23.The Originals Reunion

208 51 6
                                    

سه هفته‌ی بعد به کریشنا رسیدن.
از بدو ورودشون به اون سرزمین، آب و هوای غم‌زده و سنگینی که تمام آسمون و زمین رو پوشونده بود احاطه‌شون کرد.
با وجود اینکه نزدیک تابستون بود اما هوای کریشنا سوز سردی داشت و شاخه های درخت ها از برگ خالی بود. علف های سبز و گل های رنگارنگ روی زمین جاشون رو به گل های زرد و پژمرده داده بودن.
بوی مرگ همه جا رو در بر گرفته بود.
کریشنا حالا مثل اسمش، فقط تاریکی بود.
تنها موجودات زنده‌ی توی جاده‌ها خوناشام‌های ولگرد و وحشی‌ای بودن که به لطف وجود تیونگ جرئت نزدیک شدن به اون چند نفر رو نداشتن. هر کسی از دور اون موهای قرمز رو میدید بدون تردید عقب میکشید. میدونست شانسی نداره.
اصیل‌زاده‌ی آتش برگشته بود!
دو ساعت قبل لالونا به خاطر راه رفتن زیاد خسته شده بود و حالا بغل جیسونگ خوابش برده بود.
چون راهشون طولانی بودن و دخترک پنج ساله نمیتونست پا به پای همشون پیش میاد قرار شده بود نوبتی بغلش کنن.
جیسونگ قدم هاش رو تندتر کرد و خودش رو کنار تیونگ رسوند.
بعد از کشته شدن تیونگ و تمام اون قضایا هیچ‌وقت جرئت نکرده بود به کریشنا برگرده. این اولین باری بود که سرزمینشون رو میدید.
با صدای آرومی زمزمه کرد :
-خیلی... فرق کرده.
تیونگ نگاهش رو به آسمون خاکستری داد. پیکر سیاه قصر حالا جلوشون ظاهر شده بود.
-تقصیر منه. اگه فقط یکم بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم...
حرفش رو نیمه تموم رها کرد. جیسونگ هم دیگه چیزی نگفت.
حدود دو ساعت بعد روبروی درهای عظیم قصر کریشنا ایستاده بودن.
لالونا که حالا بیدار شده بود، کنار جیسونگ ایستاده بود و محکم دست عموش رو گرفته بود.
تیونگ چشم هاش رو بست و گوش هاش رو تیز کرد.
-تنها نیستیم.
چشم هاش رو که باز کرد صدای تیزی توی گوشش شنید. تیری از روی قلعه رها شد و تیونگ درست جلوی صورتش تیر رو گرفت.
-پارسال دوست امسال آشنا.
سرش رو بالا گرفت و به دنیل که تیرکمون چوبی ای رو توی دست گرفته بود و داشت باهاش بای بای میکرد نگاه کرد.
خنده‌ای کرد و تیر رو روی زمین پرت کرد.
چند ثانیه ی بعد دنیل به لطف سرعت فوق العادش روبروی تیونگ ایستاده بود. تقریبا تو صورت تیونگ خم شد و با دیدن چشم های ریپر سوت بلندی کشید.
-واقعا یه ریپر شدی!
عقب کشید و به بقیه نگاه کرد. از جیسونگ گذشت و با دیدن لالونا لبخندش از بین رفت و جاش رو به تعجب داد.
به تته پته افتاد.
-اون... چیز... واقعا... چی؟
سمت جیسونگ و لالونا رفت و روی زمین زانو زد.
-پس شایعه ها حقیقت دارن. تو دختر داری!
لالونا حالا پشت پای جیسونگ قایم شده بود و با اخم به دنیل نگاه میکرد.
دنیل لبخندی زد و دستش رو به سمت لالونا دراز کرد.
-سلام کوچولو.
اما لالونا فقط بیشتر پشت جیسونگ قایم شد. به تیری که چند لحظه ی قبل به سمت پدرش پرت شده بود نگاه کرد.
دنیل رد نگاه دختربچه رو دنبال کرد و با فهمیدن این که چرا بهش اخم کرده زد زیر خنده.
-اونطوری نگاهم نکن این چیزا بین خوناشام ها عادیه. من و بابات با هم شوخی داریم. مگه نه تیونگا؟
تیونگ چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و زیرلب گفت:
-آره حتما.
دنیل بیخیال شد و دوباره ایستاد. آهی کشید و با ناراحتی دستش رو روی قلبش گذاشت.
-خب فکر کنم یکم طول میکشه در قلبش رو بهم باز کنه.
رو به بقیه کرد و گفت :
-دنبالم بیایید. بقیه داخلن.
در های قصر رو هل داد و جلوتر از بقیه راه افتاد.
قسمت های زیادی از قصر خراب شده بود. پنجره های شکسته و دیوار های ریخته بودن. خون دیوار های سفید و طلایی رو رنگ‌آمیزی کرده بود و چهره ی وحشتناکی به قصر بخشیده بود. فانوس‌های معدودی هنوز روی دیوار بودن و نورشون راهنمای اون چند نفر بود.
زمین پر از سنگ ریزه بود و همین راه رفتن رو برای لالونا سخت میکرد.
جیسونگ انقدر محو اطراف بود که متوجه‌ش نشده بود. تنها چیزی که چشم‌های غمگینش رو پر کرده بودن تصویر خاطرات روشنی بود که توی این دیوارهای سنگی با خواهر و برادرش داشت.
شیون که متوجه تقلاهای دخترک برای راه رفتن شد نزدیک رفت و آروم بلندش کرد.
وقتی نگاه متعجب لالونا رو دید لبخندی زد و گفت :
-زمین خیلی بده. میترسم بیفتی.
لالونا زیرلب تشکر کرد.
دنیل به سمت تالار اصلی قصر راهنماییشون کرد. همون تالاری که قبلا میزبان جشن های باشکوه خوناشام ها بود و حالا فقط تبدیل به خرابه‌ای بی روح شده بود.
در های تالار رو هل داد و بازش کرد.
-ببینید کی اینجاست! لی تیونگ بزرگ بالاخره برگشته!
با صدای بلند دنیل، پنج نفر دیگه‌ای که توی اتاق بودن ایستادن.
سجونگ با دیدن سولگی لبخند زد. اون دورگه پنج سال پیش نجاتش داده بود.
سهون جلو اومد و روبروی تیونگ ایستاد.
هر دوشون چند لحظه در سکوت به هم خیره شدن تا اینکه بالاخره سهون سکوت رو شکست. دستش رو دراز کرد و با لبخند ریزی گفت:
-خوش برگشتی لی تیونگ. فکر میکردم مردی.
تیونگ محکم دست سهون رو گرفت و فشارش داد. نیشخندی گوشه لبش شکل گرفت.
-من به این آسونی نمیمیرم اوه سهون.
از گوشه ی چشم نگاهش به شوهوا افتاد که دست به سینه دورتر ازشون ایستاده بود.
سری تکون داد و با صدای بلند گفت :
-مشتاق دیدار پرنسس آب!
شوهوا بی تفاوت فقط دستی تکون داد.
-سهونـــــا! این کوچولو رو دیدی؟!
دنیل شیون رو جلوی خودش کشید و به لالونایی که بغل اشراف‌زاده بود اشاره کرد. با ذوق گفت:
-ببینش چقدر نازه! بچه ی تیونگه.
لالونا که با دیدن اون همه چهره ی ناآشنا شوکه شده بود بیشتر تو بغل شیون جمع شد.
سهون چند لحظه با دهن باز به لالونا خیره شد. رگه های سرخ بین موهای دختر تازه ظاهر شده بودن.
-پس واقعا...؟
-آره واقعا. اون دخترمه. پس لطفا مراقبش باشید.
سانا و جونگ‌کوک که تقریبا هیچکدوم از اون آدم های جدید رو نمیشناختن هنوز عقب تر ایستاده بودن، تا این که تمین متوجه سانا شد.
نگاهش سر خورد روی گردنبندی که دور گردن دختر بود.
با قدم های بلند خودش رو به سانا رسوند.
-اون سنگ...!
با صدای تمین حالا توجه تیونگ هم به سنگ دور گردن سانا جلب شده بود. چشم هاش گرد شد. قدرت سنگ رو حتی از اون فاصله هم حس میکرد.
سانا نمیدونست باید چی بگه. با تردید به سهون و دنیل نگاه کرد تا شاید اون دو نفر جواب بدن.
اما به جاش صدای تیونگ بلند شد.
-اون یاقوت سرخه.
تمین احساس کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده. دوباره نزدیک سانا رفت که دختر قدمی ازش فاصله گرفت.
تمین که فهمید سانا بهش اعتماد نداره سریع روی زمین زانو زد و کیفش رو باز کرد. وقتی تکه های دیگه ی یاقوت سرخ نمایان شدن چشم های سانا از تعجب گرد شد.
تکه های یاقوت هم انگار که آخرین تکه ی گمشده رو احساس کرده بودن شروع به درخشیدن کردن. تکه سنگ کوچک دور گردن سانا هم درخشید.
-من یه فرشته‌م. نگهبان یاقوت‌ها.
سانا با شنیدن حرف تمین نگاهش رو از یاقوت ها گرفت. به سهون نگاه کرد و سهون در جوابش به نشونه ی مثبت سر تکون داد.
شکارچی با تردید دستش رو پشت گردنش برد و گردنبند رو باز کرد.
یاقوت رو آروم و با احتیاط کف دست تمین گذاشت.
دنیل محکم دست هاش رو به هم کوبید و باعث شد تا تمام افراد حاضر توی سالن از جا بپرن.
-خب حالا شام چی میخوریم؟!

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWhere stories live. Discover now