دستهاش رو برای چندمین بار کشید اما زنجیری که دور مچهای ظریفش پیچیده شده بود با جادو تقویت شده بود و اهمیت نداشت سجونگ چقدر تلاش کنه، نمیتونست از شرش خلاص شه.
با حرص جیغی زد و محکم تر خودش رو کشید.
جایی رو نمیدید. از وقتی بهوش اومده بود پارچهی سیاه رنگی روی چشمهاش بسته شده بود و اجازه نمیداد حتی ببینه کجاست.
دستهاش درد گرفته بود. نمیدونست چند ساعته که اونجا بسته شده.
سهون... سهون هم اونجا بود اما سجونگ هر چقدر صداش زد جوابی نگرفت.
یاد شبی افتاد که گرفتنش؛ چشمهای خالی و بی احساس سهون.
نمیدونست سوهو باهاش چیکار کرده ولی هر چی که بود، مسلما چیز خوبی نبود.
آهی کشید و سرش رو به ستونی که بهش بسته شده بود تکیه داد.
چیزی جز صدای نفسهای خودش نمیشنید. حدس میزد باز هم جادویی اطرافش اعمال شده باشه که از ورود و خروج صداها جلوگیری کنه.
هنوز سخت تو فکر بود که یهو از ناکجاآباد صدای خوشحال و آشنایی رو شنید.
-سلام گرگ کوچولو!
سوهو.
با احساس حضور کسی که کنارش زانو زد، توی خودش جمع شد.
-از من چی میخوای؟
-نترس زودی میفهمی.
سوهو پارچهی روی چشمهای گرگینه رو باز کرد و بعد با یه اشارهی دستش، زنجیر دور دستهای دختر رو شکوند و روی زمین انداخت.
ایستاد و به سجونگ اشاره کرد.
-بلند شو و دنبالم بیا. فکر فرارم نکن دوست پسرت هنوز اینجاست.
سجونگ آروم گرفت و ترجیح داد بدون اینکه دردسر بیشتری درست کنه فقط همراه اون شیطان بره.
از فرصت استفاده کرد و اطراف رو زیر نظر گرفت.
توی ساختمون خیلی قدیمیای بودن. اونقدر قدیمی که سجونگ شک داشت سنگ ها چطوری هنوز روی هم ایستادن. قسمتی از دیوارها فرو ریخته بود و بعضی جاها نقش و طرحهای عجیبی به چشم میخورد. نقشهایی که به طلسمهای جادویی شباهت داشتن.
-اینجا قلعهی اصلی نیست. فقط یه پله که ما رو به قلعهی ویکتوریا وصل میکنه.
سوهو توضیح داد و سجونگ با تعجب بهش نگاه کرد.
-قلعهی ویکتوریا؟
-احتمالا بچهتر از اونی باشی که حتی راجع بهش شنیده باشی. قدمت قلعهی ویکتوریا حتی از افسانهها هم بیشتره.
تعجب سجونگ بیشتر شد. با تردید پرسید:
-اون وقت شما اینجا چی میخواید؟
سوهو لبخند ملیحی زد.
-اونش دیگه به تو مربوط نیست گرگ کوچولو!
سجونگ چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و ترجیح داد فقط در سکوت به راهش ادامه بده.
کمی بعد به قسمت بزرگتری رسیدن. حوض بزرگی وسط محدوده قرار داشت که از آب یا هر چیز دیگهای خالی بود. مجسمهای وسط حوض بود که نماد یک زن بود. زنی که یکی از دستهاش رو رو به جلو دراز کرده بود، انگار که میخواست جلوی ورودشون رو بگیره.
ترس بدی به دل سجونگ افتاد که باعث شد ناخودآگاه بایسته.
پشت سر حوض، در بزرگی قرار داشت. اونقدر بلند بود که سجونگ حدس میزد ارتفاعش به بیش از بیست متر برسه. تماما از سنگ ساخته شده بود و تکون دادنش حتی برای یک خوناشام هم غیرممکن به نظر میرسید.
دو طرح سنگی و برجسته به شکل مارپیچ روی در ساخته شده بود. سجونگ متوجه شد در واقع دو مار هستن که مثل قفلی اسرار آمیز در هم پیچیده ان و سرشون رو رو به آسمون گرفتن.
بکهیون همراه دختر دیگهای کنار حوض ایستاده بود. آمیرا دست به سینه و با پوزخند پررنگی به سجونگ نگاه میکرد. توی دست بکهیون دو شیشهی پر از خون به چشم میخورد.
سجونگ با تصمیم ناگهانی برگشت تا شاید تنها شانسش برای فرار رو امتحان کنه اما با دیدن سهون که پشتش ایستاده بود و راهش رو سد کرده بود متوقف شد.
-سهون...!
نگاهش هنوز هم مثل قبل بی احساس بود. چشمهاش هنوز هم خالی بود.
سوهو به سهون اشارهای کرد و با بیخیال گفت:
-میدونستم اینطوری میشه، بیارش.
با حرف سوهو، قبل از این که سجونگ متوجه بشه، سهون با سرعت فوقالعادهای پشت سرش ظاهر شد و زیر هر دو بازوش رو گرفت و نگهش داشت.
سجونگ سعی کرد خودش رو آزاد کنه. اما تقلاهاش فایدهای نداشت، زنجیر دستهای سهون محکمتر از اونی بودن که از پسشون بربیاد.
-یا! سهون! ولم کن! سهون... صدام رو میشنوی؟!
هر چقدر جیغ کشید فرقی نکرد. سهون نمیشنید.
با اشارهی سوهو، دخترک رو به سمت حوض برد.
سنگ بزرگی که پر از شیار های ریز و درشت بود درست پای مجسمهی زن قرار داشت.
بکهیون در هر دو بطری رو باز کرد و همزمان خون فرشته و شیطان رو روی سنگ ریخت.
خون روی سنگ جاری شد، شیارهای سنگ رو پر کرد و توی حوض ریخت. خون شروع به بالا اومدن کرد.
با اینکه چیزی خونی که بکهیون توی حوض ریخته بود کم بود، اما حالا خون انگار داشت میجوشید و کل حوض رو پر کرده بود.
صدای مهیبی کل ساختمون رو به لرزه انداخت.
سجونگ از ترس پرید اما سهون اجازهی بیشتر تکون خوردن بهش نداد.
صدای مهیب تا چند دقیقه ادامه داشت و بعد، یکی از مارهای سنگی شروع به حرکت کرد. پیچید و از دور مار دیگه باز شد.
اولین قفل در ورودی قلعهی ویکتوریا گشوده شد.
آمیرا که با شگفتی به باز شدن اولین قفل نگاه میکرد به سمت سجونگ برگشت.
-حالا نوبت توئه گرگینه.
سهون انگار که دوباره توسط سوهو بهش دستوری داده شده باشه، سجونگ رو به سمت در بزرگ کشید.
سجونگ اونقدر محو عظمت اون ساختمون بود که دیگه جونی برای تقلا نداشت.
با رسیدنشون به جلوی در، متوجه جای دست کوچکی شد که روی در تراشیده شده بود.
بکهیون کنارشون ایستاد و به سهون گفت تا یکم سجونگ رو آزادتر کنه.
به هر حال جادوی بکهیون برای مطیع نگه داشتن دخترک کافی بود.
بکهیون دست سجونگ رو گرفت و روی جای دست گذاشت، دقیقا اندازش بود.
بعد از چند لحظه صدای مهیب دیگهای شنیده شد و مار دوم شروع به حرکت کرد و کنار رفت...
-قفل دوم باز شد.
در سنگی بزرگ لرزید و همراه با بلند شدن صدای وحشتناک کشیده شدن سنگها، در های عظیم شروع به کنار رفتن کردن...
CITEȘTI
The Hybrid Diaries 2 | Souleater
Fantezie| کتاب دوم از مجموعه خاطرات یک دورگه | | روحخوار Souleater | - میتونید کتاب اول رو از همین پیج بخونید. - پنج سال پیش با شکسته شدن یاقوت سرخ خوناشامها، اتحاد صلح چهار نسل نابود شد و خوناشامها وارد جنگی بزرگ در مقابل یکدیگر شدند. پادشاه پیشین هستیا ن...