نقاشی هام میدونی؟!
-بیخیال! من خیلی وقته باهات زندگی میکنم فکر کردی هیچ‌وقت داخل اون اتاق نرفتم؟
-توی وروجک...!
در اتاق باز شد و سهون سرش رو داخل آورد.
-حرفاتون تموم نشد؟
یوجونگ با دیدن اون خوناشام گل از گلش شکفت و بهش اشاره کرد.
-خودشه!
با ذوق بالا پرید و ضربه ی محکمی پشت کمر سجونگ که هی داشت بهش اشاره میکرد ساکت شه کوبید.
-پس پسره اینه! واو از نقاشی هات هم جذاب تره. حالا فهمیدم چرا اینقدر کشته مردش بودی و چند وقت یه بار میشستی با یادش گریه میکـ...
وقتی سجونگ محکم دهنش رو چسبید ادامه ی حرفش تبدیل به چند تا جمله ی نامفهوم شد.
-ساکت شو تا همینجا خفت نکردم عوضی کوچولو!
سجونگ با لحن تهدیدواری کنار گوشش زمزمه کرد اما جوابش فقط خنده ی خفه ای از جانب یوجونگ بود.
به سهون نگاه کرد و متوجه شد که اون هم با گرفتن دست جلوش دهنش سعی داره خندش رو پنهان کنه.
-هی! تو دیگه چرا میخندی؟!
-ببخشید ولی اون واقعا شبیه خودته.
سهون به یوجونگ اشاره کرد و سجونگ فقط چشم هاش رو تو حدقه چرخوند. دخترک رو ول کرد و سعی کرد به خنده های ریزش توجه نکنه.
-پس تمام چیزایی که گفتم رو یادت موند؟
یوجونگ که حالا فهمیده بود سجونگ کسی که همیشه به فکرش بود رو پیدا کرده و خوشحاله نگرانیش نسبتا برطرف شده خبردار ایستاد.
-بله قربان!
سجونگ بی اختیار و قبل از اینکه دختر کوچیکتر بفهمه دوباره بغلش کرد.
-مراقب خودت و بقیه باش. به اون هه‌چان عوضیم یه درس حسابی بده باشه؟
-مطمئن باش همین کار رو میکنم. توام مواظب خودت باش اونی. منتظرت میمونم پس سالم برگرد.
هوم آرومی از دهن سجونگ بیرون اومد و بعد از جدا شدن از یوجونگ چند قدم عقب رفت. به سهون که ساکت ایستاده بود نگاه کرد.
-همه چیز برای ‌امشب آمادست دیگه؟ بلایی سر یوجونگ نمیاد؟
-نیازی نیست نگران باشی. به یکی از افراد مورد اعتمادم سپردم تا بدون اینکه کس دیگه ای بفهمه به اردوگاهتون ببرش.
سجونگ با قدردانی لبخندی زد و وقتی به سمت یوجونگ برگشت متوجه شد دخترک با دست هاش قابی درست کرده و با همون نیشخند مرموزش سهون و سجونگ رو توی قاب فرضیش جا داده.
-ولی واقعا به هم میاین ها!
-یوجونگ!

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWhere stories live. Discover now