33.Blood Of The Sacrifice

214 57 17
                                    

سولگی با بهت سرجاش روی زمین خشک شده بود. چشم‌هاش به گردباد عظیم ساخته شده از آتش روبروشون دوخته شده بود و لالونا رو توی بغلش میفشرد تا خطری دخترکش رو تهدید نکنه. تا به حال همچین چیزی ندیده بود. حتی توی کتاب‌ها یا افسانه‌ها هم از همچین طوفان وحشتناکی یاد نشده بود... یاقوت واقعا داشت شکسته می‌شد!
تیونگ به خودش اومد. با صدایی که توی باد گم شده بود رو به سهون داد زد:
-باید از اینجا دور شیم!
طوفان هر لحظه بزرگتر میشد و هیچ‌چیز متوقفش نمیکرد. اگه اونجا میموندن طولی نمیکشید تا اون‌ها رو هم نابود کنه.
اما اون‌ها همین الانش هم نابود شده بودن.
به محض از هم پاشیده شدن یاقوت، تمامی نسل خوناشام منقرض میشد.
سهون در بین آشوب سری تکون داد و دست‌هاش رو که دور سجونگ حلقه کرده بود محکم‌تر کرد و جلوتر از بقیه راه افتاد و داد زد:
-بیایید!
سومی و سانا به دنبال سهون رفتن. باد شدیدی که میوزید موهای بلندشون رو بازی گرفته بود و مثل شلاق به صورتشون میکوبید. جونگ‌کوک هم پشت سر دخترها راه افتاد اما شیون و سه‌قلوها هنوز سرجاشون ایستاده بودن.
جیسونگ قدمی به سمت تیونگ برداشت و به نگرانی دستش رو روی شونه‌ی برادرش گذاشت.
صداش توی باد گم شده بود اما تیونگ شنید.
-هیونگ باید چیکار کنیم؟ اگه یاقوت بشکنه هممون میمیریم!
تیونگ با نگرانی لبش رو به دندون گرفت و نگاهش رو به تمین دوخت. اما حتی فرشته هم با شگفتی و ناامیدی به طوفان خیره بود. هر کاری از دستش برمیومد انجام داده بود اما باز هم به نتیجه‌ای نرسیده بود.
تیونگ دست جیسونگ رو گرفت.
-وقت نداریم جیسونگ. از اینجا دور شید. باید هر چقدر میتونیم از کانون طوفان دور شیم.
-اما هیونگ... شما چی؟
تیونگ با اطمینان لبخندی زد و نگاه کوتاهی به جه‌مین و یجی که دست‌های هم رو گرفته بودن انداخت و گفت:
-ما هم میاییم! برید!
جیسونگ با بی‌میلی سرش رو تکون داد. نمیخواست دست برادرش رو رها کنه... اما مجبور بود. دلشوره‌ و نگرانیش رو عقب زد و دست تیونگ رو ول کرد. چند قدم به عقب برگشت و چند دقیقه‌ی بعد سه‌قلوها هم توی راه برگشت به قصر آتش بودن.
شیون هنوز اونجا ایستاده بود. دنبال لالونا میگشت. نگاه نگرانی به تیونگ انداخت. تیونگ با قاطعیت سرش رو تکون داد و لب زد:
-برو. مراقب اون سه‌ تا وروجک باش.
شیون لب‌هاش رو روی هم فشار داد، دست‌هاش رو مشت کرد و برگشت. چند لحظه‌ی بعد دیگه اثری از اشراف‌زاده هم نبود.
حالا فقط شش نفرشون باقی مونده بودن.
لالونا از وقتی طوفان شروع شده بود حرفی نزده بود. حتی نترسیده بود یا گریه نکرده بود و همین مثل همیشه سولگی رو شگفت‌زده و نگران میکرد. دختربچه با چشم‌های درشت به طوفان خیره بود و حتی پلک هم نمیزد. بالاخره حرکتی کرد. از بغل سولگی بیرون اومد و در مقابل چشم‌های مادرش که از تعجب خشکش زده بود به سمت طوفان رفت.
سولگی به خودش اومد و سریع بلند شد و خودش رو به لالونا رسوند. شدت باد نمیذاشت درست چشم‌هاش رو باز نگه داره. شونه‌های لالونا رو گرفت و سعی کرد دخترک رو به سمت خودش برگردونه اما لالونا مقاومت میکرد، هنوز رو به طوفان ایستاده بود.
-لالونا! باید بریم! اینجا خطرناکه!
لالونا در جواب مادرش که تقریبا داشت جیغ میزد تا صداش شنیده بشه، بدون حرف سرش رو به طرفین تکون داد. سولگی سعی کرد دوباره دختربچه رو به سمت خودش بکشه اما لالونا خودش رو عقب کشید و زیرلب گفت:
-نمیتونم برم.
سولگی اخم کرد. صداش رو خوب نشنیده بود.
-چی؟
-نمیتونم برم!
لالونا با صدای بلندتری تکرار کرد و بالاخره سرش رو به سمت مادرش برگردوند.
-خواهرم اینجاست.
حرف توی دهن سولگی خشکید.
طوفان شدت گرفت و با باد شدیدی که وزید هر دوشون توی خودشون جمع شدن. لحظه‌ای بعد شدت باد کمتر شد و صدای وحشتناک طوفان کمتر شد و انگار از ته چاهی دور به گوش میرسید.
سولگی سرش رو برگردوند و متوجه آیرین که کنار چانگکیون ایستاده بود شد. دختر جادوگر دستش رو حرکتی داد و سپر جادویی محافظتی‌ای که دورشون کشیده بود رو قوی‌تر کرد.
تیونگ خودش رو به سولگی و لالونا رسوند و کنارشون زانو زد.
-چیکار میکنید؟ باید بریم!
خواست لالونا رو بغل بگیره اما دختربچه عقب رفت. سرش رو به سمت طوفان چرخوند و دوباره همون حرفی که به سولگی زده بود رو تکرار کرد.
-خواهرم اینجاست. اون نمیخواد من برم.
اخم غلیظی بین ابروهای تیونگ نقش بست.
-منظورت چیه؟
لالونا چشم‌هاش رو به روبروش و طوفانی که از یاقوت‌ برخاسته بود دوخت. میتونست نور تکه‌های یاقوت که داشتن هر لحظه رو به خاموش میرفتن رو ببینه.
تصویر طوفان توی تیله‌های شیشه‌ای دخترک منعکس میشد.
-من... میدونم باید چیکار کنیم.
تمین که خودش رو به اون سه نفر رسونده بود با شنیدن این حرف سرجاش ایستاد. لالونا بدون اینکه چشم‌هاش رو از طوفان روبروش بگیره ادامه داد:
-کلید اتصال دوباره‌ی یاقوت‌ها، منم.
هر سه نفر به وضوح جا خوردن.
آیرین که به خاطر درست کردن حباب محافظتی دورشون و قدرت فوق‌العاده‌ی طوفان ضعیف شده بود و به کمک چانگکیون سرپا ایستاده بود داد زد:
-زود باشید! نمیتونم زیاد نگهش دارم!
تمین قدمی جلو گذاشت و طرف دیگه‌ی لالونا زانو زد:
-منظورت چیه؟ یعنی چی که کلید تویی؟
درواقع جایی که لالونا بهش نگاه میکرد طوفان نبود، بلکه خواهرش بود. لونا با لباس سفیدی اونجا ایستاده بود و تنها قُل کوچکترش قادر به دیدنش بود.
لالونا بالاخره از صحنه‌ی روبروش دل کند و سرش رو به سمت تمین برگردوند. خواهرش گفته بود میتونه به این فرشته اعتماد کنه. پس باید بهش میگفت... اون تنها راهی بود که میتونستن یاقوت رو به حالت اولش برگردونن!
لب‌هاش رو از هم فاصله داد و حرفش مثل تیری سینه‌ی پدر و مادرش فرو رفت و مهر سکوت رو روی لب‌هاشون نشوند.
-یاقوت با خون یکی از ما شکسته شد پس برای اتصال دوباره، قُل دوم باید قربانی بشه!
سولگی حس میکرد درست نشنیده. حتی با اینکه داخل حفاظی که آیرین درست کرده بود صدای هیاهوی باد آروم‌تر به گوش میرسید اما سولگی نشنید. شاید هم وانمود میکرد نشنیده. نمیخواست بشنوه...!
تمین هم که جا خورده بود زودتر از تیونگ و سولگی به خودش اومد و پرسید:
-چی؟
لالونا بدون اینکه تغییری در چهره‌ش ایجاد کنه به چشم‌های فرشته خیره بود.
-من باید بمیرم. یاقوت با مرگ من، دوباره مثل قبل میشه. این بهاشه.
-امکان نداره!
بالاخره صدای تیونگ بلند شد. کنار لالونا زانو زد و دخترکش رو به سمت خودش برگردوند. لبخند لرزونی روی لب‌هاش نشوند و گفت:
-لالونا نمیدونم کی بهت اینا رو گفته ولی حقیقت نداره. من نمیذارم اتفاقی برات بیفته، خب؟ حتی اگه قرار باشه خودم بمیرم نمیذارم چیزیت بشه. به بابایی اعتماد داری مگه نه؟
سرش رو به سمت تمین برگردوند و پرسید:
-درست نیست نه؟ اینا همش الکیه لالونا اشتباه میکنه مگه نه؟
عاجزانه دنبال تاییدی از سمت تمین میگشت. میخواست از زبون فرشته بشنوه که هیچ خونی لازم نیست ریخته بشه. بشنوه که قرار نیست بلایی سر ارزشمندترین داراییش، دختر قشنگش بیاد.
اما تمین جوابی نداد. اون هم بلند شده بود و به طوفان چشم دوخته بود. حرف‌های لالونا توی ذهنش تکرار میشد. دور از ذهن نبود، در واقع تنها راه منطقی‌ای که جلوشون بود همین بود. یاقوت با خون یکی از دوقلوها شکسته شده بود پس بعید نبود که دوباره خون دوقلوهای دورگه رو بطلبه.
دست‌هاش رو مشت کرد و محکم فشرد. اون هم میخواست از حقیقت فرار کنه. هیچ‌وقت فکر نمیکرد بهایی که باید برای کامل شدن یاقوت بپردازن اینقدر سنگینه...
سولگی هنوز روی زمین نشسته بود و بی هدف به نقطه‌ای خیره بود. به هیچی فکر نمیکرد. ذهنش خالی بود. تنها چیزی که میخواست این بود که چشم‌هاش رو باز کنه و بفهمه همه‌ اینا یه کابوس بوده.
تیونگ بلند شد و دست لالونا رو کشید.
-از اینجا میریم.
-تیونگ، مسئله فقط تو نیستی.
با شنیدن صدای تمین پاهاش بی‌اراده متوقف شدن. سرش رو برگردوند و منتظر ادامه‌ی حرف فرشته شد.
چشم‌های تمین از غم برق میزدن، اما هر کاری هم که میکرد وظیفه‌ای روی دوشش بود. نمیتونست ازش شونه خالی کنه؛ حتی اگه قرار بود درد خورد شدن قلب و احساساتش رو به جون بخره.
-این درباره‌ی همه‌ی خوناشام‌هاست. اگه یاقوت بشکنه فقط تو نمیمیری. تمام نسل خوناشام به نابودی کشیده میشه.
تیونگ دندون قروچه‌ای کرد و بلند فریاد کشید:
-برام مهم نیست!
خواست دوباره لالونا رو دنبال خودش بکشه اما دختربچه ایستاد و با دست کوچیکش به روبروشون اشاره کرد.
-بابایی میخوای لونا رو ببینی؟
تیونگ با چشم‌های متعجب به لالونا خیره شد. لب‌هاش از هم فاصله گرفتن اما صدایی ازشون خارج نشدن. لالونا لبخندی زد و گفت:
-دلش خیلی براتون تنگ شده. هم تو هم مامانی. دوست داره باهاتون حرف بزنه.
دست تیونگ رو که از شدت شوک ذهنش خالی شده بود رو کشید و دوباره کنار سولگی برش گردوند. تیونگ که همین حالا هم پاهاش تقریبا قدرتشون رو از دست داده بودن کنار سولگی زانو زد.
لالونا جلوشون ایستاد و دست‌های کوچیکش رو روی چشم‌های پدر و مادرش گذاشت.
سولگی و تیونگ زیر لمس دست‌های گرم دخترکشون چشم‌هاشون رو بستن.
تمام صداها از بین رفت و همه‌جا آروم گرفت. باد دیگه زوزه نمیکشید و هوای سرد و بوی مرگ از بین رفته بود.
لالونا دستش رو برداشت و سولگی با تردید چشم‌هاش رو باز کرد. با تعجب به اطراف نگاه میکرد و تیونگ هم دست کمی ازش نداشت.
اطرافشون کاملا تغییر کرده بود.
دیگه خبری از اون طوفان وحشتناک و آزاردهنده نبود. انگار وارد دنیا و بُعد دیگه‌ای شده بودن. اطرافشون تا فاصله‌ی زیادی با دشتی تاریک پوشیده شده بود که با نور کرم‌های شب‌تابی به رنگ آبی نورانی شده بود.
جلوتر دریاچه‌ی کوچکی قرار داشت که سنجاقک‌ها بازیگوشانه بالای سرش پرواز میکردن. ماهی بالای سرشون نبود اما آسمون شب با ستاره‌های ریز و درشت پر شده بود.
سولگی دستش رو روی زمین کشید و احساس سبزه‌های تازه و خیس زیر دستش، قلبش رو از قبل آروم‌تر کرد. بوی گل‌های یاس توی هوا پیچیده بود و بهش آرامش میداد. این مکان کاملا تعریفی از آرامش بود.
چشم‌هاش رو به روبرو دوخت و این‌بار کنار دریاچه، دخترک سفیدپوشی رو دید. لالونا با دیدن دخترک به سمتش دوید و کنار قُل بزرگترش ایستاد و با خوشحالی دستش رو گرفت.
سولگی با ناباوری دست‌هاش رو تکیه‌گاه بدنش قرار داد و از جاش بلند شد.
دخترک لبخند محوی روی لب‌هاش داشت و با دلتنگی بهشون نگاه میکرد.
چهره‌ش کاملا شبیه لالونا بود اما برخلاف موهای قهوه‌ای لالونا، موهای لونا مشکی رنگ بود و تا پایین کمرش میرسید. قدش چند سانتی از لالونا بلندتر بود و آرامش خاصی توی نگاهش موج میزد.
تیونگ هم کنار سولگی ایستاده بود و درست مثل دورگه، با چشم‌های لرزون به دوقلوهای کوچیکش نگاه میکرد. احساس عجیبی داشت. این صحنه، این منظره‌ای که دخترهاش دست در دست هم با لبخند جلوش ایستاده بودن زیباترین تصویر زندگیش بود.
و چه بی‌رحمانه از چشیدن همچین لذتی محروم شده بود.
انگار سولگی هم همینطور فکر میکرد چون قطره اشکی بی‌اختیار روی گونه‌ش چکید. خواست قدمی به جلو برداره اما پاهاش ضعیف‌تر از اونی بودن که تصور میکردن.
دوقلوها به سمت پدر و مادرشون قدم برداشتن و تیونگ به خودش اومد. با قدم‌های بلند فاصله‌ی کوتاهی که بینشون بود رو طی کرد و با رسیدن به دخترها، جلوشون ایستاد.
لونا قدمی جلو اومد و با لبخند محوی سرش رو بالا گرفت تا بهتر بتونه پدرش رو ببینه. همین به تیونگ جرئت داد و با برداشتن گام بلندی، فاصله‌ی بینشون رو از بین برد. روی زمین زانو زد و محکم دخترکش رو به آغوش کشید. دست‌هاش رو دور لونا حلقه کرده بود و دختربچه رو به خودش میفشرد. احساس اون گرمای دوست‌داشتنی باعث شد چشم‌هاش گرم بشه. بغضی که تمام مدت مهارش کرده بود بدون اجازه شکست.
بدون این که متوجه بشه صورتش خیس شد و اشک‌ها بی مهابا روی صورت اصیل‌زاده جاری شدن. شونه‌هاش میلرزید و نفس‌های عمیق میکشید تا صدای گریه‌ش بلند نشه. اما زیاد دووم نیاورد. وقتی لونا دست‌های کوچکش رو دور گردن تیونگ حلقه کرد و دستش رو نوازش‌وار روی موهای پدرش کشید، تیونگ هم صورتش رو روی شونه‌ی لونا گذاشت و بی‌اختیار صدای گریه‌هاش رو رها کرد.
با صدای گرفته‌ای که از بغض میلرزید زمزمه کرد:
-دخترکم... لونای من. میشه تا ابد همینجا بمونی؟ میدونی چقدر دلم میخواست بغلت کنم؟
صداش شکست و حرفش رو نیمه‌تموم رها کرد. بعد از چند لحظه که بالاخره یکم آروم گرفت کمی از لونا فاصله گرفت اما هنوز هم دست‌هاش رو از دور کمر دخترک باز نکرد.
لونا دست‌های کوچیکش رو بالا آورد و صورت تیونگ رو قاب کرد. انگشتش رو روی گونه‌های تیونگ کشید و رد اشک‌ها رو پاک کرد.
-بابایی گریه نکن.
سرش رو به سمت سولگی که حالا با قدم‌های کوتاه خودشون رو به اون جمع کوچیک رسونده بود برگردوند. دستش رو به سمت مادرش دراز کرد و سولگی که انگار منتظر اشاره‌ای از لونا بود روی زانوهاش فرود اومد. لالونا رو هم جلو کشید و هر سه نفرشون رو توی بغل گرفت.
یه آغوش خانوادگی.
همونی که از روز اول ازش محروم بودن؛ همونی که بی‌رحمانه ازشون دزدیده شده بود.
بعد از چند لحظه به خواست دخترها، لونا و لالونا خودشون رو کمی عقب کشیدن. لونا نگاهی به چهره‌ی پدر و مادرشون که از گریه خیس بود انداخت. دست‌های کوچیکش رو کنار لب سولگی گذاشت و کمی کشیدش تا به لبخند باز شه. همین کار رو با تیونگ هم کرد. نمیخواست ناراحت ببینشون. تنها آرزوی لونا؛ دیدن لبخند اون دو نفر و خواهر کوچیکترش بود؛ حتی اگه قرار نبود کنارشون باشه و این لذت رو با تمام وجودش احساس کنه.
-بابایی. مامانی... ناراحت نباشید باشه؟ چون حتی اگه فکر کنید که پیشتون نیستم و حضورم رو احساس نکنید اما...
لبخند بزرگی زد و دستش رو روی سینه‌ی سولگی و تیونگ، درست روی قلبشون گذاشت و ادامه داد:
-همیشه اینجا میمونم. من همیشه کنارتونم.
نگاهش رو بین چشم‌های شیشه‌ای و خیس مادر و پدرش چرخوند و با لبخند معصومانه‌ای زمزمه کرد:
-من فقط میخوام شاد باشید و بخندید. میخوام که خوشبخت باشید برای همینه که باید... لالونا رو با خودم ببرم.
قُل کوچیکتر بی حرف کنار خواهرش ایستاده بود. لونا قبلا همه‌چیز رو براش تعریف کرده بود؛ این که چرا باید فداکاری کنه، این که اگر این یاقوت شکسته بشه پدرش، عموهاش و خیلی‌های دیگه میمیرن.
و لالونا به هیچ‌وجه نمیخواست لبخند لب‌های پدر و مادرشون رو ترک کنه.
سولگی با بغض خنده‌ی تلخی کرد و گفت:
-هیچ متوجهی چی میگی؟ شاد باشم؟
هق‌هقش بلند شد و صورتش رو بین دست‌هاش پنهان کرد.
-بدون شما چطوری شاد باشم؟ تنها شادی و خوشحالی من شمایید. از یه مادر میخوای بچش رو؛ پاره‌ی تنش رو ول کنه؟
حتی نمیدونست چرا داره دخترهاش رو جمع میبنده. لونا همین الان هم مرده بود. این که اینطوری میتونستن ببیننش و دخترشون رو بغل بگیرن، دلیل بر زنده بودنش نبود. این توهمی که لونا ساخته بود ابدی نبود. این آخرین فرصتی بود که میتونستن دخترشون رو ببینن...
-عادلانه نیست. من تازه پیداتون کردم.
سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به دخترها دوخت. چشم‌هاش از درد پر بودن، از ناراحتی، غصه و دلتنگی.
لبخند میزد اما لبخندش از روی درد بود.
-ما... تازه یه خانواده شده بودیم.
خاطراتش از وقتی که لالونا رو دیده بود جلوی چشم‌هاش نقش بست. اون روزی که توی کلبه‌ی شیون پیداش کرد. وقتی شب برای اولین بار کنار دخترش خوابید و تا صبح دست‌های کوچیکش رو فشرد. وقتی بیشتر از هر وقت دیگه‌ای کم آورده بود و از همه‌چیز ناامید بود، لالونا تنها دلیل سولگی برای ادامه دادن بود. اون دختربچه‌ی پنج ساله تنها چیزی بود که باعث میشد سقوط نکنه. توی اون روزهای دردناک لالونا بود که مثل یه طناب نجات سولگی رو از تاریکی‌ مطلق بیرون کشید.
سولگی بعد از مرگ لونا نابود شد. حالا چطور میتونست مرگ جیگر گوشه‌ی دیگه‌ش رو تحمل کنه؟
اشک‌ها راهشون رو پیدا کردن و با سر خوردن از روی صورتش؛ روی زمین چکیدن. سرش رو تکون داد و با صدایی که دیگه درنمیومد لب زد:
-اگه دوباره از دستتون بدم... فکر نکنم این‌بار از پسش بربیام.
لالونا جلو اومد و دست‌هاش رو دور گردن سولگی حلقه کرد. دستش رو روی موهای بلند سولگی کشید و گفت:
-مامانی من همیشه اینجام. من هیچ‌وقت هیچ‌وقت ترکت نمیکنم! مهم نیست شب باشه یا روز من همیشه کنارت میمونم. فقط کافیه صدام کنی.
سرش رو عقب برد و با عشق به چشم‌های مادرش خیره شد. لبخندی زد و چشم‌هاش هلالی شد.
-مگه میشه یه بچه مامانش رو ول کنه؟
عقب رفت و دست‌های سولگی رو گرفت.
-مامانی تو باید زندگی کنی. باید کلی بخندی و با بابا شاد باشی؛ حتی اگه من اونجا نباشم.
لونا که به آسمون خیره بود زمزمه کرد:
-داره دیر میشه.
سرش رو پایین آورد و با ناراحتی ادامه داد:
-تا چند دقیقه‌ی دیگه طوفان همه‌چیز رو نابود میکنه؛ وقتی نمونده.
جلوی پدر و مادرشون ایستاد و لبخندی زد.
-من مراقب خواهر کوچیکه هستم.
زمین لرزید و کرم‌های شب‌تاب از ترس پراکنده شدن. سولگی وحشت‌زده به دست بچه‌هاش چنگ انداخت.
-لطفا نه! نمیتونم! خواهش میکنم!
لرزش بیشتر شد و حالا آب توی دریاچه داشت با شدت تکون میخورد و به اطراف میپاشید. تیونگ دخترها رو گرفت و همراه سولگی توی بغلش کشید. با بیچارگی امیدوار بود بتونه زمان رو همونجا توی همون لحظه متوقف کنه.
اطرافشون به ناگهان تاریک شد و همه‌ی صداها از بین رفت.

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWhere stories live. Discover now