1.The Moon Valley's Werewolves

376 76 7
                                    

-قوی تر ضربه بزن! از سرعتت استفاده کن!
سرش رو عقب کشید و از مشتی که به سمت صورتش پرت شد جاخالی داد. مشت های دختر مقابلش ناشیانه و بدون فکر بودن. این رو میتونست خیلی راحت از تک تک حرکاتش بخونه.
خیز برداشت و با ضربه ی حساب شده ای لگدش رو روی پهلوی حریفش نشوند.
-گاردت خیلی بازه! خودت رو آسیب پذیر نشون میدی.
با حالت تهدیدآمیزی دور دختر که دونه های عرق از صورتش چکه میکرد دور زد.
دختر که نفس هاش به وضوح تندتر و سنگین تر شده بودن دست های مشت شده‌اش رو به خودش نزدیک تر کرد و باعث شد تا لبخندی به نشونه ی روی لب های استادش بشینه.
با یه حرکت ناگهانی خودش رو به حریم دختر رسوند. زیر بازوش رو گرفت، پاش رو پشت پای دختر انداخت و با یه حرکت سریع روی زمین پرتش کرد.
صدای ناله ی ضعیفی از بین لب های دختر خارج شد و یکی از چشم هاش رو که قبل تر به خاطر درد بسته بود باز کرد.
-باید حواست به هر حرکتی که از سمت دشمن میشه باشه. هنوز خیلی چیزها برای یاد گرفتن داری. یوجونگ.
بازوی یوجونگ رو ول کرد و دختر روی زمین ولو شد و دستش رو به کمر دردناکش گرفت. نفسی تازه کرد و بعد با یک حرکت از روی زمین بلند شد. دست هاش رو کشید و سعی کرد تا خستگی رو از خودش دور کنه.
صدای خنده ی بچه های دیگه ای که اونطرف تر توی دشت و به دور از خونه ها مشغول بازی بودن موجب شد تا یوجونگ پونزده ساله با حسرت بهشون خیره شه.
-چرا اونا میتونن بازی کنن اما من باید هر روز تمرین مبارزه کنم و کتک بخورم؟
-چون تو با اون ها متفاوتی.
جواب خونسردانه ی مربی‌اش باعث شد تا یوجونگ آهی از روی حسرت بکشه.
-اما این تمرینا چه فایده ای داره؟ تو پر از تجربه‌ای. یه آلفای قدرتمندی. فکر نکنم هیچوقت بتونم توی مبارزاتمون به پای تو برسم سجونگ.
سجونگ چوب های تمرینشون رو از روی زمین برداشت و توی بغل گرفت. باد موهای بلندش رو که دم اسبی بسته بود به بازی گرفته بود و طره ی سفید رنگ بین موهاش مثل مهر تاییدی برآلفا بودنش داشت خودش رو به رخ میکشید.
حرف یوجونگ اون رو به یاد خاطره ای انداخته بود.
روز هایی که توی اردوگاه گذرونده بود. مبارزاتش با سهون و فکر اینکه هیچوقت نمیتونه شکستش بده و پیروز بشه.
-یوهو! سجونگ؟!
دست یوجونگ که جلوی صورتش تکون میخورد باعث شد از فکر و خیال خارج بشه. چوب ها رو محکم تر توی بغل گرفت. لبخندی زد و گفت :
-اینطور فکر نکن. مطمئن باش یه روزی من رو خلع سلاح میکنی. هم تو و هم یونا. امروز حالش خوب نبود برای تمرین نیومد. یادت باشه بعدا بهش سر بزنی.
به سمت شهر راه افتاد و یوجونگ هم کنارش شروع به قدم زدن کرد.
از پنج سال پیش اینجا زندگی میکردن.
دره ی ماه.
همونطور که از اسمش پیدا بود دشت بزرگی بود که داخل دره‌ای عمیق قرار گرفته بود و دیواره های سنگی بلندی که ارتفاعشون به بیشتر از صد متر میگرفت دورش رو احاطه کرده بودن.
سجونگ و گروه گرگینه هایی که از کریشنا فرار کرده بودن گمون میکردن این محل خالی باشه اما وقتی که به دره ی ماه رسیدن با گروه بزرگی از گرگینه‌های دیگه مواجه شدن که به دور چشم دنیا و خوناشام ها اونجا زندگی میکردن!
تنها یک آلفا بینشون بود. پسری بیست و شش ساله که وظیفه ی اداره و سرپرستی دره ی ماه رو به عهده داشت.
بعد از اون سجونگ و اون آلفا، کای همراه هم محافظت از دره و گرگینه هایی که حالا به خانواده های بزرگتری تبدیل شده بود رو قبول کردن. شهر طی چند ماه بزرگتر و بزرگتر شد و حالا جامعه‌ای مستقل رو به وجود آورده بود.
سکوت سنگینی بینشون برقرار شده بود و سجونگ میتونست به راحتی گرفتگی یوجونگ رو احساس کنه. درکش میکرد.
-میدونم دوست داری کنار بقیه باشی و باهاشون بازی کنی. ولی تو یکی از اولین آلفاهایی هستی که بعد از قتل عام گرگینه ها ظهور کردی. پدر و مادر تو آلفا نبودن و با این موهبت به دنیا نیومدی یوجونگ. و با این حال الان قدرت یه آلفا رو داری.
نیم نگاهی به دسته موی قهوه ای رنگی که بین موهای پرکلاغی یوجونگ به چشم میخورد انداخت و ادامه داد:
-برای همین میخوام هر چی که بلدم رو بهت یاد بدم. تو هم قراره یه روزی رهبر گرگینه ها باشی. یه آلفای قدرتمند.
مکثی کرد. سکوت و نفس های آروم یوجونگ نشون دهنده ی تاثیر عمیقی بود که حرف های سجونگ روش گذاشته بود.
-وقتی همسن تو بودم شهر و تقریبا تمام زندگیم رو از دست دادم. برای همین میخوام اگر هر اتفاقی افتاد بتونی از پس خودت و بقیه بربیای.
یوجونگ با شرمندگی سرش رو تکون داد.
-درست میگی.. متاسفم. تمریناتم رو بیشتر میکنم.
سجونگ موهای کوتاه گرگینه ی جوون رو که تا روی سر شونه هاش میرسید رو بهم ریخت و خندید.
-همین کافیه.
دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد. درست زمانی که به چند متری ورودی شهر رسیده بودن صدای کوبیده شدن محکم سم های اسبی روی زمین به گوش رسید. اسب در فاصله ی نزدیکی ازشون ایستاد و جونگ‌کوک پایین پرید و به نرمی روی زمین فرود اومد.
سجونگ لبخندی زد و مشتش رو محکم به مشت برادرش کوبید.
-خوش برگشتی.
جونگ‌کوک بدون حرف سر تکون داد. حالت چهرش به سجونگ فهموند حرفی داره که باید باهاش درمیون بزاره اما در حضور یوجونگ نمیتونه.
-یوجونگ برای بقیه ی امروز تمرینی نداری. اگه دوست داری میتونی بری پیش بقیه.
-واقعا؟!
یوجونگ ناباورانه و با نیشی که تا بناگوش باز شده بود پرسید و سجونگ سر تکون داد. یوجونگ از خوشحالی چند بار بالا و پایین پرید و بقیه وسایل تمرین رو از سجونگ گرفت و از اون دو نفر دور شد.
بعد از رفتن یوجونگ، سجونگ دست به سینه ایستاد و رو به برادرش ابرویی بالا انداخت.
-کسی که دنبالت نیومده؟
جونگ‌کوک سرش رو به نشونه منفی تکون داد.
-نه. یه چیزی پیدا کردم.
-چی؟!
-اینجا نه.
سجونگ دست هاش رو پایین انداخت و اخم محوی بین ابرو هاش پدیدار شد. جونگ‌کوک که رو از سجونگ برمیگردوند ادامه داد:
-میخوام بقیه رهبر ها هم باشن. موضوع مهمیه.
سجونگ ترجیح داد چیز دیگه ای نپرسه. پشت جونگ‌کوک سوار اسب شد تا به ساختمون اصلی شهر، جایی که محل برگزاری شورا بود برن.

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWhere stories live. Discover now