Prologue

960 94 33
                                    

همه جا زیادی گرم بود؛ شاید هم زیادی سرد.
بکهیون نمیتونست بفهمه. صدای سوختن شعله های آتش رو میشنید اما زمانی که چشماش رو باز کرد، هیچ چیز اونجا نبود.
به پشت روی زمینی پوشیده از شن های نرم و سفید دراز کشیده بود و اطرافش به معنای واقعی هیچ چیز قرار نداشت.
تاریکی مثل هیولایی سیاه دورش سایه انداخته بود.
بدنش رو احساس نمیکرد. ذهنش خالی بود. دستش رو مشت کرد. شن های سفید آهسته از میون انگشت های باریک و محکمش سر خوردن. هر دو دستش رو تکیه گاه بدنش قرار داد و خودش رو مجبور به نشستن کرد.
فرصت پیدا کرد تا نگاه دقیق تری به اطراف بندازه.
تاریکی بی انتها.
صدای سوختن شعله ها هنوز هم به گوش میرسید اما هیچ آتشی اونجا نبود. هوا در عین حال اونقدر سرد بود تا لرزه توی بدنش بندازه و اونقدر گرم تا باعث پدیدار شدن قطرات درشت عرق روی پیشونی سفیدش بشه. همه جا رو سکوت فرا گرفته بود اما در همین حال بکهیون صدای فریادهایی دردناک رو احساس میکرد. درسته. اونارو نمیشنید، اما حسشون میکرد!
فریادهای وحشت زده‌ای که عاجزانه برای نجات التماس میکردن از همه جا به گوش میرسیدن و با این حال هنوز هم همه جا ساکت بود.
بکهیون گیج شده بود. اونجا عجیب بود. اون فضا حس بدی رو بهش منتقل میکرد. آب دهنش رو قورت داد. قبل از اینکه ترس به سراغش بیاد همه چیز رو به یاد آورد. آروم تر شد.
میدونست چرا اینجاست.
خودش این رو خواسته بود.
چیزی توی ذهنش جرقه زد. خاطره‌ای گنگ... و به دنبالش سرش بی اختیار به سمت پایین مایل شد. زمانی که نگاهش به دست های خون آلودش افتاد نفس هاش بی اختیار ریتم تندی تری به خود گرفتن. چشم هاش به لرزش افتادن.
اما لحظه ی بعد همه چیز دوباره آروم شد. حالت بی احساس صورتش رو دوباره روی چهره اش نشوند.
خون روی دست هاش دیگه اذیتش نمیکرد.
با یک حرکت بلند شد و ایستاد.
هنوز هم کمی میترسید اما وحشت رو به اعماق وجودش روند. خودش رو تا اینجا رسونده بود پس باید کاری که براش اومده بود رو به پایان میرسوند.
نفس عمیقی کشید و قدم به درون تاریکی گذاشت.
هر چقدر که جلوتر میرفت بر خلاف تصورش نوری که از اول هم همراهش بود و فقط تا یک متر کنارش رو روشن میکرد به دنبالش میومد. اما دورتر از اون هنوز هم تاریک بود.
اما تاریکی لغت اشتباهی برای توصیف اون مکان بود.
اونجا هیچ چیز وجود نداشت.
وجودِ نیستی حاکم بود و برای همین تاریکی کلمه ای سطحی برای توصیفش به حساب میومد. اطراف بکهیون هیچ چیز نبود.
نور، زندگی، ذره ای صدا یا حتی همون تاریکی ای که راجع بهش صحبت کردیم.
اونجا هیچ چیز نبود.
کمی که جلوتر رفت بالاخره چیزی جلوش نمایان شد. مثل یه سراب به نظر میرسید. بکهیون راهش رو به سمت سراب ظاهر شده ادامه داد.
درختی خالی از برگ که از میون خاک پوسیده ی باغچه ای خشکیده سر کشیده بود.
تنها چیزی که روی درخت به چشم میخورد سیب سرخی بود که سست و شکننده از یکی از شاخه های خشک درخت آویزون بود.
بکهیون به چند قدمی درخت رسید. سیب روی درخت اون رو به یاد داستانی می انداخت که مادر بزرگش براش تعریف کرده بود.
داستان آدم و حوا، داستان شیطانی که انسان رو ناجوانمردانه فریب داده بود و به زندگی ابدی توی زمین خاکی محکوم کرده بود.
بکهیون دست سرخ از خونش رو به سمت سیب دراز کرد.
و دقیقا لحظه ای که به چند سانتی سیب وسوسه کننده رسیده بود، صدای آرومی توی گوشش طنین انداخت.
-یا خیلی احمقی یا خیلی شجاع که به خودت جرئت دادی تا من رو احضار کنی.
بکهیون خشکش زده. جرئت برگشتن یا حتی پایین آوردن دستش رو هم نداشت. صدای خنده های شرورانه ی همون فرد دوباره بلند شد و بکهیون حالا میتونست نفس های گرمی رو پشت گردنش احساس کنه.
-برگرد... برگرد به چشمام نگاه کن و بگو برای چی ریسک کردی و صدام زدی پسر کوچولو؟
تمسخرآمیز صحبت میکرد و شاید همین باعث شد تا بکهیون قدرتش رو جمع کنه و برگرده. نگاهش که به چشم های اون مرد گره خورد شوکه شد.
-تو... تو...
زبونش بند اومده بود و نمیتونست کلمات رو درست پشت هم بچینه.
مردی که روبروش قرار داشت تقریبا هم قد خود بکهیون بود. مثل کسی به نظر میرسید که تو دهه ی دوم زندگیش قرار داشته باشه اما بکهیون میدونست تمام حدسیاتش اشتباهن. موهای مرد به سرخی آتش جهنم بود و حالت غیرمعمولی داشت. مثل دوتا شاخ به نظر میرسیدن. چشم هاش با رنگ عجیبی مثل تلفیقی از رنگ های آبی و طوسی پر شده بود. چشم های نافذی داشت. انگار داشت به روح بکهیون نگاه میکرد.
-چرا این شکلی ای؟
بکهیون بالاخره با صدایی که سعی داشت نلرزه پرسید و لبخند محوی روی لب های مرد نقش بست. سرش رو با حالت ترسناکی کج کرد.
-فکر میکردی یه شیطان باید چه شکلی باشه، بکهیون؟
اسم بکهیون رو با لحن خاصی به زبون آورد و لرزی به ستون فقرات اون پسر انداخت. دهن بکهیون بی هدف باز و بسته میشد. جلوی اون شرارت؛ قدرت تکلمش رو از دست داده بود.
-البته درست فکر میکنی. راستش شکل اصلی من اینطوری نیست. به خودم بدن انسانی دادم تا توی اولین دیدارمون باعث نشم شلوارت رو خیس کنی... حالا، بهم بگو.
کنار رفت و از دید بکهیون خارج شد. دستش رو به تنه ی درخت کشید و چرخی زد و دوباره به بکهیون نگاه کرد.
-برای چی اینجایی؟
نگاهش رو به سمت دست های خون آلود پسرک جادوگر سوق داد.
-تو یه روستای کامل رو قتل عام کردی... صد ها نفر رو کشتی! تا فقط بتونی یه شیطان رو احضار کنی.
یادآوری خاطره ی تلخ بریدن گلوی تک تک افراد اون روستا بکهیون رو آزار داد. صدای جیغ هاشون مثل هارمونی‌ای همیشگی توی ذهنش ثبت شده بود. تصویر صورت های وحشت زده روستاییان که جلوی چشم هاش نقش بست؛ سرش رو محکم تکون داد تا اون تصاویر وحشتناک رو کنار بزنه اما خودش هم میدونست که این خاطرات قرار نیست هیچوقت رهاش کنن.
شیطان چرخ دیگه‌ای دورش زد و دوباره روبروی بکهیون ایستاد. رفتارش مثل شکارچی‌ای بود که بازیگوشانه به دور طعمه اش میگرده و باهاش بازی میکنه.
-این حجم از جادوی سیاه که از سمتت احساس میکنم فقط برای یک هدفه. پس بهم بگو.
فاصله ی صورتش با بکهیون رو به چند سانت رسوند.
-اینجایی تا روحت رو به من بفروشی؟
بکهیون با گستاخی تو چشم های شیطان خیره شد. نباید ذره ای ترس نشون میداد. دیگه برای پشیمون شدن دیر بود. برای عقب کشیدن خیلی دیر بود.
-من اینجام تا باهات معامله کنم. من رو به یک روحخوار تبدیل کن. با من قرارداد ببند سوهو.
لبخند روی لب های شیطان با شنیدن اسمش از زبون اون پسر پررنگ تر شد.
-ازت خوشم میاد. ولی چی باعث شده فکر کنی این بدن ضعیف دووم میاره؟
محکم با انگشت اشاره اش روی شونه ی بکهیون ضربه زد و باعث شد تا پسر قدمی عقب بره.
-حتی یکی از جادوگر های بزرگ قرن هم توی پروسه ی تبدیل شدن به روحخوار شکست خورد! همون کسی که طلسم گرگینه ها رو گذاشت، نادیا. باید داستاناش رو شنیده باشی. پس چی باعث شده تا با خودت فکر کنی توی این پروسه شانسی داری؟!
نگاهی به سر تا پای بکهیون انداخت و پوزخند تمسخرآمیزی زد.
-احضار کردن یه شیطان ریسک زیاد داره... به این فکر نکردی که ممکنه من تو یه لحظه نیست و نابودت کنم؟ یا حتی بدتر. میتونم کاری کنم تا ابدیت زجر بکشی. تا ابد! پس چرا اینکار رو کردی؟
-همش رو میدونم. از همه چیز خبر دارم. اما اینکار رو کردم چون کسی هست که میخوام کمکش کنم.
سوهو نیشخند زد.
-به خاطر کمک به یک نفر داری با شیطان قرارداد میبندی؟ ببینم مطمئنی بعد از روحخوار شدنت هنوز هم همون احساس رو خواهی داشت؟
دست هاش رو روی شونه های بکهیون گذاشت و محکم گرفتش. صاف به چشم های مردد پسر چشم دوخت.
-میدونی چرا بهش میگن روحخوار؟ تو نیمی از روحت رو به من میدی و در عوض من هم قسمتی از روح خودم رو بهت هدیه میدم. اما بخشی از تو همیشه خالی باقی میمونه. بخشی از روحت که باید تا آخرین روز از عمر جاودانه ات با بیرون کشیدن روح انسان ها به درون خودت؛ پر نگهش داری. حالا باز هم روی تصمیمت هستی؟
بکهیون به نقطه ای نامعلوم خیره موند. همش رو میدونست. قبل از اینکه این تصمیم رو بگیره تمام جوانب سنجیده بود.
و هر بار که میترسید دوباره و دوباره چهره ی آروم و مهربون سولگی جلوی چشم هاش نقش می‌بست. میخواست بهش کمک کنه. اما تا وقتی که تنها یه جادوگر ضعیف بود کاری از دستش برنمیومد.
پس باید تبدیل به چیزی میشد که توی هرم قدرت از هر موجودی بالاتر باشه. موجودی که افسانه ای بیش نبود. چیزی که امکان داشت در راه رسیدن بهش بمیره یا روحش در عذاب ابدی گیر بیافته.
علاوه بر اون، مطمئن بود اگر حالا جلوی سوهو ذره ای ضعف نشون بده در عرض چند ثانیه روحش رو از دست میده و اون شیطان تا ابد تصاحبش میکنه.
-من از تصمیمم مطمئنم. جادویی که من باهاش به دنیا اومدم از اول هم یه جورایی جادوی سیاه بود. پس میدونم که قدرتش رو دارم. با من قرارداد ببند.
لب های سوهو به لبخندی بزرگ و شیطانی باز شد. این دقیقا همون چیزی بود که میخواست. بالاخره فرصت قرارداد بستن با یک جادوگر رو پیدا کرده بود. اونم پسری که تنها با نگاه کردن به چشم های مصممش میتونست قدرتش رو احساس کنه!
زبونش رو روی لب هاش کشید و دست هاش رو از روی شونه های بکهیون برداشت. عقب رفت و راه بکهیون رو به سمت درخت خشکیده باز کرد. تعظیمی نمایشی کرد و با دستی که دراز شده بود؛ بکهیون رو به سمت درخت راهنمایی کرد.
-پس برو. قرارداد رو امضا کن و روحت رو بهم بده!
بکهیون سینه اش رو جلو داد و ترس رو پس زد. با قدم های بلند خودش رو به درخت رسوند.
لحظه ی آخر تردید دوباره بهش حمله کرد اما پسر متوقف نشد.
دست دراز کرد و سیب رو میون دست های خون آلودش گرفت.
نفس عمیقی کشید و بعد سیب رو از درخت جدا کرد.
باد تندی وزید. آوای خنده های شیطانی بلندی توی فضا پیچید و لحظه ی بعد تاریکی بکهیون رو در برگرفت.
بکهیون هم جزئی از نیستی شد.


Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWhere stories live. Discover now