6.Five-Year-Old Secret

310 62 6
                                    

با اینکه اون کلمه از دهن خودش بیرون اومده اما باز هم باور کردنش برای سولگی غیرممکن بود. با فهمیدن اون حقیقت آرزو میکرد که ای کاش تمام این چیز ها یه خواب مسخره بوده باشن؛ اما تمام قضایا واقعی تر از اونی بودن که بتونه بگه که یه کابوسه.
-بگو اشتباه میکنم.
صداش میلرزید. میخواست از زبون خودش تیونگ بشنوه حرفی که زده حقیقت نداره و مردی که دوستش داره تبدیل به یه ریپر؛ نوع بدتری از خوناشام نشده.
-نمیخوای باورش کنی؟
تیونگ همونطور که با چشم های پرنفوذش به سولگی خیره بود زمزمه کرد. انقدر محکم دورگه رو به خودش چسبونده بود که میتونست قفسه ی سینش رو که با هر نفس بالا و پایین میشد و ضربان قلبش رو که لحظه به لحظه بالاتر میرفت رو احساس کنه.
سولگی به چشم های تیونگ خیره شد.
چشم دو رنگ؛ ویژگی بارز ریپر ها بود. اما چشم های تیونگ مثل چانیول نبود. فرق کوچکی داشت. هر دو چشمش یه رنگ داشتن؛ اما اون رنگ ترکیبی از سرخ و نارنجی بود. رنگی که سولگی احساس میکرد داره آروم حرکت میکنه و موج برمیداره.
-چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ دلت برام تنگ نشده بود؟
نیشخند کوچکی که کنار لبش نقش بسته بود حس مزخرفی رو به سولگی القا میکرد. چشم های تیونگ روی لب هاش سر خورد. خم شد تا لب های دخترک رو ببوسه اما سولگی به خودش اومد و قبل از اینکه لب هاشون هم رو لمس کنه سرش رو چرخوند. دست هاش رو کف سینه‌ی تیونگ گذاشت و محکم ریپر رو به عقب هل داد. اول موفق نشد؛ اما به محض اینکه تقلاهاش بیشتر شد دست های سرکش تیونگ بهش اجازه دادن عقب بره.
اما چند قدم بیشتر به عقب تلو تلو نخورده بود که حلقه ی آتش سرخ رنگی دورشون زبونه کشید. تیونگ یک بار دیگه پاشنه ی پاش رو به زمین کوبید و شعله های آتش اونقدر بالا گرفتن که حالا تقریبا تا شونه های دخترک میرسیدن.
تیونگ عملا هر راهی که سولگی میتونست بینشون فاصله بندازه رو از بین برد.
-چی شده سولگی؟ نمیخوای بعد از این چند سال ببوسیم؟
سولگی آب دهنش رو قورت داد. فاصله‌شون کمتر از یک متر بود و آتشی که دورشون رو گرفته بود هیچ راه فراری براش نذاشته بود.
-نه تا وقتی که ندونم چه بلایی سرت اومده و...
حرفش رو خورد. تیونگ ابرو بالا انداخت و سولگی ادامه داد:
-چرا تبدیل به یه ریپر شدی.
تیونگ خندید. خنده هاش؛ سولگی رو به یاد چانیول مینداخت و باعث میشد تا موجی از سرمای منزجرکننده از ستون فقراتش عبور کنه.
کاش همش یه کابوس بود.
-
بپرس. هر چی که میخوای بپرس. ما تمام شب رو وقت داریم.
تو اون حلقه ی آتش چیزی به اسم صندلی وجود نداشت و مثل اینکه تیونگ هم قصدی براش نشستن نداشت.
سولگی آب دهنش رو قورت داد. حتی نمیدونست باید از کجا شروع کنه. هنوز هم باور اینکه تیونگ رو پیدا کرده و میتونه دوباره باهاش حرف بزنه سخت بود.
-چطور زنده موندی؟ اون شب وقتی که لونا مرد؛ تو هم مردی. خنجر میتونست یه اصیل رو بکشه.
-میتونست.
تیونگ روی زمان گذشته ی فعل تاکید کرد. دست برد و از جیب پشتیش خنجری که میتونست روح یک اصیل‌زاده رو بیرون بکشه رو بیرون آورد.
-این رو میگی نه؟!
خنجر رو از دسته گرفت و چند بار تابش داد.
-این خنجر رو دایه ام؛ دایان به خواست مادرم سال ها پیش براش درست کرد و جادوی بزرگی که میتونست روح یک اصیل‌زاده رو داخلش حبس کنه روش کار گذاشت. اگر خنجر همونطوری که بود روی من استفاده میشد مطمئنا الان مرده بودم.
دسته ی خنجر رو محکم توی مشت گرفت و پایین آوردش.
-دایان جادوی خنجر رو تغییر داد. دقیقا قبل از اینکه اون رو به محفل بده جادوش رو عوض کرد. برای همین خنجر زمانی که استفاده شد، توهمی ایجاد کرد تا هر کسی که توی اون محل حاضره همون چیزی رو ببینه که فردی که خنجر رو ساخته خواستارشه.
"اما من از اولشم سمت تو بودم."
آخرین حرف های دایه اش توی سرش طنین انداختن. اما برای تیونگ مهم نبود. اون زن خیلی وقت بود که مرده بود؛ یه جنازه ی در حال پوسیدن چه اهمیتی داشت؟
-اما ایجاد جادوی توهم یه بهای خیلی بزرگ داشت.
-چه بهایی؟
سولگی میدونست چیزی که قراره بشنوه؛ مطمئنا باب میلش نخواهد بود. اما میخواست حقیقت رو بدونه. باید میفهمید.
-برای فعال شدنش؛ جادو قسمتی از من رو خاموش کرد.
تیونگ لبخند زد.
-حدس میزنی چی بوده؟
نگاه سردش؛ حرف هایی که عاری از هر احساسی بود و رفتاری که نشون میداد سولگی دیگه ذره ای براش ارزش نداره.
فهمیدنش سخت نبود.
-انسانیتت رو.
به زبون آوردن اون کلمات سخت بود اما زمانی که تیونگ تاییدشون کرد حتی سخت تر هم شد.
سرش رو جنون وار چند بار تکون داد. نمیخواست باور کنه. نمیتونست!
-دروغه!
سولگی صداش رو که از شدت بغض گرفته بود بالا برد.
تیونگ به سمت دخترک قدم برداشت.
پرده ی شفاف اشک که تو چشم های دورگه حلقه زده بود ذره ای براش اهمیت نداشت. توی فاصله ده سانتی سولگی ایستاد و سرش رو پایین گرفت تا چهره ی ناباور دختر رو ببینه.
-ولی همش حقیقته و تو هم این رو میدونی.
تنها صدای دیگه ای که توی اتاق طنین مینداخت صدای جلز و ولز آتش بود. آتشی که این ریپر کنترلش میکرد.
-تمام احساسات بی ارزشی که یه زمان باعث میشدن ضعیف باشم از بین رفتن. همشون خاموش شدن و من واقعا از این بابت خوشحالم چون دیگه هیچ نقطه ضعفی ندارم. چون تو دیگه برام مهم نیستی. نه تو. نه کس دیگه ای و نه حتی پادشاهی هستیا یا هر سرزمین دیگه ای. تنها چیزی که الان برام اهمیت داره خودمم. و الان که یه ریپرم دیگه هیچ کس نمیتونه متوقفم کنه. هیچ‌وقت!
نوک تیز خنجر رو زیر چونه ی دختر گذاشت و وادارش کرد تا سرش رو بالا بیاره و چشم هاش رو به اون تیله های وحشی بدوزه.
-سولگی؛ من از چانیول خیلی خطرناک ترم... پس ازت میخوام که اینطوری دنبالم راه افتادن رو تموم کنی. چون میدونی اگه به حرفم گوش ندی چه اتفاقی میفته؟
سولگی فقط منتظر موند. تیونگ سرش رو کنار سر دخترک برد. با صدای دورگه ای کنار گوشش زمزمه کرد:
-اگه بازم تو پر و پام بپیچی... جیسونگ رو میکشم.
سرش رو عقب برد و به چشم های دخترک خیره شد تا بهش نشون بده که از عملی کردن هیچ ترسی نداره.
چشم های سولگی با ناباوری پر شد. یعنی این مرد حتی حاضر بود برادرش رو بکشه؟ کوچک ترین برادرش رو؟
یه خوناشام بدون انسانیت؛ اونم وقتی که یه ریپر بود... چقدر میتونست خطرناک باشه؟
تا قبل از تهدید وحشتناک تیونگ هیچ تصوری ازش نداشت و حالا... میدونست این موجودی که روبروش ایستاده هیچ شباهتی به اون مردی که میشناخت نداره.
چانیول حداقل هنوز ذره ای انسانیت داشت! اما تیونگ؟ نه.
تیونگ خنجر رو از زیر چونه ی سولگی برداشت و پشت کمربندش برگردوند.
ضربه ی آرومی که با پاش به زمین کوبید باعث شد آتش به یک باره خاموش بشه.
از کنار سولگی رد شد و دستی روی موهای لخت دخترک کشید.
-فعلا کانگ سولگی.
پرده اتاق به پرواز دراومد و لحظه ای که سولگی به سمت پنجره برگشت دیگه خبری از خوناشام اصیل زاده نبود.

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWhere stories live. Discover now