4.The Lost Ruby

337 63 4
                                    

حتی با وجود اینکه سوزی بهش گفته هر چیزی که توی جلسه بفهمه رو بهش میگه اما تمین طاقت نیاورد و خودش رو به قصر رسوند.
کسی جلوش رو نگرفت. نگهبان ها میشناختنش، درواقع همه میشناختنش.
جلوی در اتاقی رسید که میدونست داخلش جلسه رو برگزار کردن. اما بهتر دونست وارد نشه. مطمئنا هیچکدوم از فرشته های مسئول نمیخواستن یه فرشته ی سابق پاش رو دوباره توی اون اتاق از نظر خودشون مقدس بذاره!
کنار دیوار روبروی اتاق ایستاد و بعد از تکیه دادن سرش به دیوار چشم هاش رو بست.
چند دقیقه ی بعد به محض اینکه در اتاق باز شد به سمت اولین نفری که بیرون اومد و از قضا سوزی بود هجوم برد، شونه های دختر رو گرفت و به دور از چشم بقیه ی فرشته هایی که داشتن کم کم از اتاق خارج میشدن به راهروی خلوتی که اون طرف تر قرار داشت کشیدش.
وقتی مطمئن شد کسی متوجه شون نشده شونه های سوزی رو ول کرد و کمی ازش فاصله گرفت. با چشم های منتظر به سوزی خیره شد.
سوزی که از شدت شوک هنوز همونطور خشک شده بود به خودش اومد و با چشم هایی که از قصد به گرد ترین حالت ممکن رسونده بود به تمین خیره شد.
-خب بگو!
-چیو بگم؟ همچین یهویی من رو کشیدی این ور فکر کردم دزدی چیزی هستی!
سوزی طلبکارانه بهش توپید اما تمین بی حوصله چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و بی تحمل گفت:
-سوزی اصلا حال و حوصله شوخی ندارم. بگو یاقوت چی شد؟!
سوزی نفس عمیقی کشید و وقتی که به خودش مسلط شد جواب داد:
-چی میخواستی بشه؟ همونطور که قبلا هم بهت گفتم داره از هم میپاشه. به خاطر همین فرشته های معمار حدس میزنن احتمالا دلیلی که باعث شده تکه‌های یاقوت بعد از این چند سال هنوز به هم پیوند نخوردن این باشه که تکه ای از یاقوت گم شده و هنوز داخل زمینه!
-تکه ای از یاقوت گم شده؟
صدای تمین بی اختیار بالا رفته بود. جادویی که یاقوت باهاش شکسته شد قوی بود و این اتفاق غیرممکن نبود. اما تمین همه جا رو گشت و اون چهار قسمت رو پیدا کرد. واقعا ممکن بود تکه ای دور از چشمش توی غار جا مونده باشه؟
لبش رو گاز گرفت و عصبی نفس محکمش رو بیرون فرستاد.
-خب حالا قراره چیکار کنن؟ منظورم اینه که اگه یاقوت دوباره کامل نشه بهشت نابود میشه. باید برش گردونن.
سوزی دست به سینه ایستاد و با نگاهی که جمله ی "خودمم خبر دارم، ما رو خر فرض کردی؟" به وضوح درش به چشم میخورد به تمین چشم دوخت.
-درسته نابغه. فرشته اعظم داره یه سری نیرو رو آماده میکنه تا به زمین بفرسته.
-منم باید برم.
تمین سریعا گفت و جوابش واکنش شوکه ی سوزی بود. همونطور که اخم کوچکی روی پیشونیش به چشم میخورد به سوزی نگاه کرد. صداش ناراحت و شکسته بود. عذاب وجدان داشت.
-باید به زمین برگردم سوزی. اگه برگردم شاید بتونم سرنخی ردپایی چیزی از سومی پیدا کنم و بفهمم تو چه دنیایی گیر افتاده. شاید بتونم نجاتش بدم!
بعد از این حرف بدون لحظه ای تردید یا مکث برگشت و بدون توجه به سوزی ای که صداش میزد به سمت اتاق اصلی قصر رفت.
با گام های بلندش قبل از اینکه سوزی بتونه جلوش رو بگیره در رو باز کرد و خودش رو داخل انداخت و فرشته ی اعظم رو صدا کرد.
-قربان!
پیرمرد اون صدا رو خوب میشناخت. برگشت و با تمین که دست هاش رو با احترام پشتش زده بود و سوزی ای که تو همون حالت وقتی سعی داشت جلوی تمین رو بگیره رو هوا خشک شده بود، مواجه شد. با چشم هایی که تعجب درشون موج میزد به اون دو نفر اشاره کرد.
-اینجا چه خبره؟
تمین قبل از اینکه کلمات رو توی ذهنش مرتب کنه نفس عمیقی کشید. دنبال یاقوت رفتن و ورود دوباره به زمین ماموریت ساده ای نبود. اگر میخواست قانع کننده باشه باید تمام تلاشش رو میکرد و محکم و با صلابت حرف میزد.
باید هوشمندانه عمل میکرد.
-قربان لطفا ماموریت پیدا کردن تکه ی آخر یاقوت رو به من بسپرید.
ابروهای فرشته ی اعظم از تعجب بالا پرید و کامل به سمت تمین برگشت.
سوزی تقریبا اونقدر لب هاش رو گاز گرفته بود که کبود شدن جلوتر رفت و بازوی تمین رو گرفت و خطاب به فرشته ی اعظم با لحن شرمنده ای گفت:
-متاسفم قربان. ما میریم.
-لازم نیست سوزی. میخوام بشنوم هاربین چی میخواد بگه. تو میتونی بری.
پیرمرد با دست به سوزی اشاره کرد و دختر بعد از نگاه مضطربی که بین اون دو نفر رد و بدل کرد بیرون رفت و در رو بست. حالا دیگه تنها شده بودن.
-خب پس گفتی میخوای بری دنبال تکه یاقوت گمشده؟ چرا باید همچین کار مهمی رو بهت بسپارم؟ تو دیگه حتی جز نگهبان های قصر هم نیستی.
روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت. تمین صاف ایستاد و با صدای محکم و مصممی جواب مرد رو داد:
-برگردوندن یاقوت ها از اول هم وظیفه ی من بود. ماموریتی که گویا درش کوتاهی کردم و داره باعث مشکلات بیشتری هم برای ما و هم برای بهشت میشه. لطفا بذارید اشتباهم رو درست کنم.
با نگاه محکمش به پیرمرد خیره موند تا نشون بده چقدر روی حرف هاش ایستاده و ازشون مطمئنه.
فرشته ی اعظم چند لحظه به چشم های مصمم تمین خیره شد و پرسید:
-از پسش برمیای؟
لبخند لرزونی روی لب های تمین نقش بست. بالاخره میتونست به زمین برگرده. هم میتونست ماموریتش راجع به یاقوت سرخ رو به پایان برسونه و هم سومی رو پیدا کنه. باید پیداش میکرد و میفهمید معنی اون خواب ها چین.
و بیشتر از کنجکاوی، احساس دیگه ای بود که وادارش میکرد دنبال سومی بگرده و دوباره ببینش. نمیدونست باید اسمش رو عذاب وجدان بذاره یا چیز دیگه.
تو دلش گفت، پیدات میکنم سومی. یکم دیگه صبر کن.
-بله. فقط سه ماه بهم وقت بدید. من آخرین تکه ی یاقوت سرخ رو پیدا میکنم و به بهشت بر میگردونم.

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWhere stories live. Discover now