30.The Guardians

176 52 3
                                    

وقتی شیون و جونگ‌کوک به کتابخونه‌ی قصر رسیدن سولگی اونجا نبود.
دو خوناشام نگاه نگرانی به هم انداختن. ممکن بود دستگیر شده باشه؟
اما با صدای قدم‌های تند دورگه که توی راهرو پیچید خیالشون راحت شد. سولگی خودش رو به اون دو نفر رسوند و نفس عمیقی کشید.
-ببخشید دیر رسیدم.
شیون با شک ابرویی بالا انداخت.
-حالت خوبه؟ اتفاقی که نیفتاد؟
سولگی سرش رو به طرفین تکون داد.
-نه فقط توی اون راه مخفی‌ای که گفتی ازش بیام گم شدم. یکم طول کشید تا راه رو پیدا کنم.
جونگ‌کوک با اخم ظریفی به سولگی نگاه میکرد.
داشت دروغ میگفت.
اما چرا؟ سر راهش به اینجا که سر جمع کمتر از ده دقیقه طول نکشیده بود چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشه؟
با خودش فکر کرد، ممکنه بهمون خیانت کنه؟
ولی همچین چیزی امکان نداشت. بچه‌ی سولگی دست چانیول بود. حتی اگه به هر دلیلی راضی به همکاری با اون مرد میشد؛ وقتی که دخترش و تیونگ توی دست‌های اون ریپر اسیر بودن همچین کاری نمیکرد.
شیون به سمت در کتابخونه رفت و با هل محکمی که بهش داد؛ بازش کرد و جلوتر وارد فضای بزرگ کتابخونه شد.
سولگی و جونگ‌کوک که هنوز هم تو فکر بود هم به دنبالش رفتن و جونگ‌کوک در رو پشت سرشون بست و مطمئن شد تا سرنخ مشکوکی رو برای نگهبان‌های چانیول به جا نذاره.
برگشت و به کتابخانه‌ی قصر آتش که اولین بار بود میدیدش چشم دوخت.
سقف اون اتاق بلندتر از اونی بود که تصورش رو میکرد؛ شاید تا شش یا هفت متر ارتفاع داشت و دیوار ها با قفسه‌هایی مملو از کتاب‌ها پوشیده شده بودن. کتاب‌ها خیلی زیاد بودن. کتاب‌های داستان؛ افسانه و پزشکی و هر چیزی که فکرش رو میکرد به چشمش خورد.
اون محل روشن‌تر از هر مکان‌ دیگه‌ای در قصر آتش بود. نور مشعل‌ها روشنش نمیکرد و جونگ‌کوک نمیدونست چرا با این که عصره و هوا داره تاریک میشه اما کتابخونه مثل روز میدرخشه.
شیشه‌ی بزرگی ته کتابخونه کار گذاشته شده بود که آسمون شب رو منعکس میکرد.
حالا میفهمید چرا مردم همیشه با شگفتی از کتابخانه‌ی قصر آتش که بزرگترین کتاب‌خانه‌ی موجود در سرزمین‌ها بود نام میبردن.
تمین از پشت یکی از قفسه‌ها بیرون اومد و با دیدن اون سه نفر به وضوح شوکه شد. قبل از اینکه حرفی بزنه، سانا و سومی با یه بغل پر از کتاب‌هایی که اون فرشته بهشون سپرده بود پیدا کنن؛ به سالن اصلی کتابخونه اومدن.
سومی کتاب‌ها رو روی میز کنارش گذاشت و با چشم‌هایی که از تعجب گرد شده بودن پرسید:
-اینجا چیکار میکنید؟
شیون با ناراحتی نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:
-یه مشکلی پیش اومده.
چند دقیقه‌ی بعد روی زمین نشسته بودن و شیون بعد از اینکه تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو براشون تعریف کرد کلافه دستی توی موهاش کشید و توضیحاتش رو تموم کرد:
-حالا چانیول میخواد جلوی چشم اصیل‌زاده‌ها؛ سه‌قلوها رو اعدام کنه. نمیدونیم کی اما فکر نمیکنم زیاد طولش بده. پارک چانیول عاشق یه سرگرمی جدیده و چی بهتر از اینکه خواهر و برادرهای کوچیک تیونگ رو جلوی چشم‌هاش بکشه؟
کتابخونه توی سکوت مرگباری فرو رفت. هر کس داشت به موقعیتشون فکر میکرد. به این که حالا باید چیکار کنن اونم وقتی که باید با دو تا خوناشام، دو تا انسان، یه فرشته و یه دورگه جلوی تمام قصر و پارک چانیول بایستن.
جونگ کوک سرش رو به سمت تمین برگردوند.
-از یاقوت چه خبر؟ تونستی کاریش کنی؟
تمین سرش رو تکون داد.
-تازه کتاب‌هایی که مربوط به یاقوت سرخ هستن رو پیدا کردیم. طول میکشه تا مطالب توشون رو بخونم و راه‌حلی براش پیدا کنم... که اونم شک دارم اصلا وجود داشته باشه. جادو غیرقابل پیشبینی‌ایه.
-حالا قراره چیکار کنیم؟
سر همشون به طرف سانا که این سوال رو پرسیده بود برگشت. سانا شونه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:
-منظورم اینه که؛ اون یارو الان سه تا اصیل‌زاده رو هم اسیر کرده. سه تا خوناشام اصیل! الان مثلا ما شش نفر چه کاری از دستمون برمیاد؟
-ولی نمیتونیم تسلیم بشیم و امیدوار باشیم که چانیول ببخشمون که!
صدای شیون ناخودآگاه بالا رفت.
وقتی فهمید داد زده شرمنده سرش رو پایین انداخت و زبونش رو روی لب‌هاش کشید.
-متاسفم نمیخواستم داد بزنم... من فقط خیلی نگران همشونم.
سولگی با ناراحت دستش رو روی کمر شیون کشید. میتونست نگرانیش رو درک کنه. خودش هم دست کمی نداشت. دلشوره‌ای که به خاطر تیونگ و لالونا گرفته بود داشت از درون نابودش میکرد ولی کاری از دستش برنمیومد.
-باید موقع اعدام حواسشون رو پرت کنیم.
جونگ کوک دست به سینه رو به سولگی که خیلی ناگهانی این حرف رو زده بود پرسید:
-چطوری؟
-نمیدونم هر طوری که بشه!
مکثی کرد و لبش رو با استرس گاز گرفت. ادامه داد:
-تو فرشته‌ای نه؟ باید یه قدرت‌هایی داشته باشی!
شیون قبل از تمین جواب داد:
-اون نمیتونه بیاد. اگه نتونه یاقوت رو درست کنه نه تنها سه‌قلوها و اصیل‌ها؛ بلکه همه‌ی نسل خوناشام از بین میبرن. نمیتونیم تمین رو تو خطر بندازیم. هر چی هم که بشه، اولویت اول ما یاقوته.
تمین سری تکون داد و اضافه کرد:
-تازه مگه نگفتی پنج تا جادوگر اونجا بودن؟ من میتونم برای مدتی جادوشون رو مسدود کنم اما زیاد طول نمیکشه. شما به کسی نیاز دارید که توی این کار تخصص داشته باشه. یکی مثل خودشون. یه جادوگر.
شیون پوفی کرد و عصبی با انگشتش روی زمین ضرب گرفت.
-پس حالا...
-هیس!
جونگ کوک با صدایی که از بیرون کتابخونه شنید از جا بلند شد و با احتیاط به در نزدیک شد. گوشش رو روی در گذاشت و چشم‌هاش رو بست تا تمرکز بیشتری داشته باشه. بقیه حرفی نمیزدن و حتی نفس هم نمیکشیدن تا ببینن چه خبره.
چند دقیقه گذشت و جونگ کوک سرش رو از در جدا کرد. به سمت پنج جفت چشم کنجکاوی که بهش خیره شده بودن برگشت و دست‌هاش رو به کمرش زد.
خنده‌ی عصبی‌ای کرد و گفت:
-بهتره زودتر یه کاری کنیم چون اعدام دو روز دیگه‌ست.
سولگی با شنیدن این سرش رو با ناراحتی تکون داد. نمیخواست همه چیز رو بهشون بگه اما چاره‌ی دیگه‌ای نداشت.
بلند شد و ایستاد.
-من یه نقشه‌ای دارم. میدونم باید چیکار کنیم.

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin