تیونگ پشت میز وسط حال نشسته بود و غرق در افکارش، مدادی توی دستش رو آروم روی میز میکوبید.
سولگی و لالونا توی دشت جلوی خونه مشغول بازی بودن و شیون هم برای خرید یه سری چیز به شهر رفته بود.
خیره به کاغذ کاهی روی میز داشت به حرفهایی که باید مینوشت فکر میکرد.
حالا که انسانیتش برگشته بود میدونست باید چیکار کنه. باید سرزمین آتش رو پس میگرفت. خواهر و برادرش... حتی نمیخواست به این که پنج سال تنهاشون گذاشته بود فکر کنه.
اول باید به بقیه اصیلها خبر میداد. پیامرسانهایی که براش میفرستادن رو بدون فکر میکشت و حالا که آخریشون فرار کرده بود مسلما به سهون و بقیه میگفت که تیونگ یه ریپر شده و هیچ علاقهای به پس گرفتن سرزمینش نداره. باید زودتر خبر های جدید رو بهشون میرسوند.
مداد رو روی کاغذ گذاشت و خواست شروع کنه که در خونه باز شد و دخترک کوچولوش با قدمهای کوتاه خودش رو به تیونگ رسوند. گل رزی که دستش بود رو سمت اصیلزاده گرفت.
-برای توئه.
تیونگ خندهای کرد و با لبخند گل رز رو از دخترک گرفت.
-ممنونم پرنسس کوچولو.
گل رز بو کرد و روی میز گذاشت. خم شد و دخترک رو تو بغل گرفت و روی پاش نشوند.
لالونا با کنجکاوی به کاغذ سفید نگاه کرد.
-چی میخوای بنویسی؟
-هوم... یه نامه به دوستام. قراره بزودی بریم دیدنشون.
تیونگ هیچوقت به رابطه ی خودش با سه اصیلزادهی دیگه به عنوان "دوست" فکر نکرده بود؛ اما حالا خیلی چیزها تغییر کرده بود.
لالونا سرش رو به سمت تیونگ برگردوند. از نگاهش معلوم بود میخواد چیزی بپرسه اما شک داره.
تیونگ لبخندی زد و گفت :
-هر چی میخوای بپرسی بگو. من جوابت رو میدم.
حرفش باعث شد خیال دخترک راحت بشه. کمی دست دست کرد و مظلومانه پرسید:
-کی میتونم عمه و عموهام رو ببینم؟
با شنیدن اون حرف لبخند تیونگ محو شد. بهش حق میداد. دخترکش پنج سال زندگیش رو بدون هیچ خانوادهای و فقط با دوست پدرش بزرگ شده بود و حالا حق داشت که راجع بهشون بدونه.-همین روزاست که یکی از عموهات برسه اینجا و حسابی بغلت کنه. بعد هم زودی میریم تا عمه و عموی دیگت رو ببینیم خب؟
لالونا سرش رو تکون داد و تیونگ که حس میکرد دخترک هنوز کمی ناراحته صداش زد.
-میخوای یه چیز باحال نشونت بدم؟
تونست توجه دختربچه رو جلب کنه.
دستش رو روی شمع خاموشی که روی میز قرار داشت گذاشت و لحظه ی بعد فیتیله ی شمع درخشید و روشن شد.
دهن لالونا با دیدن آتیش باز موند و خودش رو بیشتر به سمت میز کشید و از نزدیک به شعله ی لرزون شمع خیره شد.
سرش رو به سمت تیونگ برگردوند.
-چون یه ریپری میتونی این کار رو کنی؟
تیونگ سرش رو تکون داد کف دستش رو به سمت بالا و جلوی لالونا گرفت، اما نه اونقدر نزدیک که بهش صدمه بزنه. چند ثانیه بعد جلوی چشمهای درشت دخترک، کف دست خوناشام شعله ی آتش زبونه کشید و روشن شد.
چشمهای لالونا درخشید و هیجانزده گفت:
-این خیلی باحاله!
تیونگ باهاش موافقت کرد.
البته این ویژگی تا وقتی باحال بود نه ازش برای تهدید کردن و سوزوندن کسایی که دوستشون داشت استفاده نمیکرد!
سرش رو تکون داد. به هر حال خاطرات بدی که ساخته بود قرار نبود هیچوقت عوض بشن. فقط باید جبرانشون میکرد.
البته بیشتر از همه نگران وفتی بود که جیسونگ میرسید. هیچ تصوری از واکنش برادر کوچیکترش نداشت.
-میخوای بهش دست بزنی؟ بهت صدمه نمیزنه.
لالونا نامطمئن نگاهش رو از تیونگ گرفت و به آتیش دوخت. با تردید دستش رو جلو برد؛ گرما رو حس میکرد اما وقتی که انگشتهاش رو داخل آتیش برد؛ سوزش حس نکرد.
به جاش گرمای لذت بخشی دستش رو فرا گرفت.
تیونگ با دیدن لبخندی که روی لبهای دخترک نشست خوشحال شد.
آتیشی که از همون وقتی که توی دوئل به چانیول باخت خیلی وقتها عامل نابودی زندگیش بود؛ حالا وجهه ی دیگهای داشت.
وجههای که دوستش داشت.
نگاهش به نامهای افتاد که هنوز حتی کلمهی اولش رو هم ننوشته بود.
اصلا باید چی میگفت؟ درسته سهون و بقیه اصیلها به خاطر منافع خودشون بود که میخواستن باهاش متحد بشن اما باز هم همین که ۵ سال متوالی سعی کردن باهاش ارتباط برقرار کنن و برای پس گرفتن سرزمینش بهش کمک کنن چیز کمی نبود.
اما گذشته؛ دیگه مهم نبود. آینده تنها چیزی بود که باید بهش فکر میکرد. آیندهای که باید درش خواهر و برادر اسیرش رو نجات میداد و سرزمینش رو پس میگرفت.
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
مداد رو برداشت و شروع به نوشتن کرد.
نیم ساعت بعد وقتی کارش تموم شد و لالونا هم پیش سولگی برگشته بود از خونه بیرون رفت. شیون کمی قبل برگشته بود.
با دیدن تیونگی که انگار میخواست جایی بره پرسید :
-کجا میری؟
تیونگ کاغذ لوله شده رو بالا گرفت :
-چند تا از رابطهام قبلا تو شهر بودن. باید پیداشون کنم تا ازشون بخوام اینو ببرن برای بقیه ی اصیلزادهها.
-میخوایم بریم؟
تیونگ سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.
-ازشون خواستم به کریشنا بیان تا بتونیم همدیگه رو ببینیم. وقتی جیسونگ برسه ما هم راه می افتیم.
دستی روی شونهی شیون زد، خوندن ذهن دوست صمیمیش سخت نبود.
-فقط یکم مونده تا یجی رو نجات بدیم خب؟ نگرانش نباش.
شیون لبهاش رو تو دهنش کشید و چیزی نگفت.
بعد با یادآوری چیز دیگهای پرسید :
-لالونا... چیزیش نمیشه؟ راهی که قراره واردش بشیم؛ خیلی خطرناکه.
-دیگه نه. حداقل نه تا وقتی که من زندهم. و حالا دیگه حتی چانیول هم نمیتونه بهش صدمهای بزنه.
مکثی کرد و ادامه داد :
-و شیونا. من سهقلوها رو بزرگ کردم. درسته من و دایان بودیم؛ ولی دیدم که اون سه تا چقدر تنها بودن... حتی با این که هیچوقت چیزی نگفتن. لالونا هم تمام این پنج سال تنها بود، به جز تو هیچکس رو نداشت... مطمئنم تو هم به اندازه ی من این درد رو درک میکنی.
درست میگفت. شیونی که به خاطر خواهر اصیلزادهش هیچ توجهی از سمت خانوادش ندید هیچ فرقی با لالونای تنها نداشت.
شیون آهی کشید که ناگهان تیونگ بغلش کرد.
-من هیچوقت ازت تشکر نکردم.
از شیون فاصله گرفت و ادامه داد :
-برای این که توی این پنج سال چیزی برای دخترم کم نذاشتی... ممنونم.
شیون چند لحظه تو بهت به تیونگ خیره شد. بعد به خودش لرزید و صورتش رو در هم کشید و چند قدم عقب رفت.
-وای وحشتناکه. بیا برو این کارا اصلا بهت نمیاد.
تیونگ قهقهه ی بلندی زد و بعد از چند دقیقه شیون هم بهش ملحق شد. خیلی وقت بود که از اون حالت قدیمیشون فاصله گرفته بودن و این که دوباره میتونستن اینطوری شوخی کنن، خیال هر دوشون رو راحت میکرد.
-بعد میبینمت.
از کنار شیون رد شد و به سمت شهر راه افتاد که با صدای شیون متوقف شد.
-یه چیزی هست که باید بهت بگم. راجع به لالونا.
تیونگ کامل به سمت شیون برگشت و منتظر ابرویی بالا انداخت.
-صبح به سولگی هم گفتم. فکر کنم هر دوتون باید بدونید.
-چیزی شده؟
-نه اما هر دوتون متوجه شدین که لالونا مثل بچههای دیگه نیست نه؟ خیلی عاقلتر و بزرگتر از چیزیه که باید باشه.
مکثی کرد و زبونش رو روی لبهاش کشید.
-وقتی یه بار نقاشی کشید متوجهش شدم.
نقاشیای رو از جیب پشتی شلوارش بیرون آورد و سمت تیونگ گرفت.
تیونگ کاغذ رو گرفت و بازش کرد.
کلبهای بود که داخلش زندگی میکردن. و جلوی خونه سه نفر ایستاده بودن. مردی که به نظر میرسید شیون باشه و دو تا دختربچه.
-لالونا این نقاشی رو وقتی کشید که من هنوز هیچی راجع به خواهر دوقلوش بهش نگفته بودم! یعنی اون اصلا درباره ی لونا نمیدونست... و بعد اتفاقای دیگهای هم افتاد. گاهی شبا خوابش رو میدید. از دختربچهای حرف میزد که کاملا شبیه خودشه و باهاش حرف میزنه. میگفت خواهرشه.
تیونگ نگاه شوکزدهش رو به شیون دوخت تا حرفش رو تموم کنه.
-فکر میکنم لالونا با روح لونا درارتباطه.
CZYTASZ
The Hybrid Diaries 2 | Souleater
Fantasy| کتاب دوم از مجموعه خاطرات یک دورگه | | روحخوار Souleater | - میتونید کتاب اول رو از همین پیج بخونید. - پنج سال پیش با شکسته شدن یاقوت سرخ خوناشامها، اتحاد صلح چهار نسل نابود شد و خوناشامها وارد جنگی بزرگ در مقابل یکدیگر شدند. پادشاه پیشین هستیا ن...