17.Vampire & Hunter

220 50 2
                                    

از دروازه ی آخرین شهری که به تازگی تمامش رو زیر و رو کرده بود خارج شد. دستش رو روی پیشونیش کشید و قطرات عرق رو پاک کرد. نفس نفس می‌زد. از دو روزی که اون روحخوار بهش وقت داده فقط 12 ساعت باقی مونده بود.
فقط دوازده ساعت وقت داشت تا سومی رو پیدا کنه و هر دو بتونن از این دنیای خورشید سیاه بیرون برن.
عصر بود و هوا داشت رو به سیاهی میرفت.
سنگینی یاقوت سرخ که روی دوشش بود بهش میفهموند داره همه چیز رو به خطر میندازه اما نمیتونست بدون سومی برگرده. اونم زمانی که اینقدر بهش نزدیک شده بود!
اطراف اون جاده ی خالی رو از نظر گذروند. توی اون دنیا همه چیز توی چند رنگ خلاصه می‌شد. تا جایی که چشم کار میکرد برگ درختا زرد و فضا رنگ خاکستری مرده‌ای داشت.
مردم زیادی بیرون از خونه‌هاشون به چشم نمیخوردن و همه چیز ساکت وآروم بود. تنها چیز عجیب و در عین حال ترسناکی که راجع به اون مکان وجود داشت صداهای کوبنده‌ای بود که با فاصله های متفاوت تکرار می‌شد و زمین زیر پای تمین رو به لرزه درمیاورد.
صدایی که با توجه به گفته‌های سوهو میتونست حدس بزنه متعلق به چه موجودیه.
یه غول.
خوشبختانه تا اون لحظه به جز انسان های معمولی‌ای که توی شهر ها دیده بود به پست هیچ موجود عجیب دیگه‌ای نخورده بود.
با دیدن سیاهی‌ای که به آرومی داشت روی دنیا سایه مینداخت آهی کشید و زمزمه‌وار گفت:
-دیگه کجا رو باید دنبالت بگردم؟
نمیخواست امیدش رو از دست بده اما اگه سومی همین حالا هم نتونسته بود نجات پیدا کنه چی...؟
سرش رو تکون داد تا اون افکار مزاحم رو عقب برونه.
این فرضیه امکان نداشت. چون در این صورت بکهیون نمیتونست رد روح دخترک رو توی این مکان پیدا کنه.
پس مطمئن بود زنده‌ست!
اون دختر دردسر ساز از دنیایی اومده بود که نه تنها موجودات ماورایی درش وجود نداشتن بلکه تکنولوژی کاملا متفاوتی با اونا داشت.
نمیدونست چقدر میتونه اینجا دووم بیاره... باید هر چه زودتر پیداش میکرد.
اخم‌هاش رو در هم کشید و سعی کرد تمرکز کنه.
باید مثل همون دختر پررویی که توی عمارتش پا گذاشته بود فکر میکرد تا بفهمه کجاست. این پنج سال میتونسته کجا باشه؟ اونم توی این دنیا؟
وقتی که کم کم داشت از فکر کردن مثل سومی ناامید می‌شد ناگهان حرف بکهیون توی ذهنش جرقه زد.
"-کابوس هات رو به یاد بیار؛ اونا راه رو بلدن."
-کابوس‌هام...
همون خواب های که تقریبا هر شب میدید و درشون سومی ازش کمک میخواست. با اینکه توی اون خواب ها هیچ چیز به طور قطعی و روشن یادش نبود اما چشم‌هاش رو بست و به خاطرات جسته گریخته‌ای که از اون کابوس‌ها یادش بود فکر کرد.
بعد از چند دقیقه چشم‌هاش رو باز کرد.
حالا میدونست باید چیکار کنه و کجا بره.

  حالا میدونست باید چیکار کنه و کجا بره

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWhere stories live. Discover now