5.Diaries

325 66 14
                                    

چهرش رو در هم کشید و لیوان چوبی و محتویات داخلش رو که تا خرخره پر شده بود رو روی میز کوبید. لیوان با سطح میز برخورد کرد و چند باری لق زد اما نیفتاد.
بکهیون با اوقات تلخی به پشت تکیه داد و نگاه منزجر شده اش رو حواله ی لیوان کرد.
-این دیگه چه کوفتیه؟
صدای خنده ی مرد دیگه ای که روبروی روحخوار نشسته بود بلند شد.
-ازوقتی روحخوار شدی سلیقت هم تغییر کرده؟
سوهو به جلو خم شد و لیوان رو قاپید. تمام محتویاتش رو سر کشید و بیخیال لیوان خالی رو رها کرد.
به عقب تکیه داد و با لذت چشم هاش رو بست. بکهیون همونطور که دست به سینه به شیطان خیره بود ابرویی بالا انداخت. لحن صداش تمسخرآمیز بود.
-حسابی داره بهت خوش میگذره نه؟
-شوخی میکنی؟ این بهترین تعطیلات عمرمه.
سوهو چشم هاش رو با یه ضرب باز کرد و لب هاش به نیشخند بزرگی باز شد. یکی از دست هاش رو ستون بدنش کرد و همونطور که به داخل قهوه خونه ی شلوغ نگاه میکرد زبونش رو روی لب هاش کشید. به دختر پیشخدمتی که بین میز های قهوه خونه میگشت اشاره کرد تا باز هم براشون نوشیدنی بیاره.
-زمین واقعا فوق العادست.
وقتی که پیشخدمت با سینی نزدیکشون شد و لیوان های تازه و پر از کف رو روی میز گذاشت سوهو بهش چشمکی زد. دخترک خنده ی آرومی کرد و ازشون دور شد و بعد از رفتنش؛ سوهو با اینکه نگاهش تنها به بکهیون بود اما مخاطب حرفش تمام افراد اون مکان بودن.
-شماها باید قدرش رو بدونید.
بکهیون لب هاش رو جمع کرد و بی احساس نگاهش رو از سوهو گرفت.
-هنوز هم نمیفهمم چرا شما شیاطین اینقدر اصرار دارید وارد زمین بشید.
سوهو لبخند بزرگی زد و با اینکه چشم هاش رنگی از شرارت به خودشون گرفتن؛ لحنش کاملا بی آزار به نظر میرسید.
-کی میدونه؟ شاید به خاطر این جو خوب و دوست داشتنیش.
هر چند بکهیون مطمئن بود منظور سوهو این نبوده. سوهو سرش رو برگردوند و همونطور که با چشم های وحشیش به تک تک آدم های توی اون قهوه خونه ی سر راهی نگاه میکرد زبونش رو روی لب هاش کشید. قهوه خونه پر از انسان ها و موجودات ماورایی ای بود که سعی داشتن هویت شون رو مخفی نگه دارن؛ اما برای سوهو نگاه کردن به داخل روحشون آسون ترین کار دنیا بود.
در اون لحظه تمام سلول های بدنش داشتن برای سلاخی کردن آدم های توی اون مکان جیغ میکشیدن؛ با این حال به سختی میل درونیش رو سرکوب کرد. نمیخواست چند روز بعد از ورودش حموم خون راه بندازه. همه چیز باید آروم و قدم به قدم پیش میرفت. دقیقا همونطور که این شیطان برنامه ریزی کرده بود.
-تو تا کی میخوای پیش من بمونی؟
با شنیدن صدای بکهیون اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد چشم های بی احساس اون پسر بود. سوهو نیشخند زد. هیچ چیز روحخوار شبیه اون پسرک بی دفاعی که برای کمک پیشش اومد و ازش کمک خواست نبود. موهای سفید به رنگی که تا به حال کسی ندیده بود و زنجیری از جنس نقره ی خالص که جای زخم کشیده شده روی صورتش رو پنهان میکرد. چشم هایی که رنگشون چیزی بین آبی و نقره ای بود. و نگاهش... نگاهش هیچ حسی رو القا نمیکرد.
و اون ها به شدت زیبا بودن.
-پسر چشمات واقعا از قبل بهتر شدن.
-جوابم رو بده.
بکهیون بدون اینکه حتی به حرف سوهو توجه کنه شیطان رو متوجه کرد تا بهتره درست جوابش رو بده. لحنش هیچ‌وقت تغییری نمیکرد؛ نه عصبی میشد نه ناراحت. تن ثابت و یکنواختی داشت که از ثبات و آرامش درونی همیشگی روحخوار خبر میداد.
سوهو پا روی پا انداخت و بیخیال به عقب تکیه داد.
-من قرار نیست جایی برم. این جزئی از قرار داد ماست. شیطان باید پیش انسانی که به روحخوار تبدیلش کرده بمونه. حداقل تا وقتی که یه راهی پیدا کنیم و بتونیم اون خط قرارداد رو نقض کنیم.
-شوخی مسخره ایه.
-شوخی نمیکنم.
نیش سوهو باز شد و دست بکهیون رو که روی میز بود محکم گرفت و باعث شد تا نگاه بکهیون به سمت دستش سوق پیدا کنه.
-بهم اعتماد کن؛ من نه عاشق چشم و ابروتم نه این اخلاق فوق العاده گرم و دوست داشتنیت خب؟ اگه به خودم بود تا الان صد بار ولت میکردم و راه خودم رو میرفتم. اما چه کنیم دیگه. جز اون قرارداد کوفتیه. پس گمونم... مجبوری باهام کنار بیای.
بکهیون سرش رو بالا گرفت و چند لحظه بدون حرف به چشم های شیطان خیره شد و بعد دستش رو از زیر دست سوهو بیرون کشید. بدون گفتن هیچ حرفی نگاهش رو گرفت. اگه سوهو میخواست دنبالش بیاد مشکلی نبود؛ نه تا وقتی که سر راهش قرار بگیره.
سوهو هم درست همونطور که واقعا براش مهم نبود شونه بالا انداخت. خواست برگرده اما وقتی که شنید بکهیون صداش کرد با حرص لب هاش رو روی هم فشار داد و خرناس کشید.
-سوهو؟
-ها؟ چیه؟!
بکهیون دست به سینه به نقطه ی نامعلومی از خطوط نامرتب میز چوبی خیره بود و کاملا مشخص بود که سخت تو فکره.
-یه چیزی عجیبه... توی سرم.
-اینکه چیز عجیبی نیست. من از اولم میدونستم مغزت زیادی کوچکه؛ تازه داری نبودش رو حس میکنی؟
نگاه وحشتناک بکهیون که روی صورتش فیکس شد چشم هاش رو با بی حوصلگی تو حدقه چرخوند.
-خیلی خب بابا بگو چته؟
بکهیون آهسته دستش رو روی زنجیر روی صورتش کشید. احساس اون فلز سرد زیر انگشت هاش بهش آرامش میداد. چین محوی روی پیشونیش افتاده بود.
-بعضی از خاطراتم... نمیتونم به یاد بیارمشون.
سوهو بدون اینکه چیزی بگه لیوان دوم مشروب رو هم سر کشید و منتظر شد تا بکهیون ادامه بده. اخم روحخوار پررنگ تر شد. همونطور که معلوم بود کاملا توی افکارش غرق شده و به دنبال خاطرات گمشدشه ادامه داد:
-همه چیز از بعد شش سالگیم سرجاشه. سولگی، سولهیون و دوستام. شهری که توش زندگی میکردیم. همشون رو به وضوح به یاد دارم اما قبل از اون؛ فقط تاریکیه. من از بچگی حافظه ی فوق العاده ای داشتم و حتی تا چند دقیقه بعد از به دنیا اومدنم رو هم به یاد داشتم. اما حالا هیچی. مثل فراموشی نیست... خودم حسش میکنم. اونجا فقط خالیه. ذهنم مثل یه گودال تاریکه که حالا خالی شده. انگار که خاطراتم از اول هم اونجا نبودن.
-چون واقعا هم نبودن.
سوهو آخرین قطره ی نوشیدنی رو هم قورت داد و لیوانی که حالا خالی شده بود رو روی میز گذاشت. لبخند ملیحی زد.
-خاطراتی که قبل از شش سالگیت داشتی یه سری خاطرات پوچ و الکی بودن. خاطراتی که کسی بهت تحمیل کرده بود. و برای همین هم میگی همه چیز رو حتی از به دنیا اومدنت به یاد داشتی؛ چون کسی اون خاطرات رو برات به تصویر کشیده بوده و به همین دلیله که اونقدر دقیقا و بی نقص بودن. و حالا تمام اون خاطرات... بوم!
مشتش رو بالا گرفت و همزمان با گفتن بوم بازش کرد.
-از ذهنت خارج شدن.
-یه جوری توضیح بده بفهمم چی میگی.
سوهو کلافه چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و با فکری که به ذهنش رسید چشم هاش برق زد.
-بذار بهت نشون بدم.
دستش به سرعت حرکت کرد و لیوان خالی ای که روی میز قرار داشت رو جلوی بکهیون گذاشت.
-وقتی تبدیل به روحخوار شدی؛ هر جادویی که توی عمرت روت اجرا شده بوده از بین رفت. یعنی اون خاطرات ساختگی ای که وقتی بچه بودی بهت تحمیل شده بودن هم از بین رفتن. و اینطوری مانعی که توی ذهنت قرار داشت نابود شد. اما... وقتی که اون مانع رو کنار زدی چیزی پشتش نبود! فکر میکنی چرا؟
سوهو لیوان رو برداشت و میز چوبی و خالی نمایان شد.
-تو گفتی هر جادویی که روم اجرا شده از بین رفته... پس چطوری اون خاطرات هنوز برنگشتن؟
-چون اونا اصلا توی ذهنت نیستن.
سوهو مکثی کرد تا تاثیر حرف هاش رو روی روحخوار ببینه.
و بعد دستش رو باز کرد و روی میز کشید. وقتی که دستش کنار رفت سکه ی کوچکی اونجا افتاده بود.
-کسی اونا رو ازت گرفته و جای دیگه ای پنهان کرده. برای همین نمیتونی برشون گردونی و ذهنت الان فقط یه حفره ی خالی و تاریکه.
ساکت شد و سکه رو از جلوی چشم های خیره ی بکهیون برداشت.
-چرا کسی باید خاطراتم رو ازم بگیره؟
زیرلب و با صدای آروم خطاب به هیچ‌کس زمزمه کرد.
مگه قبل از شش سالگیش چه اتفاقی افتاده که یه نفر اون خاطرات رو ازش دزدیده؟ میخواسته از چیزی دورش کنه؟ میخواسته ازش محافظت کنه؟ اصلا اون فرد کیه؟ مادر یا پدرش...؟
-داری به پدر مادرت فکر میکنی نه؟
-تو میتونی ذهنم رو بخونی؟
بکهیون بی احساس پرسید و سوهو قهقهه زد و دستش رو تکون داد.
-نه بابا. مگه مغز خر خوردم بیام توی ذهن تو بگردم؟ از قیافت معلومه به چی فکر میکنی. بذار شیرفهمت کنم. جادوی پدر مادرت جادوی سیاه نبود درست میگم؟
بکهیون پدر مادرش رو به یاد آورد. مادرش جادوی گل ها و پدرش جادوی حیوانات رو داشت. عناصری از جادو که هیچ کدومش به بکهیون نرسید و اون پسر جادوی سیاه احساس کردن مرگ رو به ارث برد. جادوی سیاهی که تقریبا توی نسل جادوگر های اون خانواده بی سابقه بود.
این یعنی...؟
-اونا پدر مادر واقعیت نبودن. اوه مثل اینکه مشکلاتت دو تا شدن!
بکهیون با انگشتش مدام روی میز ضربه میزد. میدونست نباید قدرت سوهو رو دست کم بگیره وگرنه همون موقع بلند میشد و میز رو روی سر اون شیطان رو مخ خورد میکرد.
نفس عمیقی کشید و بار دیگه به پشتی صندلیش تکیه داد که متوجه شد صندلی میزی که پشتش قرار داشت بیرون کشیده شد.
کسی میز پشتی رو ترک کرد و با چند قدم کوتاه خودش رو سر میز سوهو و بکهیون رسوند. بدون اینکه منتظر دعوتی از جانب دو مرد بمونه روبروی بکهیون و کنار سوهو جا گرفت.
سوهو عقب تر رفت و با چهره ی پوکر به دختر قد بلندی که حالا کنارش نشسته بود خیره شد. موهای کوتاه قهوه ای رنگی داشت که تا کمی بالاتر از شونش کوتاه شده بودن؛ چشم های درشت و چهره ای که کاملا دورگه بودن ژن خانوادگیش رو به رخ میکشید.
-تو یه روحخواری!
دختر با صورتی که اشتیاقش رو نشون میداد آهسته زمزمه کرد، انگار دوست نداشت بقیه ی افراد توی اون محل از هویت مرد روبروش با خبر شن. بکهیون بدون هیچ حرکت خاصی منتظر شد تا حرفش رو ادامه بده. اما سوهو کم طاقت تر از چیزی که نشون میداد بود؛ کمی خودش رو به سمت دختر جلو کشید و همونطور که چهره اش درست مثل روحش حالت شیطانی گرفته بود زمزمه کرد:
-دخترجون من و همراهم اصلا از مهمون های ناخونده خوشمون نمیاد پس بهتره زودتر بری سر اصل مطلب، وگرنه برام کاری نداره تا توی چند ثانیه زبونت رو از حلقومت بکشم بیرون.
اما دختر توجهی به تهدید وحشتناک شیطان نشون نداد. نگاهش فقط میخ بکهیون بود.
-من میتونم کمکت کنم.
ابروی بکهیون بالا پرید. این دختر کوچولویی که سنش شاید به زور به بیست و خورده ای سال میرسید میخواست بهش کمک کنه؟
سرش رو به سمت راست مایل کرد نگاه تحقیرآمیزی به دختر انداخت.
-احیانا تو چه کمکی میتونی به من بکنی که خودم از پسش برنمیام؟
دختر کمی به جلو خم شد و صداش رو پایین تر آورد طوری که فقط سوهو و بکهیون قادر به شنیدنش باشن.
-یکم پیش حرفاتون رو شنیدم. و میدونم اگر میخوای خاطرات رو پیدا کنی باید کجا بری.
بکهیون در سکوت منتظر شد تا دختر ادامه بده. دختر نگاهی به سوهو انداخت و وقتی که فهمید توجه هر دوشون رو جلب کرده لبخند پیروزمندانه ای زد.
-راه حلت تو قلعه ی ویکتوریاست؛ اون قلعه بیشتر از هزار ساله که به خاطر یه زمین لرزه ی بزرگ زیر زمین فرو رفته و راه رسیدن بهش پر از تله و ریسکه... که البته فکر نمیکنم برای شما دو تا مشکلی باشه. نمیدونم خاطراتت چی بودن یا کجا ممکنه پنهان شده باشن اما چیزی که میتونه بهت کمک کنه توی اون قلعه است. یه کتاب خالی. گفته میشه اگر به داخلش نگاه کنی و چیزی رو درخواست کنی امکان نداره درخواستت رو قبول نکنه. پس اگر خاطراتت رو میخوای اون کتاب میتونه بهت پسشون بده.
دختر بعد از زدن حرف هاش ساکت شد و بکهیون یه دقیقه ی کامل در سکوت حرف هاش رو بالا و پایین کرد. حتی سوهو هم چیزی نمیگفت.
بالاخره روحخوار سکوت بینشون رو شکست.
-بهم بگو چرا باید ذره ای از حرف هات رو باور کنم؟!
دختر سعی کرد با اعتماد به نفس به نظر برسه. میدونست حتی ذره ای لرزش توی حرف ها یا حرکاتش از چشم های پرنفوذ روحخوار دور نمیمونه و ممکنه به قیمت جونش تموم بشه.
-من دلیلی برای دروغ گفتن بهتون ندارم. شما یه شیطان و یه روحخوارید. مطمئنم اگه یه نفر بهتون دروغ بگه متوجهش میشید. اما تمام حرف های من حقیقته. من راه قلعه رو بهتون نشون میدم و خودم هم همراهتون میام. اگر فهمیدی بهت دروغ گفتم میتونی بکشیم.
وقتی این حرف رو میزد بکهیون متوجه نیشخند کوچیک دختر شد. متوجه شد که چیزی درست نیست و این دختر داره چیزی رو ازشون پنهان میکنه اما با این حال میدونست زیاد مهم نخواهد بود.
دیگه چیز خاصی توی این دنیا نبود که بتونه بکهیون رو عصبی یا بی قرار کنه.
همه چیز رو مثل موم توی مشتش داشت.
فهمید که دختر انگار میخواد چیزی بگه و خوندن ذهنش برای بکهیون راحت بود؛ پس خودش زودتر دست به کار شد و گفت:
-در ازاش چی میخوای؟
دختر قبل از اینکه جواب بده لحظه ای تردید کرد. نمیدونست آیا بکهیون با شرایطش موافقت میکنه.
-میخوام یه کاری برام انجام بدید.
برای بکهیون مهم نبود اون کار چیه؛ کشتن یه نفر؟ قتل عام یه شهر یا نابود کردن یه سرزمین؟ تا وقتی که به معنی رسیدن به هدفش بود انجامش میداد. بدون هیچ نگرانی یا فکری.
بار دیگه به حرف های دختر فکر کرد و با دیدن اون چهره ی با اعتماد به نفس از تصمیمش مطمئن شد. مشتاقانه کمی خودش رو جلو کشید و دستش رو دراز کرد.
-پس فکر کنم معامله کردیم. و شما...؟
انتظار داشت سوهو چیزی بگه، باهاش مخالفت کنه یا تیکه بپرونه اما شیطان چیزی نگفت. انگار اون هم با تصمیم بکهیون موافقت کرده بود.
دختر دستش رو توی دست بکهیون گذاشت و فشردش. لبخندی گوشه ی لبش نقش بست و چشم هاش درخشید.
-متاسفم باید زودتر خودم رو معرفی میکردم؛ میتونید صدام کنید آمیرا.

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterDonde viven las historias. Descúbrelo ahora