چانگکیون به سرعت از پلههای سیاهچال پایین میرفت و تنها کاری که از دست آریوم برمیومد این بود که به قدمهاش سرعت ببخشه تا روی زمین نیفته.
از راهروهای سرد و نموری که تنها با مشعل های کمنور روی دیوارها روشن شده بودن گذشتن و به انتهای سیاهچال تاریک، جایی که سلول جهمین قرار داشت رسیدن.
چانگکیون یکی از نگهبانها رو صدا زد.
-برو شاهزادهی دیگه رو بیار. توی راهروی سومه، یکم دیگه به هوش میاد.
نگهبان اطاعت کرد و به سرعت از سیاهچال خارج شد.
بعد از رفتنش، چانگکیون دسته کلیدی که روی دیوار قرار داشت رو قاپید و در رو باز کرد. لالونا رو روی زمین گذاشت و به داخل زندان سرد هلش داد.
جهمین که گوشهای از سلول زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرش رو به دیوار تکیه داد بود متوجهشون شد. با دیدن آریوم و چانگکیون سریع از جا پرید و به سمت در سلول حملهور شد. اما درست زمانی که به چند قدمی در رسیده بود چانگکیون با صدای بلندی در رو کوبید و دوباره قفلش کرد.
غرش آروم جهمین توی راهروی خالی سیاهچال اکو شد:
-داری چه غلطی میکنی؟!
-کاری که ازم خواسته شده.
بازوی آریوم رو گرفت و دختر رو به سمت خودش کشید. آریوم چشمهای شرمندهش رو به جهمین دوخت. با صدای آروم و خجالتزدهای زمزمه کرد:
-شاهزاده... متاسفم.
جهمین با ناراحتی نگاهش کرد. اون دختر رو نجات نداده بود تا اینطوری خودش رو به خاطر اون توی دردسر بندازه.
-این حرف رو نزن.
چانگکیون دستش رو دور شونهی آریوم انداخت و جلوی چشمهای جهمین دختر رو به خودش چسبوند. مستقیم به چشمهای پر از حرص و آتشین جهمین خیره شد و ابرویی بالا انداخت.
سرش رو به سمت آریوم برگردوند و گفت:
-توی این چند سال خوب به شاهزادهمون خون میرسوندیا.
آریوم نگاه پر از تعجبش رو به سمت فرمانده برگردوند. دهنش باز مونده بود. بریده بریده گفت:
-تو میدونستی؟
چانگکیون خندهی کوتاهی کرد.
-من فرماندهی این قصرم. فکر کردی همچین چیزی از چشمم دور میمونه؟ میدونستم هر هفته میای اینجا و یه قوطی از خون خودت رو بهش میدی.
سرش رو کج کرد و نگاه شیطنتآمیزش رو به جهمین دوخت که داشت میلههای در فلزی سلول رو بین دستهاش له میکرد، بند انگشتهای شاهزاده به خاطر فشار زیاد دستهاش به سفیدی میزد. اما فولادی که ازش برای ساخت زندان استفاده شده بود اونقدر قوی بود که حتی توسط یک خوناشام هم شکسته نمیشد.
چانگکیون زبونش رو روی لبهاش کشید و انگشتهاش رو روی شونهی آریوم گذاشت.
-خون دختره باید خیلی خوشمزه باشه نه؟
چشمهای جهمین گرد شد و دستهاش رو محکم به میلهها کوبید. فریاد بلندش که داشت به چانگکیون هشدار میداد توی دالانهای خالی طنین انداخت.
-ایم چانگکیون این کار رو نمیکنی! چانگ! جرئتش رو نداری!
دیدن تقلاهای جهمین در حالی که از پشت اون میلهها هیچ کاری از دستش برنمیومد باعث شد نیشخند چانگکیون پررنگتر بشه.
-این فکر رو میکنی؟
لبخندش از بین رفت و جاش رو به اخم محوی داد.
-پس خوب تماشا کن.
با حرکت سریعی که حتی برای یک خوناشام زیاد به نظر میرسید آریوم رو بلند کرد و دستش رو پشت سر دخترک گذاشت و به دیوار سنگی کنار سلول جهمین کوبیدش. به خاطر سرعت زیاد فرمانده، آریوم هنوز به خودش نیومده بود که چانگکیون سرش رو تو گردن آریوم فرو برد و دندونهای نیشش رو محکم توی گلوی دخترک فرو کرد.
درد ناگهانیای که توی گلوی آریوم پیچید باعث شد دهنش از شوک باز بمونه و نفس بریدهای از بین لبهاش بیرون بیاد. چشمهاش تا ته باز شده بودن و تنها چیزی که میدید سقف تاریک سیاهچال بود. وقتی چانگکیون دندونهاش رو بیرون کشید و شروع کرد به مکیدن خون؛ درد شدت گرفت.
بغض کرد و با گذاشتن دستهاش روی شونههای فرمانده سعی کرد به عقب هلش بده اما زیادی در برابرش ضعیف بود. چانگکیون دستش رو از پشت سر دخترک برداشت و با گرفتن مچ هر دو دست آریوم، دستهاش رو پایین آورد. ثابت نگهش داشته بود تا تکون نخوره.
آریوم چشمهاش رو محکم بست و سعی کرد حرکت کنه اما کل بدنش قفل شده بود. تکون کوچکی به گردنش داد و درد حتی از قبل هم وحشتناکتر شد، اون سوزش ناگهانی باعث شد بغضش با صدای بلندی بشکنه. اولین بارش نبود که خوناشامها گازش میگرفتن، اما هیچوقت عادی نمیشد.
احساس کرد گونههاش خیس شدن. دونههای درشت از روی گوشهی چشمهاش سر میخوردن و لای موهاش فرو میرفتن.
-چانگکیون ولش کن! اون گناهی نداره! خواهش میکنم!
صدای فریادهای جهمین مدام به گوش میرسید اما چانگکیون توجهی بهشون نمیکرد. بعد از یک دقیقه وقتی احساس کرد زانوهای آریوم شل شده و دیگه جونی توی بدنش نمونده لبهاش رو از گردن دختر جدا کرد.
آریوم دیگه قدرتی توی پاهاش احساس نمیکرد. فقط میخواست همونجا کنار دیوار سر بخوره و روی زمین بشینه، اما چانگکیون دستش رو دور کمر خدمتکار انداخت و نگهش داشت.
فرمانده سرش رو به سمت جهمین برگردوند و زبونش رو روی لبهای خونیش کشید.
رنگ چشمهای شاهزاده حالا تلفیقی از خشم و غم بود.
عصبانی از این که دختری که به خاطرش احساس مسئولیت میکرد اینطوری جلوی چشمهاش آسیب دیده بود و غمگین به خاطر اینکه هیچکاری جز تماشای درد کشیدن آریوم از دستش برنمیومد.
-تمومش کن... طرف چانیول بودن هیچ نفعی نداره. آریوم... آریوم گناهی نداره، اون لایق همچین چیزی نیست. اون ربطی به جنگ ما نداره!
چانگکیون دندونهاش رو روی هم فشار داد، اما خونسردیش رو حفظ کرد.
-بیگناهها خیلی وقته که به خاطر ما آسیب دیدن جهمین. آریوم اولیش نیست و قطعا آخریش هم نخواهد بود. و ما هم هر کاری که کنیم، نمیتونیم جلوش رو بگیریم...!
سرش رو تکون داد و به حالت قبلش برگشت. آریوم رو کمی بالاتر کشید تا دختر خدمتکار که حالا کمی قدرتش رو به دست آورده بود بتونه روی پاهاش بایسته.
چانگکیون روبروی میلهها ایستاد و صورتش رو جلوی جهمین گرفت.
-ناراحت که نمیشی اگه این دخترخانم رو یکم ازت قرض بگیرم؟ طعم خونش... خیلی لذیذه.
جهمین داد بلندی کشید و دستش رو بین میلهها رد کرد تا گردن چانگکیون رو بگیره اما فرمانده سریعتر بود و خودش رو عقب کشید.
-یکم دیگه منتظر بمونی داداش جونت رو هم میارن اینجا. سعی کن حسابی از این دورهمی دوبارهتون لذت ببری چون فکر نمیکنم زیاد دووم بیاره.
در مقابل چشمهای شوکزدهی جهمین برگشت و آریوم رو جلوتر از خودش به بیرون از سیاهچال هل داد.
برای آخرین بار نگاه پرغروری به نگهبانهایی انداخت که توی تاریکی پنهان شده بودن و میدونست افراد قسمخوردهی چانیول هستن.
بعد از بیرون رفتن اون دو نفر، جهمین از عصبانیت فریاد بلندی کشید و با پاش ضربهی محکمی به در فلزی زد که باعث شد در جا بلرزه اما باز هم نشکست.
به عقب برگشت و سر جای قبلیش نشست و سرش رو بین دستهاش گرفت.
باید یه راهی پیدا میکرد؛ قبل از این که آریوم آسیب بدتری ببینه!
دستش رو محکم روی صورتش کشید و عاجزانه غرید.
اون موقع بود که متوجه هقهق های آرومی شد که از سمت راستش شنیده میشد. سرش رو به اون سمت برگردوند. جثهی ریزمیزهای رو دید که گوشهای دیوار توی خودش جمع شده بود و گریه میکرد.
دختربچه بین هقهق هاش شعری رو که شیون بهش یاد داده بود زمزمه میکرد. شیون بهش گفته بود هر وقت گم شد یا ترسید اون شعر رو بخونه، اینطوری اون سریع میاد و پیداش میکنه.
لالونا که داشت میخوندش... پس چرا شیون نمیومد دنبالش؟
جهمین رایحهی دخترک رو احساس کرد. چشمهاش گرد شدن. از قبل وقتی لالونا رو توی بغل چانگکیون دیده بود حدس هایی زده بود اما فکر نمیکرد درست باشن.
رایحهی اون دختر دقیقا مثل بوی تیونگ بود.
اون دختر... برادرزادهش بود؟
وقتی دوباره صدای فین کردن دختر کوچولو رو شنید، آروم خودش رو روی زمین به سمت لالونا کشید.
دختربچه که احساس کرده بود فرد دیگهای که توی اون سلول بود داره بهش نزدیک میشه بیشتر توی خودش جمع شد.
جهمین وقتی فهمید دخترک رو ترسونده دستهاش رو بالا آورد تا نشونه بده قصد نداره بهش آسیب بزنه.
-نترس لطفا. نمیخوام اذیتت کنم. من رو ببین.
لالونا بی رغبت سرش رو کمی کج کرد و به پسری که تو تاریکی بهش خیره شده بود نگاه کرد. جهمین با دیدن اون صورت زیبا که از گریه سرخ شده بود و تهچهره ی برادر بزرگش رو داشت لبخندی زد.
-من جهمینم. لی جهمین... اسمم رو شنیدی؟
لالونا لحظهای مکث کرد. این اسم رو شنیده بود. اسم عموی دیگهش بود، عمویی که هیچوقت ندیده بودش.
جهمین از فرصت استفاده کرد و کنار لالونا نشست.
-من عموتم. برادر کوچکتر تیونگ و قُل دیگهی جیسونگ.
لالونا چشمهای درشتش رو به جهمین دوخت. گریهش بند اومده بود و مشغول رصد کردن صورت جهمین بود. صورتش دقیقا همونطوری بود که جیسونگ و شیون براش تعریف کرده بودن.
لبخند روی لبهای جهمین پررنگ تر شد و با احتیاط به سمت لالونا خم شد و دخترک رو بغل گرفت. دستش رو پشت کمر دختربچه میکشید تا آرومش کنه. به خاطر گریههای زیادش سکسکه میکرد.
-لازم نیست بترسی خب؟ میدونم اینجا یکم تاریکه ولی چیزی برای ترسیدن نیست.
خندهی آرومی کرد و ادامه داد:
-من الان تقریبا پنج ساله که اینجام. باورت میشه؟
لالونا تیلههای شیشهایش رو به چشمهای جهمین دوخت و مظلومانه پرسید:
-چرا؟
-خب... میدونی روابط توی خانوادهی ما یکم پیچیدهست. پسر عممون زیاد از من خوشش نمیاد. ولی نگران نباش.
لبخندی زد تا به دخترک اطمینان بده.
-قراره زودی از اینجا بریم بیرون.
خودش هم نمیدونست این حرفش تا چه حد قراره به واقعیت تبدیل بشه. بر اساس اتفاقی که افتاده بود و لالونا توی زندان بود حدس میزد تیونگ هم گرفتار شده باشه. وضعیتشون بدتر از اونی بود که فکرش رو میکرد. اما نمیتونست اون دختربچهی پنج ساله رو ناامید کنه.
-ولم کنـــــــــید! من شاهزادتونم عوضیای روانی! تاوان این کارتون رو پس میدیـــن!
صدای عربدههای آشنایی توی دالانها طنین انداخت و نگهبانها پسری رو که داشت دست و پا میزد توی سلولی که کنار سلول جهمین قرار داشت پرت کردن و بعد از قفل کردن در، دوباره توی تاریکی پنهان شدن.
جیسونگ از روی زمین بلند شد و خاک روی لباسهاش رو تکوند. زیرلب داشت غر میزد.
-ببین تو رو خدا چطوری با آدم رفتار میکنن. میدم همتون رو از پا دم دروازهی شهر آویزون کنن عوضــــیا!
بخش آخر حرفش رو داد زد و مشتی به دیوار کوبید.
-جیسونگ.
چشمهای جیسونگ از تعجب گرد شد. سرش رو به سمت جایی که صدا ازش اومده بود برگردوند و با دیدن جهمین، چشمهاش برق زد.
سریع خودش رو به میلههایی که بین دو سلول فاصله انداخته بود رسوند و روی زمین زانو زد.
-جهمین!
جهمین دستش رو از بین میلهها رد کرد و دست برادر کوچکترش رو گرفت و آروم فشرد. چقدر دلش برای گرمای اون دستها تنگ شده بود. ازش پرسید:
-حالت خوبه؟
جیسونگ سرش رو خاروند.
-نه زیاد، راستش همین چند دقیقهی پیش چانگکیون به طرز خیلی نابودی پرتم کرد تو دیوار و گردنم رو شکست؛ ولی خب الان خوبم.
با نیش باز جواب داد.
لالونا دستهاش رو از بین میلهها، به سمت جیسونگ دراز کرد. با بغض زمزمه کرد:
-عمو... حالت خوبه؟
جیسونگ دستهای کوچک دختربچه رو بین دستهاش گرفت و آروم فشارشون داد. با غرور جواب داد:
-معلومه که خوبم. فکر کردی عموت به این راحتی شکست میخوره؟ من قویتر از این حرفام پرنسس.
لالونا آروم خندید و هر دو پسر به خاطر اینکه کمی حالش بهتر شده بود خیالشون راحت شد و لبخند زدن.
توجه جیسونگ به قُل بزرگش جلب شد. با دیدن حال و روز زار جهمین لبخندش محو شد. آروم پرسید:
-تو چی... تو خوبی؟
جهمین سری تکون داد. سعی کرد خودش رو پرانرژی نشون بده؛ نمیخواست داداش کوچولوش نگرانتر از این بشه. پرسید:
-بقیه کجان؟
جیسونگ به دیوار تکیه داد، هنوز دست کوچیک لالونا رو گرفته بود.
-از هم جدا شدیم. ما با سولگی و آریوم بودیم... ولی سولگی رفت راجع به چانیول به اصیلها هشدار بده. هر چند با خیانت چانگکیون فکر میکنم اونم اسیر شده. از آریوم خبری ندارم.
جهمین همونطور که لالونا رو توی بغلش گرفته بود مثل جیسونگ به دیوار تکیه داد و سرش رو به سمت برادرش کج کرد تا بتونه ببینش.
-آریوم اینجا بود. چانگکیون جلوی چشمهام گازش گرفت و بعد هم بردش.
سرش رو به دیوار تکیه داد و چشمهاش رو بست.
-نمیدونم چرا داره این کار رو میکنه.
جیسونگ جواب داد :
-احتمالا چانیول پیشنهاد خیلی بزرگی بهش داده؛ چیزی که نتونه ردش کنه. نمیدونم... شاید حاکمیت یکی از سرزمینهای خوناشام؟
جهمین سرش رو به نشونهی منفی تکون داد.
-چانگکیون از بچگی با ما بوده. از همون موقعی که به قصر اومدیم... به خاطر پول یا پادشاهی یه سرزمین همچین کاری نمیکنه. و رفتارهاش... یه جورایی عجیب بودن.
جیسونگ ابرویی بالا انداخت.
-میدونی که همین چند دقیقه قبل منو در حد مرگ زد نه؟ نمیتونم طرفش رو بگیرم. ولی بگو، میشنوم. چه رفتارهایی؟
جهمین به اطراف و نگهبانهای توی تاریکی نگاهی انداخت. صداش رو پایین آورد و زمزمهوار جواب داد:
-فکر نمیکنم از روی خواست خودش این کارها رو بکنه. حتی با این که طرف چانیوله، داره سعی میکنه جلوی صدمات بیشتر رو بگیره. شاید واضح نباشه اما... وقتی اینجا بود، اگه میخواست میتونست صدمهی بیشتری به آریوم بزنه یا حتی بکشتش؛ اما این کار رو نکرد. حتی وقتی به دیوار کوبیدش دستش رو گذاشت پشت سر آریوم تا سرش به سنگها نخوره و آسیب نبینه. و زمانی که داشت خونش رو میخورد... محکم گرفته بودش تا تکون نخوره. میدونی که وقتی یکی رو گاز بگیری اگه تکون بخوره دردش خیلی بیشتر میشه.
سکوت سنگینی بینشون حکمفرما شد.
جیسونگ اخم کرده بود و مشغول هضم کردن حرفهای جهمین بود.
اگه واقعا نمیخواست بهشون خیانت کنه پس دلیلش چی بود؟
دستش رو روی صورتش کشید و نالید:
-آه نمیدونم. همه چی خیلی در هم بر همه.
از جاش بلند شد و به سمت میلهها رفت. میلهها رو گرفت و کمی تکونشون داد و بررسیشون کرد. از جهمین پرسید:
-نمیتونیم منتظر بقیه بشینیم. ممکنه همین الان هم تو دردسر افتاده باشن. راه فراری نیست؟
جهمین با بیخیالی جواب داد :
-مطمئن باش نیست. همشون رو امتحان کردم.
جیسونگ چند دقیقهی دیگهام تلاش کرد و وقتی به نتیجهای نرسید با شونههای افتاده و لبهای آویزون سرجاش برگشت.
لالونا چشمهاش رو بسته بود و توی بغل جهمین خوابش برده بود. احساس امنیتی که آغوش جهمین بهش داده بود باعث شده بود چشمهاش گرم بشه و قبل از اینکه متوجه بشه به خواب بره.
جهمین با لبخند محوی آروم زمزمه کرد:
-حتما خیلی خسته شده.
-بایدم شده باشه، فقط پنج سالشه.
جیسونگ دستش رو از بین میلهها رد کرد با انگشت اشارهش موهایی که روی صورت دختربچه نشسته بودن رو کنار زد.
-خیلی خوشگله. شبیه منه نه؟ میگن حلالزاده به عموش میره.
جهمین پوزخند صداداری زد.
-به عموش که رفته ولی مسلما تو نه. شبیه منه!
-نــ...
جیسونگ دهن باز کرد تا با صدای بلند اعتراض کنه که جهمین بهش اشاره کرد ساکت باشه. نمیخواست لالونایی که بعد از این همه نگرانی خوابش برده دوباره بیدار بشه.
جیسونگ دست به سینه عقب نشست و از حرص لبهاش رو غنچه کرد. با لحن تهدیدآمیز و آرومی که لالونا رو بیدار نکنه گفت :
-برای الان تو بردی ولی بعدا میفهمیم شبیه کیه!
جهمین آروم خندید. دلش برای برادرش تنگ شده بود. داشت برای دیدن تیونگ و جمع شدن دوبارهی خانوادهشون لحظهشماری میکرد؛ خانوادهای که حالا یه موجود کوچولوی بامزه بهش اضافه شده بود.
هر چند... جهمین نمیدونست که همهچیز قرار نیست اینقدر راحت تموم بشه.
YOU ARE READING
The Hybrid Diaries 2 | Souleater
Fantasy| کتاب دوم از مجموعه خاطرات یک دورگه | | روحخوار Souleater | - میتونید کتاب اول رو از همین پیج بخونید. - پنج سال پیش با شکسته شدن یاقوت سرخ خوناشامها، اتحاد صلح چهار نسل نابود شد و خوناشامها وارد جنگی بزرگ در مقابل یکدیگر شدند. پادشاه پیشین هستیا ن...