8.Vampire's Alliance

251 54 12
                                    

دنیل جرعه ای از جامی که از خون پر شده بود نوشید و همراه با لبخند ملیحی که روی لب هاش نشسته بود به سجونگ تعارف کرد.
-تو هم میخوای یکم؟
اما گرگینه فقط با انزجار نگاهش رو از اون ماده ی سرخ رنگ گرفت و لب‌هاش رو تو دهنش کشید و سرش رو به نشونه نفی تکون داد.
چند دقیقه تو سکوت گذشت و تمام این مدت با حالتی که به شدت رو مخ سجونگ بود با انگشت اشاره‌اش رو میز ضرب گرفته بود.
-چرا تا سهون بیاد یکم از خودت نمیگی؟
سجونگ چشم های خشمگینش رو به سمت دنیل که دستش رو زیر چونه اش زده بود و با چشم های براق نگاهش میکرد برگردوند.
-فکر کردی ما دوستیم؟
-نیستیم؟! به هر حال سهون دوست منه و تو هم دوست دخترشی. پس از لحاظ فنی دوست به حساب میاییم.
سجونگ از حجم زیاد پررویی مرد روبروش خنده ی عصبی ای کرد. دستش رو روی میز کوبید و ایستاد. لرزش نامحسوسی داشت که به خاطر ضعف ناشی از سمی بود که هنوز گریبان گیرش بود.
-لازمه بهت یادآوری کنم که همین چند ساعت پیش چه بلایی سرم آوردی؟ تو با قلاده منو بستی و قاتل الذئب بهم دادی. اونوقت میگی دوستیم؟!
دنیل در مقابل لحن عصبی سجونگ چیزی نگفت. به صندلی تکیه داد و پا رو پا انداخت. نمیدونست چی اینقدر اون گرگینه رو عصبی کرده. به هر حال قضیه اونقدر ها هم جدی نبود... هر چند که سجونگ اینطور فکر نمیکرد.
-بیخیال! کینه ای نباش. اگه بهت قاتل الذئب نمیدادم ممکن بود بهم حمله کنی. به جای منفی بافی به این فکر کن که من باعث شدم تو و سهون همدیگه رو ببینید. میتونستم خیلی راحت زندانیت کنم یا بکشمت و سهون روحش هم خبردار نمیشد.
شونه ای بالا انداخت و با نگاه پر افتخاری به سجونگ خیره شد.
-نمیخوای حداقل ازم تشکر کنی؟!
سجونگ قسم میخورد اگه سهون وارد اتاق نمیشد دنیل رو زیر مشت و لگد له میکرد. هرچند خودش هم میدونست حتی اگه ضعف نداشت هم این کار تقریبا غیرممکن بود. هنوز روز مبارزه ی دنیل و سهون و اینکه دنیل تقریبا پیروز شده بود رو فراموش نکرده بود. شاید بیخیال به نظر میرسید اما قوی تر و آب زیرکاه تر از اونی بود که نشون میداد.
یادآوری خاطرات روز دوئل باعث شد ذهن سجونگ برگرده سر اصلی ترین سوالی که از اول این ماجرا براش به وجود اومده بود.
اصلا دنیل و سهونی که حتی توی جشن هم داشتن سایه ی هم رو با تیر میزدن چطور تبدیل به دوستای جون جونی شده بودن؟
-فکر میکردم میشه دو دقیقه بدون اینکه گلوی هم رو پاره کنید تنهاتون گذاشت.
سهون که کنار میز رسیده بود دستش رو روی شونه ی سجونگ گذاشت تا آرومش کنه. به هر حال این خوناشام بیشتر از هرکس دیگه با خلق و خوی شیطنت آمیز دنیل اشنا بود. سجونگ با غیض سر جاش نشست و چشم غره‌ی جانانه‌ش رو حواله ی دنیل کرد. سهون هم صندلی دیگه ای پشت میز کشید و کنار سجونگ نشست.
-تو هم اینقدر اذیتش نکن.
-خیلی خب ببخشید.
دنیل با لبخند عقب کشید؛ واضح بود که از هیچکدوم حرف هاش پشیمون یا شرمنده نیست.
-قبل از اینکه شما دوتا بخواید چیزی بگید من باید یه سوالی بپرسم. در واقع چند تا.
سجونگ زبونش رو روی لب های خشکش کشید. این سوال که سهون و دنیل چرا الان با همن بدجوری ذهنش رو درگیر کرده بود و تا وقتی که جوابش رو پیدا نمیکرد نمیتونست نفس راحت بکشه پس پرسید.
سهون با نگاه منتظرش گرگینه رو مجاب کرد تا سوالش رو بپرسه.
سجونگ نگاهش رو بین دو خوناشام جا به جا کرد و بعد به دنیل اشاره کرد.
-اون چرا اینجاست؟ منظورم اینه که این شهر هم یه غنیمت دیگست. چه چیزی انقدر خاصش کرده که خود اصیل زاده ی خاک سرزمینش رو ول کنه و به اینجا بیاد.
سجونگ که مخاطبش رو سهون قرار داده بود پرسید و در انتظار جواب صدای ناراضی دنیل به گوشش رسید.
-خب چرا از خودم نمیپرسی؟
وقتی که سجونگ در جواب فقط چشم هاش رو ریز کرد تا نفرتش رو نشون بده دنیل پوفی کرد. اما قبل از اینکه سهون جواب بده خودش دست به کار شد.
-این دقیقا چیزیه که بقیه هم فکر میکنن. به جز سربازا کسی نمیدونه من اینجام. هم من و هم سهون. و بقیه‌ی سرزمین ها هم نباید دربارمون بفهمن. البته بیشتر منظورم سرزمین آتشه وگرنه خودمون با شوهوا تماس گرفتیم و قراره ببینیمش.
جوابی که دنیل بهش داد حتی بدتر از قبل گیجش کرد و باعث شد تا چندباری دهنش رو باز کنه تا سوال بعدیش رو بپرسه اما دوباره میبستش.
-چرا تو و سهون هم رو دیدین؟
به عقب تکیه داد و به هر دو خوناشام اشاره کرد.
-میدونین در واقع آخرین چیزی که من یادمه اینه که تو داشتی سهون رو خفه میکردی و اونم انگشتات رو شکست و تقریبا چشمت رو کور کرد.
مکثی کرد و دست هاش رو توی هم گره کرد.
-اصلا درک نمیکنم چطور اینقدر باهم رفیق شدین.
-به خاطر یاقوت.
سهون گفت و نقاشی سیاه سفیدی از یه یاقوت رو روی میز و جلوی سجونگ سر داد.
-میدونی که یاقوت شکسته. و هنوز هم درست نشده.
سجونگ برگه رو برداشت؛ حتی از توی نقاشی هم جادویی و وسوسه انگیز به نظر میرسید.
-از کجا مطمئنی؟ مگه تو بهشت نیست؟
-حتی اگر توی بهشت هم باشه قدرتش به ما متصله. و حتی الان که داریم حرف میزنیم هم من و هم دنیل میتونیم کاهش قدرتی که ذره ذره داره اتفاق میفته رو احساس کنیم. شاید به خاطر اینه که اصیل‌زاده و نماینده‌ی خوناشام‌هاییم؛ چون این ضعف یاقوت هنوز اونقدری نشده که بقیه‌ی افراد حسش کنن. اما چیزی که واضحه اینه که قدرت ما که به معنی قدرت یاقوته داره کم میشه. و این خوب نیست. اصلا خوب نیست؛ چون هر چقدر که کم و کم تر بشه ضعیف تر میشه و در نهایت بعید نمیدونم که حتی تیکه های فعلی یاقوت هم از بین برن و اونوقت...
حرفش رو ادامه نداد اما حدس زدن کلمات نهایی جمله سخت نبود.
از بین رفتن یاقوت؛ به معنای از بین رفتن موجوداتی بود که بهش وصل بودن.
و در مورد یاقوت سرخ این موجودات که حالا دوباره در معرض نابودی قرار گرفته بودن خوناشام ها بودن.
-پس میخواین چیکار کنید؟
سجونگ پرسید و دنیل یکی از نقشه هایی که سجونگ با خودش آورده بود رو جلو کشید. حالا که وارد صحبت شده بودن به طرز عجیبی جدی شده بود و دیگه از مسخره بازی های چند دقیقه پیشش خبری نبود. حالا بیشتر شبیه یه رهبر و پادشاه به نظر میرسید.
روی نقشه که تقریبا نمای بزرگی داشت چهار سرزمین به رنگ های سرخ، آبی، سبز و خاکستری مشخص شده بود. چهار سرزمین خوناشام که نماد چهار عنصر آتش و آب و خاک و باد رو به تصویر میکشیدن.
سرزمین آب کوچکترین؛ و سرزمین آتش بزرگترین محدوده رو داشت که حالا به لطف چانیولی که میخواست منطقه اش رو بزرگتر کنه حتی وسیع تر هم شده بود.
چهار سرزمین تو چهار جهت جغرافیایی قرار داشتن و در مرکز کریشنا قرار داشت؛ کریشنایی که حالا رها شده بود و از موجودات خطرناک و خوناشام‌های طرد شده پر شده بود.
دنیل دستش رو حرکت داد و سرزمین های خاک و باد رو که در شمال و شرق واقع شده بودن نشون داد.
-گئو و وایو(سرزمین باد) متحد شدن. الان حدودا یه ماه شده که من و سهون اینجا بدون اینکه کسی بفهمه هم رو ملاقات میکنیم. مردم عادیمون هم هنوز خبر ندارن اما به محض اینکه اوضاع صلح نامه رو با شوهوا هم امضا کنیم بهشون خبر میدیم.
دنیل که با انگشت روی میز ضرب گرفته بود توضیحاتش رو تموم کرد.
-پس هستیا...؟
سجونگ با یادآوری سرزمین آتش که حالا توی مشت چانیول پرسید. پنج سال پیش وقتی که خبر گم شدن پادشاه قبلی آتش؛ تیونگ به گوشش رسید حتی نمیدونست چطوری باید واکنش نشون بده. تیونگ ترتیب فرار کردنش رو داده بود و سولگی رو فرستاده بود تا روح آلفا رو بهش برگردونه و حالا هیچ‌کس نمیدونست اون مرد کجاست. هر چند که شایعاتی دهن به دهن میچرخید و با این حال نمیشد بهشون اعتماد کرد. شایعاتی که میگفت تیونگ مرده؛ دیوونه شده یا حتی عجیب تر از بقیه؛ یه ریپر شده!
سجونگ براش ناراحت بود. تا حالا هیچ‌وقت تیونگ رو دوست خودش خطاب نکرده بود اما اون خوناشام هر چی که بود براش بیشتر از یه آدم غریبه بود.
-چانیول با ما قرارداد صلح رو امضا نمیکنه. این چیزیه که هر دو ازش مطمئنیم و برای همین نمیتونیم اتحاد تازه شکل گرفتمون رو به خاطرش به خطر بندازیم. اما تیونگ فرق داره.
با اینکه سهون هیچ‌وقت واقعا از تیونگ خوشش نمیومد اما نمیتونست منکر قدرت و رهبری اون پسر بشه.
-پس میخواین با هستیا چیکار کنین؟
-تصمیم ما اینه که با کمک شوهوا هستیا رو از چانیول بگیریم. شاید عجیب به نظر برسه؛ درسته که چانیول حکومت فوق العاده قوی ای رو پایه گذاری کرده اما بیشتر مردم هنوز هم پیرو تیونگن؛ میشه گفت اون رو به چانیول ترجیح میدن. برای همین هر چه زودتر بتونیم اون عوضی رو پیدا کنیم تا کمکمون کنه سرزمینش رو پس بگیریم بهتره. به هر حال چهار تا اصیل‌زاده در برابر یه ریپر خیلی بیشتر از سه تا کار میکنه؛ مخصوصا که تیونگ تنها کسیه که در برابر آتش مصونه.
-اما الان تقریبا پنج ساله که از تیونگ خبری نیست. حتی بعضیا میگن ممکنه مرده باشه.
سجونگ با ناامیدی زمزمه کرد. با اینکه نمیخواست بهش اعتراف کنه اما دلش به طرز بدی برای تیونگ تنگ شده بود؛ برای کل‌کل کردن باهاش و اذیت کردن‌هاش. آهی کشید.
سهون دستش رو دراز کرد و دست کوچیک سجونگ رو گرفت. فشار آرومی بهش وارد کرد و لبخند محوی زد.
-اون حرومزاده ی سگ جونی که من میشناسم عمرا مرده باشه. سرسخت تر از این حرفاست پس شایعات رو باور نکن. میدونم پنج ساله که ازش خبری نیست اما وقتی که هر دو ملت خاک و باد باهم دنبالش بگردن پیداش میکنن. حتی ممکنه خودش با شنیدن اخبار پیداش بشه.
سجونگ سرش رو تکون داد و سعی کرد تا آرامشی که از دست های سهون میگرفت رو از بین نبره.
-حالا من باید چیکار کنم؟
سهون قبل از اینکه جواب بده لحظه ای مکث کرد. نگاه کوتاهی به دنیل انداخت و اصیل زاده‌ی خاک با تکون دادن سرش حرفایی که پیش تر باهم رد و بدل کرده بودن رو تایید کرد.
-ازت میخوام که باهامون بیای.
سجونگ جا خورد. انتظار این رو نداشت. طی یه تصمیم ناگهانی نزدیک بود دستش رو از دست سهون بیرون بکشه اما جلوی خودش رو گرفت و فقط به آروم نوازش کردن دست خوناشام ادامه داد.
-چرا؟
-فکر میکنم تو بتونی تیونگ رو پیدا کنی.
-من؟
سجونگ با تعجب لب زد و به خودش اشاره کرد. نه اون عاشق تیونگ بود و نه برعکس.
اما سهون مطمئن سر تکون داد.
-تیونگ ارتباط خاصی با تو داشت. چیزی که فکر میکنم تو پیدا کردنش کمکمون کنه. اما دلیل اصلی‌ای که میخوام باهامون بیای چیز دیگه ایه.
سجونگ که منتظر حرف سهون بود کمی روی صندلی جا به جا شد.
-من و دنیل تصمیم گرفتیم بعد از اینکه همه چیز برای سرزمینامون به خوبی و خوشی تموم شد با گرگینه ها هم صلح کنیم.
سجونگ فکر میکرد گوش هاش اشتباه شنیدن.
-با گرگینه ها؟
دنیل با شیطنت هر دو ابروش رو بالا انداخت.
-انتظارش رو نداشتی نه؟ اما حقیقت داره. فوق العاده نیست؟!
-چطور ممکنه؟ یعنی منظورم اینه که... بیشتر از هزاران سال از جنگ بین ما میگذره. نمیشه یکی دو روزه اوضاع بینمون رو درست کرد.
دست و پاش رو گم کرده بود. چیزی که سهون گفت تقریبا هیچ‌وقت به ذهنش خطور نکرده بود و زیادی عجیب به نظر میرسید.
-این یکی دو روزه نیست سجونگ. میخوام باهامون بیای تا با کمک بهمون هم نظر مردم و هم نظر شوهوا رو به خودت جلب کنی.
-آره شوهوا یه خوره دم‌دمی مزاجه؛ از یکی خوشش نیاد میگیره جرش میده.
دنیل میون حرف سهون پرید و با اشتیاق گفت. اما جوابش که نگاه پوکری از سمت سهون و سجونگ بود بهش فهموند که بهتره ساکت شه.
نمایشی زیپ دهنش رو کشید و عقب نشست.
سهون با تاسف سرش رو تکون داد و دست سجونگ رو دوباره فشار داد تا توجهش رو جلب کنه.
-متاسفانه دنیل درست میگه. خودت که توی جشن شوهوا رو دیده بودی؛ راحت اعتماد نمیکنه و برای همین لازمه که یکم با هم کنار بیایید. این قضیه از سمت گرگینه ها هم همین حالت رو داره. تو آلفاشونی. وقتی بهمون کمک کنی ممکنه اول دچار سوتفاهم بشن و این ریسکیه که تو تصمیم میگیری قبولش کنی یا نه. اما اگه قبولش کنی؛ مردمت به موقع بهت اعتماد میکنن و این برای آینده ی خودتونم مهمه. سجونگ... اگر این رویا حقیقت پیدا کنه؛ دیگه لازم نیست گرگینه ها برده یا سرباز خوناشام ها باشن و تا آخر عمرشون زجر بکشن.
سجونگ نگاهش رو به دست هاشون دوخت. بیش از اندازه مثل یه رویا و دور از ذهن به نظر میرسید. اما اگه به حقیقت تبدیل میشد...
دیگه دختری توی بازار سیاه برده ها به عنوان وسیله‌ی بازی و خوشگذرونی به خوناشام هایی فروخته نمیشد که حتی ممکن بود بکشنش.
دیگه پسری مجبور نبود بر خلاف میلش تا آخر عمر یه سرباز و نوکر برای اربابان باقی بمونه.
دیگه هیچ‌کس؛ مثل سجونگ زجر نمیکشید.
این آینده ای بود که اگه محقق میشد میتونست خیالش رو از بابت یوجونگ و بچه های قبیله راحت کنه.
تصمیم سختی بود.
اگر به خاطر بودنش با اون دو نفر طرد میشد چی؟ اگر کسی حتی بعد تر هم حاضر نمیشد توضیحاتش رو بشنوه چی؟
اون یه آلفا بود و وظیفه ای داشت. درست بود که در راه یه آینده ی روشن و خیالی همین ریسکی کنه؟
-هر چند من با این ایده مخالف بودم... دخترای گرگینه واقعا خوشگلن.
وقتی که دنیل با لب و لوچه آویزون غر زد سجونگ دستش رو از دست سهون بیرون کشید تا هر چیزی که دم دستش میاد رو سمت اون خوناشام رو مخ پرت کنه اما از اونجایی که چیزی پیدا نکرد فقط نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه.
-بهش توجه نکن از اینکه حرصت رو دربیاره لذت میبره.
سهون سعی کرد سجونگ رو آروم کنه و این حرفش دخترک رو شدیدا یاد تیونگ انداخت و موجب شد تا زیرلب زمزمه کنه:
-واقعا از این نظر شبیه تیونگه.
نمیدونست مشکل از اوناست یا این سجونگه که وقتی حرص میخوره بقیه لذت میبرن. حداقل خدا رو شکر میکرد که سهون در این باره سادیسم نداشت. تحمل تیونگ و حالا دنیل به اندازه کافی سخت بود.
سهون از جا بلند شد و ایستاد. به دنیل اشاره کرد تا اونم بلند شه.
-لازم نیست سریع تصمیم بگیری. فعلا وقت هست. عاقلانه تصمیم بگیر.
آروم روی شونه ی سجونگ که سرش رو پایین انداخته بود و به کفش هاش خیره بود زد و همراه دنیل از اتاق بیرون رفت.
با رفتن دو خوناشام سجونگ تنها شد. نفس سنگینش رو بیرون فرستاد و سرش رو روی میز گذاشت.
-خدایا باید چیکار کنم؟
کم پیش میومد اینقدر گیج شه. کای همیشه اونجا بود و بهش مشورت میداد و توی تصمیم گیری ها کمکش میکرد تا جوانبی که متوجهشون نشده بود رو ببینه.
اما حالا کای اونجا نبود و زمان و امکانی هم برای صحبت باهاش وجود نداشت. سجونگ نمیدونست اگر آلفای دیگه راجع به این قضیه چه فکری میکرد؛ ولی از روی دشمنی قبلی کای با خوناشام ها حدس میزد که مطمئنا واکنش خوبی نخواهد داشت.
اما این ریسک هر چند خطرناک؛ اما لازم بود.
اگه همه چیز خوب پیش میرفت دنیای آیندشون خیلی زیباتر میشد.
و سجونگ فکر میکرد که به عنوان یه آلفا این وظیفشه.
این که بدون فکر به خودش، بهترین رو برای هم نوعانش بخواد.
بدنش رو که به طرز بدی سنگین شده بود رو از روی صندلی بلند کرد و به سمت تخت دو نفره ای که گوشه ی اتاق و زیر پنجره قرار داشت رفت.
خودش رو روی تخت انداخت.
نور ماه کامل و صدای بلند زوزه ی گرگ ها بهش فهموند که امروز تنها فرصتشون برای حمله بود که سجونگ خرابش کرده بود.
با این حال، سهون بهش قول داده بود که وقتی خودش و دنیل از اینجا برن به خوناشام ها هم دستور میده تا محاصره‌ی شهر رو بشکنن.
دست هاش رو زیر سرش گذاشت. روی سقف اتاق لکه های سفید و نقره ای نقاشی شده بودن که توی تاریکی درست مثل ستاره ها به نظر میرسیدن.
غلتی زد و به پهلو خوابید. بالشت رو کنار زد و به جاش دستش رو زیر سرش گذاشت و چشم هاش رو بست.
خودش هم میدونست اینجا امکان نداره خوابش ببره ولی چاره ای جز این نداشت. افکار زیادی که به ذهنش هجوم آورده بودن بهش اجازه نمیدادن با خیال راحت چشم هاش رو ببنده و هر لحظه میخواست بشینه و به بیرون خیره شه.
بیشتر از دو ساعت گذشته بود و با اینکه خوابش نبرده بود اما کاملا هم هوشیار نبود.
بین خواب و بیدار غوطه ور بود که احساس کرد تخت بالا و پایین شد.
حتی بدون برگشتن هم میتونست از رایحه‌ی ملایمش بفهمه کی اونجاست.
دست های سهون که دور کمرش حلقه شد لبخند محوی زد و چرخید تا کاملا توی بغل خوناشام فرو بره.
-میخواستم زودتر بیام منتها اصلا دوست ندارم بهونه دست دنیل بدم که باز دستمون بندازه.
صدای آروم خنده ی شیرین سجونگ تو اتاق طنین انداخت و باعث شد تا سهون حلقه دست هاش رو تنگ تر کنه.
یکی از دست هاش رو بالا آورد و تکه موی سفید رنگ سجونگ رو که روی صورتش افتاده بود پشت گوشش زد.
-تصمیمت رو نگرفتی؟
-مطمئن نیستم.
سجونگ ناخوداگاه شروع به بازی با اولین دکمه ی یقه ی سهون کرد.
-عقلم میگه باید این کار رو انجام بدم چون این انتخابیه که برای مردمم و بقیه‌ی گرگینه ها بهترینه. چون اگه موفق بشم نسل های آینده و بچه هامون میتونن تو آرامش زندگی کنن؛ لازم نیست دیگه نگران باشن که هر لحظه ممکنه بهشون حمله بشه و به اسارت برده بشن. میتونن برخلاف ما به جای فقط زنده موندن؛ زندگی کنن.
نگاه خسته و درمونده اش روبه چشم های سهون که تو تاریکی برق میزد داد.
-اما احساساتم گیج شدن. اگه بقیه گرگینه ها اینو نخوان چی؟ اگه نخوان غرورشون رو زیر پا بزارن و با خوناشام ها صلح کنن من باید چیکار کنم؟ تاریخ خونین ما طولانی تر از اونیه که بتونن اینقدر آسون به فراموشی بسپرنش... من فقط...
-هیـش.
انگشت اشاره ی سهون با ملایمت روی لب هاش نشست به سکوت وادارش کرد. سهون نگاهش رو بین چشم های درشت سجونگ جا به جا کرد.
-خیلی بامزه ای. واقعا برای رهبر بودن زیادی کوچکی.
وقتی اخم ریز سجونگ رو دید لبخندش رو خورد.
-میدونم انتخاب برات سخته. انتخاب تو؛ انتخاب گرگینه های دیگه خواهد بود و همینه که برات سختش میکنه. اما بهم اعتماد کن. تجربه هایی که تو داری صلاحیتت رو برای این انتخاب تایید میکنه. پس نگرانش نباش چون مطمئنم هر تصمیمی بگیری اونا هم دنباله دارت خواهند بود... درست مثل یه گله!
سهون درست میگفت. اونا یه گله بودن؛ از قبیله های متفاوت اما هنوز هم یه گله ی پیوسته بودن که همیشه هوای همدیگه رو داشتن.
-ممنونم. فکر کنم یادم رفته بود اینجا بودن چه حسی داره.
خودش رو بیشتر توی بغل سهون چپوند و سرش رو توی سینه ی خوناشام قایم کرد. نفس عمیقی کشید و رایحه ی شیرین رو به ریه هاش فرستاد.
سهون سرش رو پایین تر برد و آروم روی موهای دخترک رو بوسید.
-اینجا فقط جای توئه. هر وقت که ناراحت یا گرفته بودی، عصبی یا دلگیر. میتونی بیای بغلم و منم سعی میکنم آرومت کنم.
-حتی نیاز نیست براش تلاش کنی.
سجونگ زمزمه کرد. سهون بدون اینکه تلاشی کنه آرومش میکرد و دخترک حالا حتی نمیتونست تصور کنه که چطور پنج سال دور از این مرد دووم آورده بود.
دست های سهون که شروع به نوازش موهاش کرده بودن باعث شده بودن چشم هاش خمار بشه. شدیدا خوابش گرفته بود.
صدای زمزمه ی سهون کنار گوشش رو که شنید با خیال راحت چشم هاش رو بست.
-بخواب... فردا روز بهتریه.

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWo Geschichten leben. Entdecke jetzt