10.Brotherhood

215 55 2
                                    

سولگی گوشه ای روی پله های جلوی مهمون خونه نشسته بود؛ دستش رو زیر چونش زده بود و بی هدف به روبرو خیره بود.
ساعت از دوازده ظهر گذشته بود و برای همین رهگذر های کمی تو کوچه پس کوچه های شهر قدم برمیداشتن.
کسی جلوش ایستاد و سولگی حتی زحمت بلند کردن سرش رو هم به خودش نداد. میدونست کیه اما انقدر ذهنش درگیر بود که ترجیح میداد توی همون حالت باقی بمونه.
-ببخشید دیر رسیدم. جاسوسی که توی قصر داشتم دیر کرد و منم مجبور شدم یکم بیشتر تو هستیا بمـ...
جیسونگ سعی داشت دلیل اینکه چرا تقریبا یه روز دیر کرده بود رو توضیح بده که با احساس کردن هاله ی افسرده و تیره ای که اطراف سولگی جریان داشت ساکت شد. آب دهنش رو قورت داد و با احتیاط نزدیک دورگه شد.
کنار سولگی روی زانو هاش خم شد و نگاهی به صورت و چشم های دختر که مستقیم به روبرو خیره بودن انداخت.
با سرفه ی بلندی گلوش رو صاف کرد.
-اهم! حالت خوبه؟
سولگی دقیقا سه بار پلک زد و بدون اینکه حالت خاصی توی چهره ی گرفته‌‌اش ایجاد بشه سرش رو به سمت جیسونگ چرخوند.
جیسونگ با دیدن حلقه های سیاهی که زیر هر دو چشم سولگی ایجاد شده بودن فهمید مطمئنا چند روزیه که نخوابیده.
لبخند پر استرسی روی لب های جیسونگ نقش بست و سعی کرد با دخترکی که تفاوتی با یه مجسمه نداشت حرف بزنه.
-چرا همچین نگاهم میکنی؟
-جیسونگا.
صدای آروم و گرفته ی سولگی باعث شد سریع صاف بشینه. یکم بیشتر به سمت دختر خم شد.
-خودمم. محض رضای خدا بگو چت شده داری میترسونیم. انگار جن‌زده شدی.
-جن؟
سولگی زیرلب زمزمه کرد و با حالت وحشتناکش خنده ی دیوانه واری کرد. در عرض دو ثانیه لبخندش محو و دوباره جدی شد.
-از جن بدتر.
دستش رو بالا آورد و چند بار روی شونه ی جیسونگ زد.
-گاومون زاییده. اونم چندقلو.

***

-ریپر شده؟! تلاش خوبی بود خوشم اومد!
جیسونگ که بعد از توضیحات سولگی فکر کرده بود همش یه شوخی مسخرست بلند زد زیر خنده. اما با دیدن چهره ی جدی سولگی که بهش میگفت بهتره خفه شه و گوش بده سریع خنده‌اش رو خورد.
-فکر کردی سر همچین چیزی شوخی میکنم؟!
سرش رو بین دو دستش گرفت و چشم‌هاش رو روی هم فشار داد. حتی حرف زدن دربارش هم سخت بود.
-نتونستم بخوابم چون اون نگاه وحشی و درنده‌اش از جلوی چشمم کنار نمیره. حرف‌هاش... هیچکدوم به اون تیونگی که میشناختم شباهت نداشت. اون هیچ‌وقت اینطوری حرف نمیزنه. انگار...
با به یاد آوردن کلمات دردناک تیونگ حرفش و نیمه تموم رها کرد.
-انگار یه آدم دیگه شده بود.
جیسونگ دست هاش رو توی هم گره کرد و چیزی نگفت. تنها چیزی که سکوت بینشون رو میشکست صدای موج های حوضچه ی وسط میدون شهر بود که روی سنگ های کنارش کوبیده میشدن.
-پس... چیزایی که گفتی حقیقت داره؟
-آره. باور نمیکنی؟
جیسونگ بی قرار با دست هاش بازی میکرد.
-نمیخوام باور کنم... هیونگ؟ یه ریپر؟
با یادآوری چهره ی برادر بزرگترش لب هاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد بغض ناخواسته ای که توی گلوش شکل گرفته بود رو عقب برونه.
وقتی سولگی چیزی نگفت ادامه داد:
-درسته که سرمون غر میزد یا هر از گاهی با یه پس گردنی حسابی از خجالتمون درمیومد... ولی ریپر شدن؟ اونم یه ریپر بدون احساسات انسانی؟
عصبی موهاش رو به هم ریخت.
-این بدترین سناریوی ممکن بود.
-که به حقیقت پیوست.
سولگی حرفش رو تموم کرد.
جیسونگ از جاش بلند شد.
-باید پیداش کنیم. هنوز تو این شهره نه؟ پس دوباره پیداش کردنش سخت نیست. من باید باهاش حرف بزنم... میتونم راضیش کنم. منـ...
-جیسونگ.
لحن ناامید سولگی ته دلش رو خالی کرد.
سولگی سرش رو بالا گرفت و مستقیم به پسر نگاه کرد. وقتی صحبت میکرد صداش در عین حال طعنه‌آمیز و تلخ بود.
نمیخواست این رو بهش بگه و بیشتر از این تصورش رو از برادر بزرگتری که براش مثل یه قهرمان میموند رو خراب کنه؛ اما چاره ی دیگه ای نداشت.
-اون تهدیدم کرد که اگه بازم جلوی دست و پاش رو بگیرم تو رو میکشه.
جیسونگ جا خورد. حتی به خودش امید داد که حرف سولگی رو اشتباه شنیده باشه اما میدونست این امیدی که داره تحویل خودش میده فقط یه دروغه.
-گفت... منو میکشه؟
سولگی با ناراحتی سرش رو تکون داد.
-اما... من برادرشم.
جیسونگ دردی که توی قلبش پیچیده بود رو درک نمیکرد. فقط شنیدن اون جمله دلش رو شکسته بود.
لبخندی که روی لب هاش نشسته بود از درد قلبش شکل گرفته بود... لبخندی پر شده از غم.
-اونم دقیقا همین رو میخواد. اینکه نشون بده حتی خانوادش هم دیگه براش مهم نیست.
جیسونگ دندون هاش رو محکم روی هم فشار داد. بغضی که سخت تلاش میکرد جلوش رو بگیره شکست و قطره اشک لجوجی روی گونه‌اش جاری شد.
صداش میلرزید.
-پس جه‌مین و یجی چی؟ اونا منتظرشن... تیونگ قول داد که میاد! قول داد... قول داد که نجاتشون میده!
صحنه ای قدیمی جلوی چشم‌هاش نقش بست؛ صحنه ای درست قبل از اینکه خانوادشون از هم جدا بشن.
"-جه‌مینا...میدونی که میام و نجاتتون میدم مگه نه؟
تیونگ سعی کرد خودش رو قوی نشون بده اما جه‌مین بغض توی صداش رو شنید. لبخندی روی لب های جه‌مین نقش بست.
-میدونم که میای. برای همینه که منتظرت میمونم.
"
سولگی از جا بلند شد و دست جیسونگ رو گرفت.
-آروم باش. یه راهی براش پیدا میکنیم.
جیسونگ خندید. خنده ای که با اشک هاش در تضاد بود.
-واقعا خودت به حرفی که زدی باور داری؟! جه‌مین تو زندانه... هر روز توی تاریکی سیاهچال قصر با مرگ تدریجی دست و پنجه نرم میکنه و به امید حرفی که تیونگ زد منتظره. خواهرم افتاده زیر دست یه روانی. یه روانی که معلوم نیست تا الان چه بلاهایی سرش نیاورده و تو ازم میخوای آروم باشم؟ چطور میتونم آروم باشم وقتی هر روز... هر روز این چند سال سیاه دارم ناراحتی و ناامیدی‌ای که هر لحظه بیشتر خواهر و برادرم رو نابود میکنه حس میکنم. تنها امید هممون تیونگ بود. همون برادری که حالا حتی خودش رو هم نمیشناسه!
جیسونگ به شدت نفس نفس میزد. رهگذر هایی که از کنارشون رد میشدن به اون دو نفر نگاه های زیر زیرکی مینداختن و پچ پچ کنان دور میشدن.
اما خوناشام اهمیتی نمیداد. نه حالا که تمام امید پنج ساله‌اش به یک باره دود شده بود. میدونست اینطوری عصبی شدن هیچ سودی به حالش نداره اما وقتی پای قل‌هاش که به سختی از وضعیتشون با خبر میشد وسط بود نمیتونست خودش رو راضی کنه تا آروم بگیره و درست فکر کنه.
سولگی بازوی جیسونگ رو گرفت و برخلاف میل پسر که هنوز هم به شدت توی خودش بود به دنبال خودش کشید. نباید وقتی وضعیتشون نامعلوم بود اینقدر جلب توجه میکردن. هر چند که شک نداشت تیونگ همین حالا هم از حضور جیسونگ توی شهر باخبر شده؛ بوش رو حس میکرد و سولگی از این میترسید که نکنه خودش زودتر دست به کار بشه و بخواد به جیسونگ صدمه بزنه.
همونطور که جیسونگ رو توی خیابون دیگه ای میکشید سعی کرد بحث رو عوض کنه.
-میخوای بریم یه چیزی بخوریم هان؟ اونجا بیشتر حرف میزنیم و دنبال یه راه حل میگردیم.
با مهربونی زمزمه کرد و جوابش فقط باشه ی آرومی از سمت پسر بود. هر چقدر سعی میکرد جلوی اشک‌هاش رو بگیره نمیتونست. تو دلش به خودش لعنت میفرستاد که اینقدر داره جلوی سولگی ضعیف رفتار میکنه اما نمیتونست جلوش رو بگیره.
دلش زیادی شکسته بود.
نه فقط از حرفی که تیونگ زده بود.
بلکه از اینکه شاید دیگه هیچ‌وقت نتونه برادری که دوستش داشت رو ببینه؛ اون تیونگ قدیمی‌ای که میشناخت. همون برادری که تقریبا تنها خانواده ی حقیقی خودش و قل‌هاش به حساب میومد.
تنها کسی که تو دنیا داشتن.
و حالا... داشتن اونم از دست میدادن.

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWhere stories live. Discover now