16.I Wanna Be Selfish

241 54 7
                                    

مرد چاق که کیسه ی پر از پول و سکه رو تو بغلش چپونده بود سعی داشت مشکوک به نظر نرسه به زور خودش رو از بین جمعیت توی بازار رد میکرد. دونه های درشت عرق از شدت ترس و اضطراب پیشونیش رو خیس کرده بودن.
از خیابون اصلی بازار خارج شد وارد کوچه پس کوچه های باریک‌تری که بین مغازه ها قرار داشت شد.
توی کوچه ی تنگ جلوتر رفت و با عمیق تر داخل شدنش سر و صدای مردم ساکت تر شد.
مرد نفس عمیقی کشید و سرعتش رو کمتر کرد. همین حالا هم به خاطر تند راه رفتن نفسش گرفته بود.
هر چقدر که جلوتر میرفت احساس بدش بیشتر میشد. همین نیم ساعت پیش توی قهوه خونه قمار کرده بود و پول زیادی رو برنده شده بود و باید خوشحالی میکرد. اما اینطور نبود.
حس خوبی نداشت. از چند دقیقه ی پیش مدام احساس میکرد سایه ای به دنبالشه. سایه ای که سریع و بی صدا حرکت میکرد و هر جا که میرفت دست از سرش برنمیداشت.
به بن بست رسید. این قسمت از کوچه با مغازه ی دیگه ای که پشتش قرار داشت بسته شده بود و راه خروجی نداشت. صدای فرود اومدن پایی رو پشت سرش شنید و تمام موهای تنش سیخ شدن. آب دهنش رو با سر و صدا قورت داد و بالاخره به خودش جرئت داد تا برگرده.
سایه ی سیاهی که راهش رو سد کرده بود ایستاد. برق موهای قرمزش باعث شد لرزه ی بدی تو تن مرد بیافته.
کیسه ی پول ها رو محکم تر توی بغل فشرد و عقب تر رفت.
-از من چی میخوای؟
اون پسر رو میشناخت. یکی از افرادی بود که توی بازی سرش رو کلاه گذاشته بود.
تیونگ نیشخندی زد و قدم به روشنایی گذاشت.
-نترس فقط اومدم باهات حرف بزنم.
مرد انقدر عقب عقب رفته بود که دیگه جایی برای رفتن نداشت. کمرش به دیوار چوبی پشت مغازه چسبیده بود.
تیونگ روبروش رسید و دست دراز کرد. علامت سوال بزرگی بالای سر مرد ظاهر شد وقتی تیونگ دستش رو به نشونه ی منتظر بودن جلوتر برد.
-توی ‌قمارخونه نشد که درست آشنا شیم. من تیونگ‌ام.
مرد با شک دست تیونگ رو گرفت.
ثانیه‌ای طول نکشید که چهره‌اش در هم رفت.
ریپر که حتی خمی به ابرو نیاورده بود دست مرد رو با بیشترین قدرتش فشار داد.
مرد روی زانوهاش افتاد و کیسه ی پول ها از دستش رها شد و سکه ها با صدای جیرینگ جیرینگی روی زمین غلت خوردن.
مرد از درد به خودش پیچید و چشم‌هاش رو روی هم فشار داد. با صدایی که به طرز فجیعی میلرزید نفس نفس‌زنان سعی کرد تیونگ رو منصرف کنه.
-چ.چیکار... خواهش میکنم... بس کن... آخ!
تیونگ فشار دستش رو بیشتر کرد و زمانی که صدای لذت‌بخش شکسته شدن تک تک استخوان های مرد رو احساس کرد لبخند رضایت بخشی رو لب‌هاش نقش بست.
دست کج و کوله ی مرد رو ول کرد و مرد بیچاره که صورتش از اشک خیس شده بود روی زمین افتاد.
تیونگ دستش رو نمایشی تکونی داد و کنار مرد روی یه زانو نشست.
-تو واقعا فکر کردی میتونی سر یه خوناشام، سر یه ریپر رو کلاه بزاری؟ متاسفم رفیق ولی عاقبت خوبی نداره.
موهای آشفته ی مرد رو تو مشت گرفت و مجبورش کرد تا بشینه. با بی‌رحمی چشم های دورنگش رو به چهره ی در هم رفته ی مرد دوخت.
-اما از اونجایی که مرد با شرافتی هستم میزارم خودت انتخاب کن چطوری بکشمت. چند تا انتخاب داری.
دست چپش رو بالا آورد و شروع به شمردن کرد.
-میتونم تا آخرین قطره ی خونت رو بنوشم و باور کن این کار برام لذت بخش‌ترین کار دنیاست.
برق هیجان‌زده و وحشی توی چشم‌هاش شوخی بردار نبود.
-یا میتونم مهره های گردنت رو دونه به دونه بیرون بکشم. راستش حتی قبل از اینکه تا نصفشون هم برسم خودت از شدت درد میمیری. نگران نباش سعی میکنم تا جایی که میشه زنده نگهت دارم. و سومین انتخـ...
-تیونگ!
تیونگ با شنیدن اون صدای مزاحم و آشنا چشم‌هاش رو بی حوصله بست و با حرص موهای مرد رو ول کرد. مرد که رها شد روی زمین افتاد و خودش رو عقب کشید. همونطور که از درد ناله میکرد و دست شکسته‌اش رو گرفته بود ایستاد و شروع به دویدن کرد و به سرعت از کوچه خارج شد.
تیونگ ایستاد و بعد از این که با کشیدن دستش به شلوارش پاکش کرد برگشت و کلافه به سولگی نگاه کرد که توی پیچ کوچه ایستاده بود. خنده‌ی بلند و حرصی‌ای سر داد.
- واقعا سولگی؟ دختر تو یا خیلی شجاعی یا مخت به کل تعطیله!
همونطور که حرف میزد جلوتر میرفت و زمانی که به دو قدمی سولگی ایستاد لبخندش محو شد و جاش رو به اخم وحشتناکی داد.
-تاوان اینکه خوش گذرونیم رو خراب کردی میدی.
سولگی اما توجهی به حرف های دردناک تیونگ که هر کدوم مثل خنجر توی قلبش فرو میرفتن نکرد. سعی کرد خودش رو قوی نگه داره و لبخندی زد.
-میخوام کسی رو بهت معرفی کنم.
با این که هنوز هم مطئمن نبود؛ اما این چیزی بود که لالونا میخواست. میخواست پدرش رو ببینه؛ پدری که سال ها به انتظارش چشم به در خونه دوخته بود.
و لالونا آخرین امید سولگی برای برگردوندن تیونگ بود.
سوت کوتاهی زد و دو نفری که پشت دیوار ایستاده بودن بیرون اومدن. شیون همونطور که شونه های لالونا رو گرفته بود دختربچه رو جلوی خودش نگه داشت.
لالونا که به خاطر توضیحات سولگی، تیونگ رو میشناخت با ذوق و اشتیاق کودکانه‌ای که نمیتونست پنهانش کنه به تیونگ نگاه میکرد. چشم‌هاش برق میزد. شب های بی پایان زندگیش که مجبور بود تنها با شنیدن داستان های شیون پدرش رو بشناسه به پایان رسیده بود.
و هیچ چیز برای لالونا خوشحال کننده‌تر از دیدن تیونگ وجود نداشت...
اما انگار اون ریپر این طور فکر نمیکرد.
تیونگ به راحتی میتونست حدس بزنه نقشه ی سولگی چیه. همین باعث شد تا پوزخندی کجی کنار لبش نقش ببنده.
-اون کیه؟
به لالونا اشاره کرد و پرسید.
سولگی پیش شیون رفت و بعد از نگاه مطمئنی که به شیون انداخت، دست لالونا رو گرفت و همراه خودش جلو کشید. شیون سر جاش ایستاد. آماده بود تا اگه اتفاقی افتاد لالونا رو از اونجا دور کنه.
-خودت جوابش رو میدونی.
حالت صورت تیونگ تغییری نکرد. حتی تن صداش هم عوض نشد. ذره ای تردید نداشت.
-اگر قصدت اینه که با اون بچه من رو فریب بدی باید بگم اشتباه کردی. بچه‌ی ما مرده. لونا مرده. مسخرست! واقعا نقشه ی بهتری برای اینکه من رو به خودم بیاری نداشتی؟
سولگی سرش رو به طرفین تکون داد. به تیونگ نزدیک تر شد. احساس کرد با نزدیک تر شدنش به اون ریپر حلقه‌ی دست های لالونا دور دستش محکم‌تر شد.
-اشتباه میکنی. اون لونا نیست... لالونا، دوقلوی اونه.
و اون لحظه بود که سولگی بالاخره چیزی که میخواست رو دید.
برق عجیبی؛ برق تردید که از نگاه تیونگ گذشت.
دورگه خم شد و آروم ضربه ای روی شونه ی لالونا زد. به دخترکش فهموند که باید چیکار کنه‌.
لالونا نامطمئن نگاهی به سولگی انداخت. وقتی سولگی با اطمینان سر تکون داد دورگه‌ی کوچک روی برگردوند و از حصار دست های مادرش بیرون رفت.
با خوشحالی و لبخند بزرگی که دیگه ترس جلوش رو نگرفته بود خودش رو به تیونگ رسوند و دست های کوچکش رو دور پای راست ریپر حلقه کرد و محکم بغلش کرد.
تیونگ با در آغوش گرفته شدن توسط اون دختربچه ی پنج ساله سرجاش خشک شد. حتی پلک هم نمیزد و چشم‌هاش به نقطه ی نامعلومی خیره شده بودن.
ضربان قلب لالونا رو میشنید و اون صدای شیرین خوناشام رو به یاد روز های گذشته‌ انداخته بود.
همون زمانی که برای اولین‌بار، وقتی این صدای تپنده رو شنید تصمیم گرفت تا فرصتی به سولگی بده؛ به خودش فرصتی بده... تا خوشحال باشه. تا یه خانواده داشته باشه!
لالونا سرش رو بالا آورد و به تیونگ نگاه کرد. با خودش فکر کرد پدرش از چیزی که شیون براش تعریف کرده خیلی خیلی باحال‌تره!
سولگی خوشحال بود. با دیدن چهره ی تیونگ میتونست بفهمه بالاخره تغییر کرده. بالاخره شاید ذره ای از احساساتش رو نشون داده باشه. شاید هنوز هم دیر نبود.
تیونگ به خودش اومد و پلک زد.
قدمی عقب رفت و لالونا رو از خودش فاصله داد. جلوی دخترک زانو زد.

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterOnde histórias criam vida. Descubra agora