2.The Paintings

322 73 13
                                    

-یکیش رو بهم بدید لطفا.
سجونگ سکه‌های مسی رو روی میز جلوی زن فروشنده گذاشت و سبد سیب های زرد رو برداشت و توی بغل گرفت. بازار شلوغ بود و گذشتن از بین مردم با وجود سبد توی دستش کمی سخت بود.
بعد از خریدن چند تا چیز دیگه که میدونست توی خونه کمه، راهش رو به سمت تپه ی بیرون بازار کج کرد.
نزدیک خروجی بازار رسیده بود که سنگی از ناکجاآباد جلوی پاش سبز شد و سجونگ تعادلش رو از دست داد اما خوشبختانه قبل از اینکه سیب ها از دستش رها بشن و خودش هم روی زمین سقوط کنه، دستی بازوش رو گرفت و کمکش کرد تا تعادلش رو حفظ کنه.
-کای!
کای لبخند دندون نمایی زد و سبد رو از سجونگ گرفت. سجونگ سعی کرد سبد رو پس بگیره اما کای دور از دسترس دختر نگهش داشت.
-خودم میارمشون.
-بیخیال راهمون یکیه. کمکت میکنم. بیا.
سجونگ شونه بالا انداخت و به دنبال که کای که جلوتر ازش در حرکت بود رفت. حالا که در سکوت راه میرفتن فرصت کرد تا به اطرافش بهتر دقت کنه.
مردم خوشحال بودن. میخندیدن و با لبخند های گشادی که تمام صورتشون رو پوشونده بود با هم صحبت میکردن.
شادی چیزی بود که سجونگ همیشه آرزو داشت برای این مردم به ارمغان بیاره و حالا با دیدن شهرشون حدس میزد به مقصودش رسیده.
رشته ی افکارش با صدای کای پاره شد.
-وضعیت یونا و یوجونگ چطوره؟ تمریناتشون خوب پیش میره؟
یونا گرگینه ی آلفای دیگه ای بود که زیرنظر سجونگ آموزش میدید.
-یونا امروز زیاد حالش خوب نبود و نیومد. اما در کل خوبن. پیشرفتشون سریعه.
کای سر تکون داد و تصمیم گرفت تا فکری رو که چند روزی بود تو ذهنش داشت رو با سجونگ در میون بزاره.
-راستش از اونجایی که قراره تا دو هفته ی دیگه به خوناشام ها خاک حمله کنیم یه تصمیمی گرفتم. میخوام چند روز دیگه یه مبارزه کوچیک ترتیب بدم که آلفاهای نوجوونمون بتونن باهم بجنگن و سطح خودشون رو بسنجن. هه‌چان و رنجون موافق بودن. اگه تو و دخترا هم مشکلی ندارید کارهاش رو انجام بدم.
-چیزیشون نمیشه که؟
-معلومه که نه! من و تو هم اونجاییم. یه رقابت دوستانه است.
سجونگ لب هاش رو توی دهنش کشید و بعد از چند ثانیه سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد.
-به نظر من خوبه. به خودشون هم میگم.
کای لبخندی زد و چیز دیگه ای نگفت. به خروجی بازار رسیدن که کای ایستاد و سجونگ هم ناچار مجبور به ایستادن شد.
-راستی حرف بچه ها شد. تو اون خونه ی متروکه ی بیرون شهر جمع شدن و دارن بازی میکنن. هه‌چان گفت ما دوتا هم بریم اما من باید برگردم خونم. اگه کاری نداری برو پیششون. مطمئنم دلشون حسابی برای اون داستان های هیجان انگیزت تنگ شده.
سجونگ خنده اش گرفت و چشماش رو تو حدقه چرخوند.
-اون وروجکا.
بعد به سبد سیب و بقیه میوه ها که دست کای بود اشاره کرد.
-اما باید اینارو ببرم خونه.
-من میبرمشون.
کای گفت و قبل از اینکه سجونگ چیز دیگه ای بگه دست توی جیبش کرد و جلوی چشم های متعجب سجونگ، کلیدی رو بالا گرفت. صدای فریاد شوکه‌ی سجونگ که با چشم های گرد به کلید اشاره میکرد بلند شد.
-این کلید خونه ی منه؟!
کای با نیشی که تا بناگوش باز شده بود سرش رو تکون داد.
-تو.. تو به چه جرئتـی...!
کای حرفش رو قطع کرد.
-برای مواقع ضروری یکی از روش ساختم.
دهن سجونگ باز مونده بود و همچنان ناباورانه به کای خیره بود.
-برو دیگه. بچه ها منتظرتن.
و قبل از اینکه سجونگ بتونه چیزی بگه یا با مشت های محکمش مورد عنایت قرارش بده راه افتاد و طولی نکشید که ناپدید شد.
سجونگ چند لحظه بعد از رفتن کای هنوز هم سر جاش خشک شده بود.
-آه خدا. این پسره یه چیزیش میشه!
زیرلب خطاب به خودش گفت و بعد سرش رو محکم تکون داد تا فکر اون آلفای خل و چل رو از سرش بیرون کنه.
زیاد طول نکشید تا خودش رو به خونه ی متروکه‌ای که پاتوق آلفاهای نوجوون بود برسونه. بیرون خونه ایستاد و دست هاش رو به کمرش زد.
-برم یکم این فسقلی ها رو بترسونم.
لبخند مرموزی روی لب هاش نشست و بعد با آروم ترین حالتی که از دستش برمیومد وارد خونه شد.
چوب های پوسیده زیر پاش صداهای آرومی ایجاد میکردن ولی از اونجایی که اون بچه ها زیادی درگیر تعریف قصه های ارواح بودن بهش توجهی نمیکردن. سجونگ میتونست صدای یکی از پسرها رو که حدس میزد هه‌چان باشه بشنوه.
-میدونید خیلیا میگن این خونه همیشه مثل الان خالی و متروک نبود. مردم میگن اینجا متعلق به آلفای قبلی قبیله بوده. اون پیرمرد اینجا تنها زندگی میکرد و تنها زمانی که گله ها به راهنمایی نیاز داشتن خودش رو نشون میداد.
سجونگ صدای خنده اش رو خفه کرد. هه‌چان اونقدر جدی داستان رو تعریف میکرد که سجونگ میتونست به راحتی صدای ضربان قلب های ترسیده‌ی سه گرگینه ی دیگه رو بشنوه.
-هیچکس خبر نداره چطور اما یک شب... اون پیرمرد ناپدید شد.
نفس هر سه نفر تو سینه شون حبس شد و هه‌چان با همون لحن مخوف و ترسناک ادامه داد:
-قبیله تمام شهر رو زیر و رو کردن. اما انگار آلفای بزرگ آب شده بود و رفته بود تو زمین. از اون روز به بعد هیچکس ازش خبر نداره و این خونه رها شد. اما خیلی از گرگ ها اعتراف کردن که بعضی شب ها صدای پیرمرد رنجوری به گوششون میرسید که با فریاد میخواست کسایی که به خونش وارد شده رو بترسونه... و فراریشون بده!
آخر حرفش رو تقریبا فریاد زد و باعث شد تا سه گرگینه همزمان از جا بپرن.
-عوضی!!! چرا یهو داد میزنی ترسیدم.
یوجونگ با مشت محکم به بازوی هه‌چان ضربه زد و پسر در جوابش فقط با صدای بلند قهقهه زد.
-تقریبا داشت باورم میشد.
رنجون به عقب تکیه داد و نگاهش رو از هه‌چان گرفت.
-بایدم باورتون شه. شاید اون پیرمرده الان یه گوشه ایستاده و بهمون خیره شده تا موقع مناسب بیرون بپره و بهمون حمله کنه و از خونه بیرون بندازمون.
-آره همین الانم به اندازه کافی عصبانیم کردین!
سجونگ با تن صدای بلندی گفت و باعث شد تا صدای فریاد وحشت زده‌ی آلفاهای جوون بلند شه و هر چهار نفر محکم همدیگه رو بغل کنن.
سجونگ با دیدن صورت های ترسیده شون دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و بلند زد زیر خنده.
یونا دستش رو روی قلبش گذاشت و دلخورانه زمزمه کرد:
-یــــا این چه کاری بود؟!
-وقتی نصفه شبی میایید اینجا باید توقع این اتفاقاتم داشته باشید فسقلی ها.
سجونگ که هنوز خنده اش کامل بند نیومده بود کنار رنجون جا گرفت.
-برای چی میخواستید من بیام اینجا؟
یوجونگ خودش رو کنار سجونگ رسوند و محکم بهش چسبید.
-که برامون قصه تعریف کنی.
سجونگ پوکر شد. خواست چیزی بگه که یونا سریع خودش رو جلو کشید و با چشم های درشتش مظلومانه به سجونگ خیره شد.
-زودباش دیگه! برامون از اردوگاه آریس بگو.
سجونگ خندید. نگاهی به گرگینه های مشتاق انداخت و آهی کشید.
-خیلی خب. پس خوب گوش بدید!
همونطور که آتش به آرومی توی آتشگاه میلرزید و گرماش رو پخش میکرد سجونگ برای چندمین بار شروع به تعریف داستان هایی که داشت کرد. این بچه ها هر بار باز هم با اشتیاق بهش گوش میدادن، انگار که هیچوقت از داستان های تکراری مربی‌شون راجع به خوناشام ها خسته نمیشدن.
یک ساعتی گذشت و صدای بلند ساعت عتیقه ای که روی دیوار میخ شده بود باعث شد سجونگ خمیازه بکشه. یوجونگ سرش رو روی پاش گذاشته بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود.
بقیه گرگینه ها هم دست کمی نداشتن و از چشم های خمارشون معلوم بود که خوابشون میاد.
-بلند شید بریم. دیر وقته.
کسی مخالفت نکرد. سجونگ بلند شد و یوجونگ رو روی کولش انداخت و به همراه بقیه بچه ها از خونه خارج شد.
هر کدوم از گرگینه‌ها رو به خونشون رسوند و تحویل خانواده‌هاشون داد. بعد همونطور که مراقب بود تا یوجونگ رو نندازه به سمت خونه ی خودش راه افتاد.
دوسال پیش یوجونگ پدر و مادرش طی حادثه ای از دست داد و سجونگ سرپرستیش رو قبول کرد. جونگ‌کوک اتاقش رو که توی خونه ی مشترکش با سجونگ بود رو به گرگینه‌ی کوچک داده بود و خودش جای دیگه ای زندگی میکرد. از اون موقع یوجونگ یه جورایی تبدیل شده بود به خواهر کوچیکتری که سجونگ هیچوقت نداشت.
نزدیک خونه رسیده بودن و بیشتر از چند متر باهاش فاصله نداشتن که سجونگ صدای خمار و خوابالوی یوجونگ رو شنید.
-راستی اونی، من یه چیزایی شنیدم.
چشم های دختر هنوز بسته بودن اما سجونگ رو صدا زد.
-چی؟
-میگن تو عاشق یه خوناشام بودی، درسته؟
سجونگ از حرکت ایستاد. سر جاش خشکش زد و ناخوآگاه لب هاش رو توی دهنش کشید و به سبزه های زیر پاش خیره شد.
چند ثانیه ای گذشت.
یوجونگ دوباره به خواب فرو رفته بود.
بدون جواب دادن دوباره به راه افتاد. وقتی به خونه رسید سریع داخل شد و در رو پشت سرش قفل کرد. میتونست سبد خالی رو روی میز داخل آشپزخونه ببینه. مثل اینکه کای واقعا به قولش عمل کرده بود.
سجونگ یوجونگ رو به اتاقش برد و روی تخت گذاشتش. پتو رو روی دختر کشید و بعد از مطمئن شدن از بسته بودن پنجره برای داخل نشدن سرمای سوزناک اول بهار، از اتاق بیرون رفت.
خوابش میومد. ساعت تقریبا دو نیمه شب بود. میخواست به اتاق خودش بره و تا فردا فقط بخوابه اما چیزی جلوش رو گرفت؛ سوال یوجونگ که مدام توی ذهنش تکرار میشد.
راهش رو کج کرد و به سمت اتاق دیگه ای رفت که درش همیشه قفل بود. دست توی یقه اش کرد و گردنبندی که کلید اون اتاق بود رو بیرون آورد.
کلید رو توی قفل فرو کرد و چرخوند. در با صدای تیک آرومی باز شد و سجونگ پا به تاریکی گذاشت.
روی گنجه‌ی کنارش دست کشید و شمع و کبریت رو برداشت. چند لحظه‌ی بعد شمع داشت توی دستش میسوخت و سجونگ به ورقه های کاغذی‌ای که سر تا سر دیوار های اتاق کوچیک رو پوشونده بودن خیره بود.
-آره، عاشق یه خوناشام بودم.
زیرلب زمزمه کرد. تعداد نقاشی ها شاید به بیشتر از صد تا میرسید. نقاشی‌های ذغالی که سجونگ از پنج سال پیش مشغول کشیدنشون بود!
مشغول کشیدن تمام لحظاتی که با خوناشام اصیل زاده ی نسل باد گذرونده بود...
دستش رو روی یکی از نقاشی هایی که روی دیوار کنارش قرار داشت کشید.
طراحی‌ای از گرگ سفیدی که میون بازوهای مردی به خواب فرو رفته بود.
قطره اشکی از گوشه ی چشم سجونگ فرو ریخت.
-هنوزم هستم.

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWhere stories live. Discover now