32.The Fall Of The Parks

216 48 5
                                    

-دو روز پیش، قبل از ملاقات داخل کتابخانه-
سولگی مشعل کوچیکی به دست گرفته بود و داخل راهروی مخفی‌ای حرکت میکرد که شیون بهش گفته بود از اونجا به کتابخونه بره تا توجه کسی رو جلب نکنه.
آروم از پله‌ها بالا میرفت و مراقب بود تا سر نخوره.
هوای این تونل سردتر از بیرون بود و همین باعث میشد تا سولگی گه‌گاهی به خودش بلرزه. دیوار ها تار عنکبوت بسته بودن و هوای مرطوب و خفه‌ی تونل نشون میداد مدت زیادیه بی استفاده‌س و کسی از وجودش با خبر نیست.
چند پله مونده بود تا به پایان تونل و بن‌بستی برسه که باید با کمک اهرم پنهان روی دیوار درش رو باز کنه.
ناگهان موشی از جلوی پاش رد شد و سولگی با ترس سرش رو پایین گرفت و یه پله پایین رفت. دست دیگه‌ش رو روی قلبش گذاشت و نفسش رو بیرون فرستاد.
وقتی سرش رو بالا آورد پیکری در تاریکی جلوی راهش ایستاده بود.
فرد ناشناس پله‌ای به سمت سولگی پایین اومد و وقتی که چهره‌ش توی نور کم‌سوی مشعل آشکار شد؛ اخم غلیظی بین ابروهای دورگه شکل گرفت.
مشعل رو مثل یه سلاح به سمت چانگکیون تاب داد.
-دخترم و تیونگ کم بودن حالا اومدی سراغ من؟!
مشعل رو بیشتر تاب داد. چانگکیون بدون حرف فاصله‌ی بینشون رو با چند گام بلند طی کرد و قبل از اینکه سولگی بتونه با اون مشعل بهش آسیب بزنه از دست دورگه بیرون کشیدش و روی زمین پرتش کرد. مشعل خاموش شد و تونل حالا کاملا در تاریکی مطلق غرق شده بود.
سولگی مراقب بود تا از پله‌ها پایین نیافته. وقتی دست چانگکیون رو روی شونه‌ش احساس کرد خودش رو عقب کشید و محکم با زانو توی شکم خوناشام کوبید.
صدای آخ فرمانده توی تونل طنین انداخت؛ از درد خم شد اما قبل از اینکه سولگی بتونه ضربه‌ی دیگه‌ای حواله‌ش کنه محکم شونه‌های دورگه رو گرفت و بی‌حرکت نگهش داشت.
-اول گوش بده چی میگم بعدش هر چقدر دلت خواست میتونی من رو بزنی!
-نمیخوام به حرف‌هات گوش بدم مثلا چی برای گفتن داری؟ افتخار میکنی که به دوست‌هات خیانت کردی؟! توی لعنـــ...
چانگکیون صداش رو کمی بالا برد و حرف سولگی رو قطع کرد.
-نه! برای همین دارم سعی میکنم از آخرین راهی که داریم استفاده کنم.
سولگی دست‌هاش رو مشت کرد و منتظر شد تا فرمانده حرفش رو ادامه بده.
چانگکیون صداش رو کمی پایین آورد و زمزمه‌وار دم گوش سولگی گفت:
-چانیول پنج تا جادوگر محفل رو داره؛ حتما خودت هم دیدیشون. تیونگ میتونه چانیول رو شکست بده مطمئن باش. اما تا وقتی که پارک اون جادوگرها رو داره برگ برنده دستشه.
مکثی کرد و وقتی که متوجه شد با موفقیت توجه و اعتماد سولگی رو جلب کرده ادامه داد:
-برای شکستن دادن یه جادوگر؛ به یه جادوگر دیگه نیاز داری!
سولگی با فکر به این که منظور چانگکیون احتمالا خون جادوگر توی رگ‌هاشه، به چشم‌های فرمانده که توی تاریکی تنها هاله‌ی تیره‌ای ازشون رو میدید خیره شد.
-اما ما هیچ جادوگری نداریم. من یه دورگه‌م. نمیتونم از جادوم استفاده کنم!
چانگکیون سرش رو به نشونه‌ی منفی طرفین تکون داد.
-یه جادوگر دیگه اینجاست؛ توی قصر. اما زندانیه و قدرت‌هاش توسط یه دستبند جادویی مهر و موم شدن... اگه آزادش کنی میتونه تنهایی اون پنج تا جادوگر محفل رو شکست بده.
سولگی با تعجب پلک زد.
-امکان نداره! جادوگرهای محفل قوی‌ترین جادوگرهای سرزمین هستن!
-درسته اما تو فرقه‌ی آزورا رو میشناسی مگه نه؟
چشم‌های سولگی با شنیدن اسم فرقه‌ی آزورا گرد شد.
-اون فرقه...
-آره خیلی کمیابن و کم پیش میاد که همچین جادوگری متولد بشه اما غیرممکن نیست! آیرین یه جادوگر آزوراس.
سولگی چیزی راجع به اون فرقه نمی‌دونست؛ فقط اسمشون رو شنیده بود. هیچ‌وقت یکی از اون جادوگرهای خاص رو از نزدیک ندیده بود.
چانگکیون توضیح داد:
-جادوگرهای آزورا از نوادگان الهه‌ی اعظم هستن. تا سن هجده سالگی هیچ نوع جادویی ندارن و کاملا مثل انسان‌هان. حتی هیچ نیروی جادویی‌ای هم از خودشون ساتع نمیکنن و فقط ماه‌گرفتگی خاصی که دارن نشون میده عضو چه فرقه‌ای هستن. وقتی هجده ساله بشن جادوشون شکوفا میشه و از اون موقع سرعت رشدشون یک چهارم انسان‌های عادی میشه. اون‌ها قوی‌ترین نوع جادو رو دارن... حتی اعضای محفل هم همچین قدرتی ندارن.
-پس تو داری میگی جادوگری که اینجاست مال فرقه‌ی آزوراس؟
چانگکیون سرش رو تکون داد.
-یکی از دستبندهای مانع دستشه. فقط کسی که اون دستبند رو دستش کرده یا یه جادوگر دیگه میتونه دستبند رو باز کنه.
سولگی راجع به دستبندهای مانع شنیده بود. از سنگ خاص مشکی‌رنگی ساخته میشدن که قابلیت جلوگیری از جادوی ساحره‌ها رو داشت.
-پس تو میخوای من اون رو آزاد کنم؟
-تو یه دورگه‌ای اما رگ جادوگر داری. میتونی دستبند رو از دستش دربیاری. اگه این کار رو کنی آیرین میتونه از دور جادوگرهای محفل رو تحت کنترل بگیره.
دورگه که داشت فکر میکرد زبونش رو روی لب‌هاش کشید. اگه این هم یه نقشه‌ی دیگه بود که بتونن بقیشون رو گیر بندازن چی؟ نمیدونست میتونه به چانگکیون اعتماد کنه یا نه.
-چرا باید بهت اعتماد کنم؟
-چون دیگه چیزی برای از دست دادن نداریم. نه من، نه شما.
سولگی سعی کرد بغضی که توی گلوش شکل گرفته بود رو عقب بزنه.
-بچم... لالونا اون...
چانگکیون حرفش رو قطع کرد و دستش رو بالا آورد.
-پیش جه‌مینه. نمیذارم آسیبی بهش برسه. به شرافتم قسم. حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه اجازه نمیدم چانیول صدمه‌ای به اون بچه بزنه.
سولگی به چشم‌های فرمانده خیره شد. برای الان چاره‌ای جز گوش دادن به حرف‌های این خوناشام نداشت.
-من باید چیکار کنم؟
لبخندی روی لب‌های چانگکیون شکل گرفت. از جیبش کلیدی رو درآورد و کف دست سولگی گذاشت. این کلید رو دور از چشم چانیول برداشته بود و حتی ازش برای یواشکی دیدن آیرین هم استفاده نکرده بود.
-این کلید زندان آیرینه. توی اتاق چانیول، پشت قفسه‌ی کتاب‌هاست.
از سولگی فاصله گرفت و بعد کیف کوچکی که به طرز عجیبی سنگین بود رو به دست دورگه داد.
-توی این پنج تا دستبند مانع هست؛ برای هر عضو محفل که دیگه نتونن کاری کنن... باید تا زمانی که آیرین ضعیفشون کرده این‌ها رو دستشون کنید.
سولگی کیف رو گرفت و داخلش رو نگاه کرد. تا به حال یه دستبند مانع ندیده بود اما درست همونطوری بود که تعریفش رو شنیده بود.
چانگکیون گفت:
-وقتی اعدام شروع شد به دوست‌های دیگه‌تون بگو آتش‌بازی راه بندازن، این حواس چانیول رو پرت میکنه و براتون زمان میخره. باید آیرین رو بیاری، هر طور که شده! اون تنها کسیه که میتونه مقابل جادوگرها کمکمون کنه.
وقتی حرف‌هاش تموم شد برگشت تا بره که سولگی آستینش رو گرفت. چانگکیون ایستاد اما برنگشت.
سولگی با صدای آرومی پرسید:
-برای همین بهمون خیانت کردی؟ به خاطر اون دختر داری این کار رو میکنی؟
وقتی فرمانده اسم آیرین رو به زبون میاورد سولگی احساس کرده بود که وابستگی خاصی بهش داره؛ با نگرانی حرف میزنه و صداش تغییر میکنه.
چانگکیون دستش رو بیرون کشید. سرش رو برگردوند و نیم‌نگاهی به سولگی انداخت.
-ما پنج ساله توی این وضعیتیم، اگر اون رو آزاد کنی من دیگه ترسی ندارم.
برگشت و بدون حرف اضافه‌ای از راهی که سولگی اومده بود برگشت.
باید سریع‌تر به اتاق چانیول برمیگشت. نباید وقت زیادی رو تلف میکرد تا در نبودش مشکوک بشن و همچنین؛ یجی با چانیول تنها بود. همین کافی بود تا به قدم‌هاش سرعت ببخشه.
بعد از رفتن چانگکیون، سولگی هنوز همون جا ایستاده بود. کیفی که دستبندهای مانع داخلش بودن توی یه دست و کلید زندان آیرین توی دست دیگش قرار داشت.
میدونست بقیه به چانگکیون اعتماد نمیکنن، اون هم وقتی که اونطوری گولشون زد. اما حرف‌های فرمانده، سخت دورگه رو تو فکر فرو برده بود. اگه دلیلش اون دختر بود... سولگی نمیتونست چانگکیون رو مقصر بدونه.
اون دو نفر هم فقط یکی دیگه از قربانی‌های پارک چانیول بودن.
دست‌هاش رو مشت کرد. وقتی برای تلف کردن نبود. باید یه طوری بقیه رو راضی میکرد تا به نقشه‌ی جدید بچسبن.
کلید رو جای امنی توی لباسش قایم کرد و دستش رو دور کیف دستبندها محکم کرد. پاهاش رو به حرکت درآورد تا هر چه زودتر به کتابخونه برسه.

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWhere stories live. Discover now