19.The Lost Ruby

211 53 0
                                    

شیون یک ساعت پیش و وقتی که تازه آفتاب زده بود از خواب بلند شده بود تا صبحونه‌شون درست کنه. بر اساس گفته‌‌های سولگی، ممکن بود جیسونگ توی هر روزی از این هفته بالاخره پیداش کنه.
لالونا تمام این سه روز رو پیش تیونگ و سولگی بود.
و این اوضاع یکم برای شیونی که پنج سال تمام روز‌هاش رو با اون دختربچه گذرونده بود راحت نبود. خیلی به اون دختربچه وابسته شده بود.
لبخندی زد و به سمت اتاقی که قبلا برای لالونا بود و حالا تیونگ و سولگی هم اونجا میموندن رفت و در رو باز کرد.
تیونگ و سولگی روی تخت دو نفره خوابیده بودن و دختربچه‌ هم که حتی توی خواب دست اون دو نفر رو گرفته بود به آرومی نفس می‌کشید.
بدون ایجاد هیچ صدایی به سمت تخت رفت و از بالای سر تیونگ خم شد و آروم موهای موهای روی پیشونی دخترک‌ رو کنار زد و صداش کرد.
-لالونا...
لالونا چرخی زد و بعد چشم‌هاش رو باز کرد. شیون رو که دید نشست و با مشت‌های کوچکش چشم‌هاش رو مالید. با صدای گرفته‌ای گفت :
-صبح بخیر.
شیون سری تکون داد و به در اتاق اشاره کرد. زمزمه‌وار گفت :
-گفتم شاید دوست داشته باشی برای درست کردن صبحونه کمکم کنی.
دخترک که حالا کامل بیدار شده بود تند تند سرش رو به نشونه موافقت تکون داد. روی تخت ایستاد و دست‌هاش رو باز کرد. شیون که مراقب بود تا تیونگ و سولگی رو بیدار نکنه بیشتر خم شد و با انداختن دست‌هاش زیر بغل دخترک؛ لالونا رو بلند کرد و توی بغلش گرفت. با قدم‌های سریع از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرشون بست.
به محض بیرون رفتن اون دو نفر تیونگ چشم‌هاش رو باز کرد و نیشخندی زد. گوش‌های اون اصیل‌زاده تیز تر از اونی بود که صدای صحبت کردن اون دو نفر بیدارش نکنه.
شیون احتمالا میدونست بیداره ولی بازم خیلی طبیعی رفتار کرده بود و دخترش رو دزدیده بود.
نگاهی به صورت غرق در خواب سولگی انداخت.
دورگه سرش رو روی بازوی اصیل‌زاده گذاشته بود و قفسه‌ی سینه‌ش به آرومی بالا و پایین می‌شد و معلوم بود تو خواب عمیقیه. غلتی زد و کامل به سمت تیونگ برگشت. تقریبا توی بغلش بود.
نیشخند روی لب‌های تیونگ جاش رو به لبخند محوی داد. دست دیگش رو روی کمر سولگی گذاشت و دوباره چشم‌هاش رو بست.
نمیدونست چقدر گذشته و بین خواب و بیدار بود که صدای جیر جیر کوتاهی که ناشی از باز شدن در بود رو شنید.
حتی بدون باز کردن چشم‌هاش هم میدونست اون قدم‌های کوتاه و هیجان‌زده متعلق به چه کسی هستن.
لالونا سرش رو از لای در داخل اتاق آورد و سرکی کشید. با دیدن مادر و پدرش که خواب بودن خنده‌ی آرومی کرد. وارد اتاق شد و در رو نیمه‌باز رها کرد. همونطور که مراقب بود تا قدم‌هاش صدای جیر‌جیر چوب‌های کف زمین رو درنیاره خودش رو به تخت رسوند.
دست‌هاش رو لبه‌ی تخت گذاشت و روی صورت تیونگ خم شد. چند ثانیه با چشم‌های درشت شده به چهره‌ی غرق در خواب خوناشام خیره شد.
آروم صداش زد.
-بیدار شو.
اما تیونگ که منتظر یه کلمه ی خاص بود حرکتی نکرد و لالونا این ‌بار روی پنجه‌هاش ایستاد و خودش رو روی شونه‌ی تیونگ انداخت. موهاش روی صورت خوناشام ریخت. بالاخره گفت :
-بیدار شو بابایی.
تیونگ راضی از شنیدن چیزی که منتظر بود تصمیم گرفت دیگه دخترک رو اذیت نکنه و چشم‌هاش رو باز کرد. لبخندی زد و دستش رو روی سر لالونا کشید.
-زود بیدار شدی پرنسس کوچولو.
-با شیونی براتون صبحونه درست کردیم.
خودش رو عقب کشید و دوباره روی زمین ایستاد.
تیونگ جوری که سولگی رو بیدار نکنه چرخید و همونطور که هنوز روی تخت خوابیده بود سرش رو به سمت لالونا برگردوند.
-اما به یه شرط بلند میشم.
دختربچه با نگاه سوالیش منتظر شد تا تیونگ ادامه بده.
اصیل‌زاده با لبخند شیطنت‌آمیزی انگشتش رو روی گونه‌ش زد.
دخترک که منظورش رو فهمیده بود بدون مکث خم شد و محکم بوسه‌ای به لپ خوناشام زد.
تیونگ آروم خندید و با چشم به سولگی اشاره کرد و گفت :
-تو برو منم این خوابالو رو بیدار کنم میام.
لالونا باشه‌ای گفت و با قدم های بلند از اتاق بیرون دوید.
بعد از رفتن لالونا تیونگ به سمت سولگی که هنوز روی دستش خوابیده بود برگشت. به چهره‌ی دخترک خیره شد. انگشت اشاره‌ش رو آروم روی گونه‌ ی سولگی کشید.
وقتی بهش نگاه می‌کرد دلتنگی و عذاب وجدان وجودش رو می‌گرفت. این دختر تمام اون پنج سال دنبالش گشته بود و وقتی هم پیداش کرده بود و متوجه شده بود تبدیل به یه ریپر بی‌احساس شده باز هم ازش دست نکشید. وقتی به صورت سولگی‌ نگاه میکرد تمام اون حرفا و کار‌هایی که در حقش کرده بود رو به یاد میاورد و از خودش متنفر می‌شد. نمیتونست اون روز ها رو پاک کنه پس باید براش جبران می‌کرد.
از فکر دراومد و دستش رو توی موهای دورگه فرو کرد و نوازش‌وار حرکتش داد.
-هی توله گرگ.
سولگی هومی گفت ولی چشم‌هاش رو باز نکرد. حس دستی که آروم توی موهاش بالا و پایین می‌شد باعث می‌شد دلش بخواد بازم بخوابه.
تیونگ دوباره گفت :
-صبح شده. باید بیدار شی امروز کار داریم.
-چقدر زود صبح شد.
صدای گرفته و آهسته ی سولگی بلند شد. زخم گلوش خوب شده بود اما هنوز هم ردی روی گردنش به جا گذاشته بود. تیونگ‌ نگاهش رو از رد سفید زخم گرفت. ناگهانی خم شد و بوسه‌ی سریع و سبکی روی لب‌های دختر نشوند و عقب رفت.
سولگی که توقعش رو نداشت شوکه با ضرب چشم‌هاش رو باز کرد و روی تخت نشست.
تیونگ پوزخندی زد و از روی تخت بلند شد.
-روش خوبی برای بیدار کردنته. از این به بعد هر روز امتحانش میکنم.
-هی!
در جواب فریاد کوتاه و اعتراض‌آمیز سولگی بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و بعد از صاف کردن موهای سرخ آشفته‌اش توی آیینه توی چارچوب در ایستاد.
رو به سولگی که هنوز بی حرکت نشسته بود گفت :
-بهتره زودتر بیایی وگرنه تضمین نمیکنم دفعه‌ی بعد که بیام فقط همچین بوسه‌ی سطحی‌ای قانعم کنه.
چشمکی زد و در برابر چشم های درشت سولگی از اتاق بیرون رفت.
تیونگ که از اتاق بیرون رفت، سولگی به خودش لرزید و سرش رو تکون داد. به این تیونگ عادت نداشت.
در واقع اوایل آشناییشون تیونگ فقط یه خوناشام بود که ممکن بود هر لحظه به سرش بزنه و بکشش؛ و دقیقا یکم بعد از اینکه بالاخره رابطشون خوب شده بود به پست جادوگر ها خوردن و زمانشون انقدر کوتاه بود که فرصت شناخت این وجهه ی تیونگ رو نداشت.
با همه‌ی اینا؛ این حس تازه و عجیبی که توی وجودش میدوید به طرز شیرینی دوست داشتنی بود و سولگی هیچ مخالفتی باهاش نداشت.
دستش رو روی لبش گذاشت و خنده‌ی کوچکی کرد. سرش رو تکون داد و از روی تخت بلند شد تا سریع‌تر به بقیه بپیونده.

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWhere stories live. Discover now