3.The Hunter

364 73 17
                                    

دوباره همون کابوس همیشگی احاطه اش کرده بود.
توی یه خونه اشرافی بود؛ جایی که تمین مطمئن بود هیچ‌وقت داخلش قدم نذاشته و با این حال این عمارت بیشتر از هر چیزی براش آشنا به نظر میرسید. مثل یه دژاوو.
اما تمین نمیدونست این خوابی که خیلی وقت بود درگیرش شده بود نشونی از گذشته بود... یا آینده؟
مثل همیشه بدون خواست خودش داخل عمارت قدم میزد. دست و پاش ازش اطاعت نمیکردن. توی خواب کنترلی روی خودش نداشت.
نور خورشید داخل رو روشن کرده بود و مبل های ابریشمی و نقاشی های زیبای روی دیوارها خودشون رو به رخ میکشیدن.
تمین جلوتر رفت. صدای زمزمه هایی رو میشنید. آهنگ ناآشنا بود، اما صدای فردی که اون رو زمزمه میکرد رو میشناخت.
جئون سومی.
نمیدونست چرا هر شب خوابش رو میبینه و مشکل اساسیش هم این بود که خبر داشت داره رویا میبینه اما نمیتونست جلوی اتفاقات تکراری ای که هر بار میفتادن رو بگیره. قدرتش رو نداشت. فقط باید در جهت امواج پیش میرفت و منتظر تموم شدن این کابوس میموند.
-تمین.
صدای سومی رو از پشتش شنید. نمیخواست برگرده ولی دست خودش نبود. همیشه همون اتفاق همیشگی میفتاد.
بی میل برگشت و با برگشتنش، همه جا تغییر کرد.
نور خوشید خاموش شد. عمارت اشرافی تبدیل به خرابه ای شد که انگار سال‌ها از رها شدنش توسط انسان‌ها گذشته بود. قسمت هایی از دیوار ریخته بود و هوا به طرز سوزناکی سرد شده بود.
و سومی اونجا بود.
شنل ضخیمی که تنش بود پاره پاره شده بود. موهاش به هم ریخته و کثیف بودن. روی صورتش گرده های خاک به چشم میخورد و چشم هاش ناراحتی و غم رو به تصویر میکشیدن. واضح بود که نمیخواد اونجا باشه.
تمین با تمام وجود میخواست به سمت سومی بره اما پاهاش انگار توسط نیروی نامرئی ای قفل شده بودن.
-تمین.
دوباره صداش زد. صداش شکسته بود.
-کمکم کن.
دست هاش رو به سمت تمین گرفت.
-من نمیخوام اینجا باشم. کمکم کن!
-سومی کجایی؟ بهم بگو!
صدای خودش توی خواب عجیب به نظر میرسید.
اما سومی جوابی نداد. درواقع تمین متوجه شد سومی حتی بهش نگاه نمیکنه. چشم هاش رو میگردوند اما ثابت به تمین نگاه نمیکرد. انگار نمیدیدش!
تمین دست هاش رو بالا آورد. میتونست اون طرفش رو ببینه. مثل یه روح شفاف بود. شاید برای همین بود که سومی نمیتونست ببینش.
ناگهان صدای بلندی مثل خورد شدن دیوار بلند شد و سومی از جا پرید. خودش رو کنار دیوار رسوند و پای دیوار نشست و پاهاش رو توی بدنش جمع کرد و صورتش رو روی زانوهاش گذاشت.
-کمکم کن... یه نفر کمکم کنه.
-سومی!
تمین فریاد زد اما صداش به جایی نمیرسید. سومی نمیشنید.
و بعد همه چیز سفید شد.
زمانی که دوباره چشم هاش رو باز کرد به دنیای بیرون از رویا برگشته بود.
سر جاش نشست و دستی به پیشونی خیس از عرقش کشید. لیوان آبی که کنار تخت بود رو برداشت و یه نفس سر کشید.
صدای تق تقی باعث شد چشم هاش رو به سمت در اتاقش برگردونه.
بی رغبت بلند شد و بعد از باز کردن در، با دیدن سوزی شوکه شد.
نگاهش ناخوآگاه به بالای شونه های دختر کشیده شد و لبخندی محو گوشه‌ی لبش نقش بست.
سوزی اکثرا وقتی پیش تمین میومد بال هاش رو از نظر پنهون میکرد. شاید برای اینکه نمیخواست احساس دلتنگی تمین برای بال های سفیدش رو پررنگ تر کنه.
-وای ببخشید هاربین خواب بودی؟ مامانت گذاشت بیام تو!
لبخند تلخی با شنیدن اون اسم روی لب های تمین نقش بست. هنوز هم بهش عادت نکرده بود. هاربین. جنگجوی کوچک نور. آیا هنوز هم، هم‌معنی اسمش بود؟
-نه بیدار شده بودم. چیزی شده؟
-نه فقط این چند روز زیادی تو خودت بودی گفتم بیام دنبالت تا با هم بریم بگردیم و شاید حال و هوات کم عوض شد. نظرت چیه؟
لبخند گشادی زد و تمین ابرو بالا انداخت.
-ساعت چنده؟
سوزی ساعتی که دستش بود رو به سمت تمین گرفت و پسر با دیدن عقربه‌هایی که ساعت نه صبح رو نشونه گرفته بودن آهی کشید.
-خیلی خب. همینجا صبر کن تا بیام.
و قبل از اینکه سوزی چیزی بگه در رو بست.
حوصله ی بیرون رفتن نداشت. مخصوصا با حالی که بعد از دوباره دیدن اون کابوس داشت اما نمیخواست سوزی رو ناراحت کنه.
از وقتی که برگشته بود تنها کسی که کاملا مثل قبل باهاش رفتار میکرد اون دختر بود. دوستی که از بچگی باهاش بزرگ شده بود و حتی از یه خواهر بهش نزدیک تر بود. بقیه نگاه های عجیبی داشتن. اون رو گناهکار میدونستن، پشت سرش پچ پچ میکردن یا با ترحم نگاهش میکردن.
تمین نمیخواست اعتراف کنه اما حتی خودش هم میدونست دیگه به اونجا تعلق نداره. بهشتی که یه روز بهترین مکانی بود که میتونست زندگی توش رو تصور کنه حالا براش تبدیل به یه صحرای عذاب آور شده بود.
نیم ساعت بعد کنار سوزی در حال قدم زدن کنار دره ی عمیقی بودن که تهش به رودخونه ختم میشد. با اینکه بال هاش رو از دست داده بود اما از ارتفاع نمیترسید. در واقع خیلی هم عجیب، ارتفاع بهش آرامش میداد!
همونطور که دست هاش رو باز کرده بود و توی افکارش غرق بود قدم برمیداشت که صدای سوزی رشته ی افکارش رو پاره کرد.
-اگه چیزی اذیتت میکنه بگو. میتونی با من حرف بزنی.
تمین آهی کشید و از لبه ی دره فاصله گرفت. همونجا روی سبزه ها نشست و دست هاش رو تکیه گاه بدنش قرار داد.
-حقیقتش خیلی وقته کابوس میبینم. تقریبا هر هفته از وقتی که برگشتم. از وقتی که از پیش سومی رفتم... هر شب میبینمش. عجیبه. من حتی زمان زیادی رو باهاش نگذروندم و سعی کردم بهش اهمیت ندم اما حالا هر روز بهش فکر میکنم.
مکثی کرد و به یاد آوردن رویاهاش اخم هاش رو توی هم کشید.
-اوایل رویاهام واقعی تر از اونی به نظر میرسیدن که فقط یه خواب باشن. ازم میخواد کمکش کنم. توی خواب هام من رو نمیبینه انگار اونجا نیستم. اما من میبینمش... چشم هاش وحشت زده است. مدام کمک میخواد و صدام میزنه. اما هر بار بیدار میشم و دیگه اثری ازش نیست. من...
حرفش رو خورد و بعد صداش خیلی آروم شد. طوری که سوزی به سختی شنیدش.
-من فکر میکنم سومی به دنیای خودش برنگشته.
-چی؟
-بعد از رفتن من آینه شکست و سومی ناپدید شد. اما مطمئنم این کابوس ها یه معنی ای دارن. سومی هر جایی که هست، داخل دنیای خودش نیست.
سوزی با چشم های گرد چند باری پلک زد.
-تو مطمئنی؟ منظورم اینه که طلسم آینه خیلی قوی بود. امکان نداره همچین اتفاقی افتاده باشه.
-بعد از رفتن من ضعیف تر شد. ممکنه سومی رو به دنیای نزدیک تری منتقل کرده باشه که به انرژی کمتری نیاز داشته. بـ...
-سوزی!
حرفش با صدای فریاد کسی قطع شد. هر دو سرشون رو برگردونن و متوجه یکی از فرشته های قصر شدن که بالای سرشون معلق بود.
-زود خودت رو برای جلسه برسون. مسئله مهمیه!
-تو برو. تا چند دقیقه دیگه خودم میام.
پسر دور شد و تمین با حسرتی که نمیتونست پنهانش کنه به پروازش خیره شد. با رفتنش، به سمت سوزی برگشت. کاملا حرف های خودش رو فراموش کرده بود.
-تو قصر چیزی شده؟
سوزی لبش رو گاز گرفت. مطمئن نبود باید به تمین بگه یا نه. تمین چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و اعتراض کرد:
-هی! من همه چیز رو بهت میگم. بهم اعتماد نداری؟!
-چرا فقط... راجع به یاقوت سرخه.
تمین با شنیدن اسم یاقوت سرخ اخم کرد.
-چه اتفاقی افتاده؟
-داره از هم میپاشه.
-منظورت چیه؟!
تمین خودش رو جلوتر کشید. سوزی به نقطه ای نامعلوم خیره بود. قبل از دوباره حرف زدن گلوش رو صاف کرد.
-خودت میدونی که توی این مدت از وقتی که یاقوت ها رو برگردوندی تکه‌های شکسته ی یاقوت سرخ هنوز هم با هم پیوند نخوردن. و حالا کم کم تکه‌های جدا شده دارن قدرتشون رو از دست میدن. به خورشید نگاه کن.
تمین بدون حرف سرش رو بالا گرفت و مستقیم به خورشید خیره شد. اما هیچ چیز خاص یا مشکلی از سمتش احساس نکرد.
-خب مشکلش چیه؟
-مشکلش دقیقا همینه! تو داری صاف بهش نگاه میکنی و چشم هات درد نگرفتن! خورشید داره قدرتش رو از دست میده. تمام پایه و اساس بهشت روی یاقوت ها بنا شده. اگه اونا آسیب جبران ناپذیری ببینن... بهشت هم فرو میریزه.
نگاهش رو به سمت تمین برگردوند.
-هیچ‌کس این رو بهت نگفت. در واقع هیچ‌کس حتی دوست نداره یادآوریش کنه اما... یک سال بعد از اینکه اون دختره یاقوت ها رو برد و تو هم رفتی، بهشت یخ زد. زمان اینجا متوقف شد.
تمین احساس کرد چیزی درونش تکون خورد.
-خدای من. پس حالا یاقوت چی میشه؟
-دارم میرم همین رو بفهمم.
حرفش که تموم شد بلند شد.
-بعدا میبینمت.
-یادت نره هر چی بهت گفتن به منم بگیا!
سوزی سر تکون داد و بعد سریع شروع به دویدن کرد. حتی تو این وضعیت که به طرز وحشتناکی عجله داشت هم به خودش اجازه نمیداد جلوی تمین بال‌هاش رو باز کنه. سوزی به تمین ترحم نمیکرد. اون فقط میخواست باهاش همدردی کنه و زمانی که پیش دوستشه، مثل خودش باشه!

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu